eitaa logo
مصباح‌الهدی۲🚩🏴
203 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
7.5هزار ویدیو
66 فایل
لینک کانال @MesbaholHuda2 ارتباط با ادمین @yabnazahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
برگی از تاریخ قسمت دوم: «آتش در کشتی» در قسمت اول خواندیم که واسکودوگاما با و بدمستی احمدبن ماجد راه رسیدن به هند را یافت و آغازی بر بود اما ادامه داستان...... دو سال بعـد ، واسکو دوگاما دوباره راهی شـد . گاما هنگامی که به کالیکوت نزدیک می شد ، با یک کشتی پر از مسلمان که از مکـه بـه هنـد برمی گشتند ، رودررو شد . کشتی حامـل3800 مسـافـر مـرد و زن و بچه بود . گاما دستور داد کشتی را در وسط دریا متوقف کنند و از مسافران دوازده هزار دوکا ( واحـد پـول پرتغال ) بگیرند . پرتغالی ها سپس کالاهایی را که حدود ده هزار دوکا ارزش داشت از مسلمانان گرفتند و بعد همه آنها را با کشتی شـان زدند . گاما با این اقدام پیغامی ترسناک برای شاهزاده کالیکوت فرستاد تا در مذاکرات بعدی موفق تر باشد . هنگامی که گاما به کالیکوت رسید ، شاهزاده گروهی را برای مذاکره با او اعزام کرد . گاما پاسخ داد که قبل از هر اقدامی باید از شهر شوند. او هنوز خاطره تجار عرب را که مردم را به نخریدن اجناس پرتغالی ها تشویق می کردند ، در ذهن داشت . شاهزاده زیر بار نرفت . گاما هم شهـر را با توپ هـای کشتی هایش زیر گرفت. از سویی ، ورود تمام کشتی های بازرگانی به بندر را ممنوع کرد. گاما سپس راهی کوشن شد. راجه کوشن ، که پیش از این در رقابت با شاهزاده کالیکوت همکاری گسترده ای با پرتغالی ها داشت ، با ورود آنها دچار وحشت شد. گاما از او خواست به او حق داده شود که هر قدر ادویه که می خواهد ، با هر قیمتی که خود تعیین میکند ، بخرد ؛ همچنین راجه با احداث قلعه پرتغالی ها و نمایندگی تجاری آنها در کوشن موافقت کند ! از سوی دیگر ، شاهزاده کالیکوت با یک ناوگان قوی راهی کوشن شده بود . راجه کوشن ، که این امتیازهای سنگین را به پرتغالیها داده بود و به دوستی آنها می نازید ، از آنها تقاضای کمک کرد ؛ اما واسکودوگاما عقب نشینی را عاقلانه تر تشخیص داد و راجه کوشن را به حال خودش واگذاشت و با محموله گران بهایی از ادویه به سوی پرتغال بازگشت. 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 33
برگی از تاریخ قسمت دوم: «آتش در کشتی» در قسمت اول خواندیم که واسکودوگاما با و بدمستی احمدبن ماجد راه رسیدن به هند را یافت و آغازی بر بود اما ادامه داستان...... دو سال بعـد ، واسکو دوگاما دوباره راهی شـد . گاما هنگامی که به کالیکوت نزدیک می شد ، با یک کشتی پر از مسلمان که از مکـه بـه هنـد برمی گشتند ، رودررو شد . کشتی حامـل3800 مسـافـر مـرد و زن و بچه بود . گاما دستور داد کشتی را در وسط دریا متوقف کنند و از مسافران دوازده هزار دوکا ( واحـد پـول پرتغال ) بگیرند . پرتغالی ها سپس کالاهایی را که حدود ده هزار دوکا ارزش داشت از مسلمانان گرفتند و بعد همه آنها را با کشتی شـان زدند . گاما با این اقدام پیغامی ترسناک برای شاهزاده کالیکوت فرستاد تا در مذاکرات بعدی موفق تر باشد . هنگامی که گاما به کالیکوت رسید ، شاهزاده گروهی را برای مذاکره با او اعزام کرد . گاما پاسخ داد که قبل از هر اقدامی باید از شهر شوند. او هنوز خاطره تجار عرب را که مردم را به نخریدن اجناس پرتغالی ها تشویق می کردند ، در ذهن داشت . شاهزاده زیر بار نرفت . گاما هم شهـر را با توپ هـای کشتی هایش زیر گرفت. از سویی ، ورود تمام کشتی های بازرگانی به بندر را ممنوع کرد. گاما سپس راهی کوشن شد. راجه کوشن ، که پیش از این در رقابت با شاهزاده کالیکوت همکاری گسترده ای با پرتغالی ها داشت ، با ورود آنها دچار وحشت شد. گاما از او خواست به او حق داده شود که هر قدر ادویه که می خواهد ، با هر قیمتی که خود تعیین میکند ، بخرد ؛ همچنین راجه با احداث قلعه پرتغالی ها و نمایندگی تجاری آنها در کوشن موافقت کند ! از سوی دیگر ، شاهزاده کالیکوت با یک ناوگان قوی راهی کوشن شده بود . راجه کوشن ، که این امتیازهای سنگین را به پرتغالیها داده بود و به دوستی آنها می نازید ، از آنها تقاضای کمک کرد ؛ اما واسکودوگاما عقب نشینی را عاقلانه تر تشخیص داد و راجه کوشن را به حال خودش واگذاشت و با محموله گران بهایی از ادویه به سوی پرتغال بازگشت. 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه۳۳
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
بزرگی میگفت: هروقت خواستی کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو کن میدانیم که هفتادبار از شدیدتر هست ✅پس چرا وقتی تحمل را نداریم به این فکرنمیکیم که خود را از دهیم با باشید پادشاهی کنید و خود را عذاب سخت قیامت نجات دهید. سلام و رحمت آدینه ی مهدوی گوارای وجودتان🌷 کانال وایضا وقف حضرت حجت عج تعالی فرجه الشریف میباشد🌤 هرچه ارادت به ایشان دارید به دوستان و همگروهی های خود معرفی بفرمایید. جزاکم الله خیرا کثیرا ببرکت صلوات بر محمد و آل ص
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
سلام آسمان... چقدر دوری... زیر پایت چه می‌گذرد... چرا اینقدر صبوری... سلام آسمان... جیب جهنمت پاره شده انگار.... زمین را آتش برد... باد و بارانت کجاست... ببین در نزدیکی‌هایت سیل نداری تا بشوید و ببرد ویرانه‌ها را... مادرم زیر آواراست... پدرم می‌سوزد... آسمان سلام... جواب سلام، سلام است نه دشمام... آنچه بر ما می‌بارد مرگ است، نه باران... آسمان مرا می‌شناسی...؟ زیر پای تو شیطان پرواز می‌کند...! هر بار که پر باز می‌کند، انبارهای تاریکی آوار می‌شود بر سر ما... آسمان مرا می‌بینی...؟ هر روز هزار هزار بار پایه‌های عرش را می‌لرزانند. دلت نمی‌شکند؟!... آسمان سلام... بیا مرا با خود ببر... زمین دیگر نقطه‌ای از تو نیست. اینجا دیگر آسمان ندارد. اینجا تنور گداخته‌ای است که کودکان را در آن خاکستر می‌کنند تا در کنار ساحل عریان‌تر برقصند...! آسمان سلام... اینجا فقط سقف دارد. دیوارهایش را موج آتش برد... ستون این سقف‌های سنگین الآم برادران و خواهران من است... آسمان سلام... دلم برایت تنگ شده... بغضم در محاصره ی درد است... دردم دیگر نام ندارد. گمنام است. زندگی اینجا جرم است... کودکی جنایت است... آسمان سلام، کجایی؟!!... بیا.... بیا و‌ مرا با خود ببر... من از زمین می‌ترسم... زمین وحشی شده... کودک می‌درد... کودک می‌پزد... کودک می‌خورد... آسمان بیا... مرا با خود ببر... من از زمین می‌ترسم.... 💔 🆔 @mah_davit313