+ ܝܝ݅ܝߺܣࡅ࡙ߺܥߊࡅ࣪ߺܘ🌌•.•.•.
درشبهاےسردِزمستان ❄️💧-]↻
بدونبالشوزیراندازمےخوابید
∘ وقتےاعتراضمےڪردیممےگفت :🌱
.
⦅بایداینبدنراآمادهڪنم 🍃↬
بایدعادتڪندڪہروزگارطولانے
درخاڪبماند..!⦆∘∘
♥️¦⇠#شهیدابراهیمهادی
#جان_فدا
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ چرا وضع زندگی بی دین ها بهتره ؟!🙄
#استاد_شجاعی🌱
@Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما گناه میکنیم، به خودمون ضربه
میزنیم،تو چرا به خودت میگیری؟!🧐
#استاد_پناهیان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩@Metaanoia
enc_17128361172047637902909.mp3
5.25M
وقتی که تلقین میخونن و شونه هامم تکون میدن به یادتم... :)))❤️🩹
روزایی که پیشم بودی و نفهمیدم به یادتم...🥺
#امام_حسین_بچگیم🪐
#مداحی🔊
@Metaanoia
میگفت:
نمیتونمتوضیحبدمچمه،
فقطاگهحرمبرمخوبمیشم...💔🥀
+ چقدرحقگفت((:
@Metaanoia
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ _ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به ش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت۳۷ و ۳۸
در لحظه برمیگردد و با اخم مستقیم نگاهم میکند . اولین بار است که اینگونه مستقیم به چشمانم نگاه میکند. با اخم های درهم میگوید:
_ یعنی چی؟
کمی هول میشوم نه تا به حال اینگونه به من اخم کرده نه اینگونه مستقیم نگاهم کرده.. خودم را جمع میکنم و میگویم؛
+ من فکرامو کردم اینجا کار نمیکنم اما چند وقت یه بار به سکینه خانم سر میزنم و برای دیدنش میام ....
یه قدم جلوتر می آید :
_ جایی کار پیدا کردین؟
+ نه ، اما دیگه نمیخام این جا هم بمونم..
_ میشه بپرسم چرا ؟
آب دهنم را قورت میدهم و میگویم :
+ به خودم مربوطه
پله ها را پایین می آیم و همین که میخواهم از کنارش عبور کنم ،گوشه ایی از چادرم گیر میکند ..برمیگردم تا ببینم چادرم به کجا گیر کرده و آزادش کنم..
که میبینم در محاصره ی دستان اوست چادر را رها میکند و سرش را پایین میگیرد
_ نمی تونم بزارم برین... من ....
آب دهنش را قورت میدهد.. چشمانش را باز و بسته می کند صورتش سرخ میشود..
با گام هایی از پله ها دور میشود و به سمت در میرود ...
دستش را روی دستگیره در میگذارد و میگوید :
_ هر طور خودتون صلاح می دونید..ولی بودنتون تو این عمارت انگیزه یه نفر برای زندگی بود ... .
در را باز میکند و به سرعت میرود....
او میرود. روی پله ی آخر مینشینم او چه گفت..؟
در حیاط عمارت با صدایی باز میشود و بعد محکم بسته میشود شاید چیزی جاگذاشته بی هوا دستم به روسری و چادرم میرود و یه نفس عمیق میکشم صدای پا می آید و بعد هم در چارچوب در قامت سیمین خانم آشکار میشود ...
_سلام
به نشانه ی ادب از جا برمیخیزم و سلام میدهم.
+ سلام
_امیر ارشیا خونه اس؟
+ خیر.
_آهان .
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ، میگوید:
_راستی تو چرا اینجا نشستی ؟
+ هیچی. اومدم به سکینه خانم سر بزنم , دیگه دارم میرم.
_ آهان ، باشه خداحافظ.
بی توجه میرود. اصلا نپرسید که چرا نمیمانم..کفش هایم را به پا می کنم.
.
.
.
.
☆☆یک هفته بعد ....☆☆
حیاط را آب و جارو میکنم و به گلها و درخت باغچه آب میدهم این کار را خیلی دوست دارم روی صندلی چوبی حیاط مینشینم درست همانجایی که او نشسته بود
از آن روز که ان حرف ها را از زبانش شنیدم دیگر ماندن و کار کردن در ان محیط را نمی پسندیدم و میدانم به صلاح هیچ کداممان نبود که انجا دوباره مشغول به کار شوم.
در کاری نیمه وقت به عنوان منشی در دفتر وکالت استخدام شدم و مادر هم خیاطی میکند حقوق مان کفاف زندگی را میدهد خدارا شکر
امروز مادر از مسجد که آمد گفت:
_حاج اقا سماوات امام جماعت مسجد بعد از نماز به کناری صدام کرد و با مقدمه چینی گفت شخصی برای امر خیر به منزل شما میاد . پسر خیلی خوبیه من تاییدش میکنم شرایط هر دوشون خیلی شبیه به هم بود. به همین علت گفتم در جریان باشید ان شاءالله که خیره هر کمکی هم بود بنده در خدمتم ..
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
اگر به من باشد دوست ندارم پای خواستگار به خانه باز شود با این شرایطی که مادر دارد نمیتوانم او را تنها بزارم و به زندگی خودم فکر کنم
مادر میگوید باید سر و سامون بگیری..
اما هر که بیاید برایش شروطم را میگذارم که از مادر جدا بشوم خدا نکند اگر مرا بخواهد باید قبول کند که مادرم هم باید کنارم باشد
تسبیح را از تو جیبم درمیآورم رفتم تسبیحی شبیه تسبیح او خریدم. زیباست
نمیدانم دوستش دارم یانه
خدایا میدانی اهل گناه نیستم دوست داشتم امشب او می آمد....
نمیدانم چرا یهو اینطور شدم
خدایاااااااا حلال اش را نصیبم کن ....
لعنت به شیطان اگر بخواهم کاری بکنم فکری بکنم که نارضایتی تو باشد
خدایا هرچی شما صلاح میدانی
حقیرتر و گنه کارم تنهایم نگذار خدایا
مهره های تسبیح را جابه جا می کنم و با ذکر یافتاح آرام میگیرم....یا فتاح یا فتاح
یا فتاح فتاح
.
.
.
.
.
.
زنگ در به صدا درمیآید کمی استرس دارم
مادر میرود و در را باز میکند صدای احوالپرسی به گوش میرسد....
کمی که میگذرد مادر صدایم میکند چایی ها را درون فنجان میریزم چادرم را مرتب میکنم و چایی به دست به راه میافتم .
نگاهم به قامت اش می افتد تعجب میکنم.. مادر چشم و ابرو می آید که چایی ها را بگیرم. متعجب کاری را که مادر گفت را انجام میدهم و یادم میرود سلام دهم..
نگاهش پایین است و سرخ شده است
چایی را برمیدارد و تشکر میکند...
کنار مادر مینشینم و به فرش چشم میدوزم
- رمیصا جون خوبی؟
+ممنون.
-دیگه گفتی زود به زود به ما سر میزنی ، نیومدی دیگه خودمون اومدیم..
با صدا میخندد. و مادر هم با سخن سکینه خانم لبخند میرند و می گوید ؛
-خوش اومدین.
چشمم به فرش است و او نیز گل های فرش را نگاه میکند مادر و سکینه خانم صحبت شان گل کرده و باهم تعریف میکنند...
امروز در ذهنم گفتم که دوست دارم او به خواستگاری بیاید نمیدانستم همان میشود....
خدایا شکرت که صدایم را میشنوی
کمکم کن بنده ی خوبی در درگاهت باشم ...
ارام به سکینه خانم میگوید:
-مادرجان
سکینه خانم از مادر چشم میگیرد و رو به او میگوید:
_بله
من و من میکند و میگوید:
-میشه بریم سر مباحث اصلی
سکینه خانم میخندد و میگوید
_باشه عزیزم
رو به مادر میگوید :
_ والا از روزی که رمیصاجان رو دیدم به خاطر مهربونی هاش ، متانت و وقارش خیلی ازش خوشم اومد و مهرش به دلم نشست، اما نمیدونستم دل این پسر هم رفته..
سکینه خانم خندد و امیر ارشیا سرخ میشود و دستی به صورتش میکشد. چایی ام را برمیدارم و دستانم را دور فنجان میگیرم عکس چادرم توی فنجان افتاده است چایی را آهسته میخورم
مادر میگوید:
- والا سکینه خانم زمان ما نمیزاشتن داماد رو بیینیم که حداقل ببینیم چه شکلیه تو زندگی هم مجبور بودیم با همه چیزش بسازیم اما الان باید خودشون پسند کنن و به دل هم بشینن..
سکینه خانم درحالیکه فنجان اش را پایین می آورد میگوید:
_ آره .خودشون باید برن باهم حرف بزنن سنگ هاشون رو وا بکنن...
چشمکی حواله ی مادر میکند و میگوید:
_ منو شما هم با هم گپ میزنیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂