🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت36🦋 یک هفته بعد طبق معمول میرم دانشگاه. الانم سر کارم توی یه شرکت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت37🦋
وارد کلاس ادبیات شدم.
مهسا سریع در ردیف های وسط جا گرفت و اشاره کرد کنارش بنشینم.
منم سریع نشستم.
مهسا مشتاق بود ولی
من واقعا اعصابشو نداشتم..
پسره ی روانی.
در باز شدو اومد تو
یه کت تک طوسی گرون قیمت تنش بود.
با شلوار کتان مشکی
زیر کتشم تی شرت مشکی پوشیده بود .
موهاشم کج ریخته بود البته خیلی کج نبود ولی یه حالتی داشت.
یه کیف هم دستش بود.
دست دیگه اش هم داخل جیب شلوارش بود.
وارد شد بچه ها همه بلند شدن.
من بلند نشدم چون قدم کوتاهه نفرای جلویی قشنگ جلومو گرفتن و نمیتونه منو ببینه.
سلام کرد و گفت.
_بفرمایید.
همه نشستن.
یکم اطرافو نگاه کرد و بعد اسامی رو خوند.
بعدشم درسو شروع کرد.
بعدش گفت چندتا از بیت هارو خودمون معنی کنیم بعد خودش معنی رو میگه
خو مگه بیکاری الکی وقت مارو میگیری بگو بره دیگه.
کلافه نشستم چندتا بیتو ترجمه کردم.
مهسا همش از رو دستم نگاه میکرد.
منم جلوشو نگرفتم بزار راحت باشه..
یهو آرتین شروع کرد راه رفتن تو کلاس.
نزدیکای میز من بود و بالا سر بچه ها میرفت و معنی هارو نگاه میکردو نظرشو میگفت.
ویییی حوصله اینو ندارم.
به خشکی شانس رسید بالا سرم
اومد کنارم
یه دستشو گذاشت پشت صندلیم و یه دست دیگه اش رو گذاشت رو میز.
صورتش دقیقا کنار صورتم بود .
صدای نفس هاشو میشنیدم.
نگاهشو از کتابم گرفت و به صورتم خیره شد.
من ولی به جلو نگاه میکردم.
اومد جلوتر.
نفسم تو سینم حبس شد.
خیلی اومد نزدیک تا جایی که اگه سرمو برگردونم طرفش صورتم با صورتش برخورد میکنه.
کمی خودمو به سمت مهسا کشیدم.
که ریز خندید و گفت.
_خوب معنی کردی دلربا خانم.
دلربا خانمو با یه لحن خاصی گفت.
و بعد رفت سراغ نفر بعدی.
مهسا زد به دستمو
دستمو گفت.
_کوفتت بشه
گفتم
_چی؟
گفت.
_کرانچی ! پیچ پیچی !آرتینو میگم دیگه
گفتم
_وا حالت خوش نیست برو دوتا نارگیل بخور بیا ببینمت .
نیشگونی از بازوم گرفت و گفت.
_خیلی مسخره ایی کمتر خودتو بزن به اون راه این آرتین مشخصه داره بهت نخ میده.
حق به جانب نگاهش کردمو گفتم
_خوب من چی چیکار کنم؟
میخوای بهش سوزن بدم که جهیزیه اش تکمیل شه؟
چشم غره ایی بهم رفت و گفت.
_امروز خیلی لوس و بی مزه شدی!
گفتم.
_خو نمک بزن خوشمزه بشم.
دید بحث با من فایده نداره ساکت شد.
اخرای کلاس ارتین آزاد باش داد و دخترا شروع کردن عشوه ریختن یکی از پسرا گفت.
_استاد کی اردو میزارن؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت38🦋
آرتین نگاهی به جمع کردو گفت.
_چرا اتفاقا حرفش شده احتمالا یک یا دوماه دیگه میریم.
یکی از دخترا پرسید
_ببخشید استاد کجا میبرن؟
آرتین به عشوه های دختره اهمیتی نداد و گفت.
_هنوز مشخص نیست.
بعدم گفت وقت تمومه.
پووووفی کشیدمو وسایلمو برداشتم
رفتم بیرون.
حس یه زندانی رو داشتم که تازه از زندان آزاد شده.
مهسا گفت.
_کلاسای روزای دوشنبه رو دوست دارم مخصوصا دوتا کلاس اخرو از کلاس یه جذاب خان میریم تو کلاس یه جذاب خان دیگه.
نگاهی بهش کردمو گفتم
_هدفت چیه؟جذاب بودن اونا چه نفعی برای تو داره؟
شونه ایی بالا انداختو گفت.
_چمدونم ولی میدونم که شانس ندارم اکه داشتم یکی از اینا الان شوهرم بود.
سری تکون دادمو گفتم.
_بیخیال تو که اخلاق و رفتار اینارو کامل نمیشناسی پس از رو قیافه نظر نده.
بعدم رفتیم تو کلاس جناب برسام.
وارد کلاس شد..
کت تک سرمه ایی به تن داشت اما برخلاف ارتین کتش تنگ نبود کت آرتین خیلی تنگ بود و اندامشو به نمایش میزاشت ولی برسام نه.
شلوار مشکی پوشیده بود.
زیر کتشم پیراهن سفید دکمه دار پوشیده بود.
موهاشم مثل همیشه داده بود بالا و یه قسمتش کج بود.
بهش میومد.
داشت درس میداد منم حوصله نداشتم کاریکاتورشو کشیدم
براش دامن کشیدم اونم دامن گل گلی
موهاشم بلند کشیدم تا کمرش
به طرز مسخره ایی خنده دار شده بود ولی چهرشو جوری کشیدم که کاملا مشخص بود برسامه. باید ارتین رو هم بکشم ولی اونو باید شکل هیولا بکشم بیشتر بهش میخوره یا شایدم جادوگر.
امروز کنفرانس داشتم
درس دادنش که تموم شد اسمو صدا زدو خواست برم کنار تخته و کنفراس بدم.
کتابمو بستم و خودکارمو گذاشتم لاش.
برگه ایی که توش نکات مهم رو نوشته بودم برداشتمو رفتم.
شروع کردم.
تقریبا وسطاش بودم که دیدم برسام رفت پشت میز من نشست.
برگام ریخت الان اگه لای کتابمو باز کنه که بدبختم.
نتونستم ادامه بدم وایی جلو این همه ادم.
خونسردی خودمو حفظ کردمو دوباره شروع به حرف زدن کردم.
یهو دیدم برسام کتابمو باز کردو گرفته جلو صورتش
یا خدا دید فک کنم واییییییییییی
همه حواسشون به من بود.
مهسا با چشم بهم اشاره زد که بدبخت شدی.
یهو برسام کتابو برگردوند طرف من و با دستش به نقاشیم اشاره کرد.
یه تای ابروش رو هم برده بود بالا .
قلبم اومد تو دهنم.
اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
برسام کتابو بست و از پشت میزم بلند شد و اومد پایین.
کتابم هم دستش بود.
کتابو گرفت سمتمو گفت.
_بسه دیگه ادامه ندید بفرمایید بشینید.
کتابو گرفتم و رفتم سرجام.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت40🦋
•برسام•
وارد شرکت شدم
سام از اون شب که دلربا رو فراری دادم
باهام بدتر شده
مدام داره اعصابمو بهم میریزه.
امروز گفت برم پیشش تا تکلیف یه سری چیزا رو مشخص کنیم.
نمیدونم چی میخواد بگه
رفتم از پله ها بالا
منشی نگران و مضطرب جلوی در اتاق کنفراس ایستاده بود.
و صدای دادو بیداد میومد.
منشی با دیدن من دست پاچه جلو اومد و گفت.
_سلام اقای محبی خوب شد اومدین.
گفتم.
_سلام چی خبره اینجا؟این صداها چیه؟
گفت
_یه خانمی اومده بود واسه انجام کارهای تبلیغات اقا گفت بگم بره اونجا بعدم خودشون رفتن تو و بعد صدای دادو بیدادشون بلند شد اقا میترسم یه اتفاقی بیوفته تو رو خدا یه کاری کنید.
امان از دست سام همیشه داره گند میزنه.
رفتم سمت اتاقو درو باز کردم.
_
•دلربا•
میخواست دستمو بگیره ولی من خودمو عقب کشیدمو داد زدم.
_تو حق نداری منو اینجا نگه داری الان به پلیس خبر میدم.
همین لحظه در اتاق باز شد.
هر دو به طرف در چرخیدیم.
با دیدن برسام انگار نور امید تو قلبم زنده شد.
برسام جا خورده بود.
مجال حرف زدن به کسی ندادمو
با خوشحالی دویدم سمتشو گفتم
_برسام
بعدم رفتم پشتش قایم شدم ازم فاصله گرفت تا بهش نخورم.
گفتم
_خوب شد اومدی منو از دست این هیولا نجات بده.
سام با عصبانیت گفت.
_بیخود دختری احمق تو مال منی حق به حقدار رسیده از هیچ کسم کاری برنمیاد اینبار نمیزارم از چنگم فرار کنی.
برسام جلوتر رفت و گفت.
_تمومش کن سام این حرفای مسخره چیه؟
گفت
_چیو تموم کنم اینبار حق نداری ببریش من خریدمش
برسام عصبی دستی به موهاش کشید و از تو جیب کتش دسته چکی بیرون کشید و گذاشت رو میز خودکاری برداشت و گفت.
_چقدر براش پول دادی؟من دوبرابرشو میدم.
رفتم جلوتر و با دهن باز به برسام نگاه کردم.
سام گفت.
_نمیفروشم.
برسام چیزی روی چک نوشت و گرفت سمت سام و گفت.
_ جهنم من ۱۰۰ تا نوشتم بگیر و این مسخره بازی رو تموم کن.
سام گفت
_۱۰۰ میلیون کمه نگاش کن بیشتر
می ارزه...
برسام اومد حرفی بزنه که برگه ی چکو از دستش قاپیدم
گفتم
_تمومش کنید شما چه چرت و پرتی واسه خودتون میگید؟
برسام گفت.
_دارم تمومش میکنم.
چکو جلوی چشماش ریز ریز کردم
متعجب نگام کرد
رو به سام گفتم.
_معلومه که بیشتر می ارزم رو ادما نمیشه قیمت گذاشت چون فروشی نیستن.
با عصبانیت داد زدم.
_تو غلط میکنی حرف از مالکیت میزنی من دارایی تو نیستم مال هیچ کس نیستم.
رو به برسام با داد توپیدم
_توهم غلط میکنی حرف از قیمت من میزنی غلط میکنی میخوای منو بخری؟
پوزخندی زدمو گفتم
_بلاخره روی پولداریتو نشون دادی شماها فکر میکنید با پول میشه همه چیو خرید.؟
قطره ی اشکی رو گونه ام سر خورد.
برسام متعحب نگام کرد و دهنش باز شد تا چیزی بگه اما مهلت ندادم و
به دسته ی کیفم که روی دوشم بودچنگ زدمو به سمت در رفتم که سام گفت
_وایسا ببینم.
کفری برگشتم و فریاد زدم
_خفه شوووووو!
با سرعت از اون شرکت کوفتی زدم بیرون وبرای ماشینی دست تکون دادمو سوار شدم و دور شدم
هق هقم بلند شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت39🦋
چند کلمه ایی حرف زد و گفت وقت تمومه
منم عین جت وسایلمو جمع کردمو جز اولین افرادی بودم که از کلاس خارج شدم.
هوووف اگه لفتش میدادم نگهم میداشت ویییی.
حالا خونه چه جوری با این رو به رو بشم؟
اییشششش .
مهسا خودشو بهم رسوند و گفت.
_بد سوتی دادی.
گفتم.
_فضول واسه چی لای کتاب منو باز کرد؟
گفت .
_تقصیر من شد محبی خودکار میخواست یه کاغذ دستش بود نمیدونم چی بود منم گفتم لای کتاب تو هست حواسم به هنر نمایی تو نبود دیگه اونم باز کرد دید.....
پوکر فیس بهش خیره شدم.
گفت.
_گندو خودت زدی عزیزم من باید برم خداحافظ.
جواب خداحافظیشو دادم و رفت.
ایییییی.
حالا چیکار کنم.؟؟؟
رفتم خونه که فهمیدم برسام ناهار نیست.
چه خوب فعلا کمتر میرم جلو چشمش.
بعد ناهار بود رفتم سر تحقیقام
حدیث اومد پیشم اون داشت درس میخوند منم هم طراحی میکردم هم درسامو میخوندم.
حوالی ساعت ۴ بود که گوشیم زنگ خورد.
رئیس شرکت بود.
جواب دادم.
_بله؟
_سلام خانم رستگار خوب هستین؟
گفتم
_بله ممنونم با من کار داشتین؟
گفت.
_راستش یکی از همکارای من از طرح های شما خوشش اومده و ازم پرسید که میتونم شما رو بهشون معرفی کنم واسه کار یا نه منم گفتم اول به شما بگم.
گفتم
_نمیدونم خوب باهاشون یه قرار بزارین من ببینمشون حرف میزنیم.
گفت .
_باشه امروز ساعت ۶:۳۰ خوبه؟
گفتم
_امروز؟
گفت.
_بله کاری دارین؟
گفتم
_نه باشه فقط کجا ؟
گفت
_ادرسو میفرستم خدمتتون.
ازش تشکر کردمو قطع کردم.
حدیث نگاهم کردو گفت.
_خوب کار گرفتی واسه خودت.
گفتم..
_دیگه دیگه.
حرفی نزد که کتابمو برداشتمو نقاشیمو بهش نشون دادم.
زد زیر خنده.
گفتم
_اره تو بخند جای قشنگش اونجاست که برسام هم دیده.! :(
گفت.
_واقعا؟
گفتم
_اره تو کلاس دید الانم نمیدونم چه غلطی بکنم تو دانشگاه کاری نکنه ولی تو خونه که میتونه میگم امشب بیام
خونه ی شما؟
خندید وگفت.
_نترس اقا برسام خیلیم خوبه مگه نگفتی اولین باری که دیدیش روش نوشابه ریختی اونم از عمد؟ولی اون هیچی نگفت.
گفتم
_خوب اره ولی...
حرفمو بریدو گفت.
_نگران نباش الانم چیزی نمیگه.
شونه ایی بالا انداختمو مشغول شدم.
_
جلوی در شرکتی که ادرس بهم داده بودن رسیدم
وارد شدم.
منشی با دیدنم لبخندی زد و گفت
_بفرمایید؟
گفتم
_سلام من رستگار هستم از شرکت اقای کیانمهر اومدم با رئیستون قرار ملاقات دارم.
سری تکون داد و گفت .
_بله خانم رستگار خوش اومدین همانگ شده یه لحظه صبر کنید خدمتشون اطلاع بدم.
باشه ایی گفتمو
اون تلفن رو برداشت و تماس گرفت
_قربان خانم رستگار اومدن
باشه گفت و به اتاقی اشاره کردو گفت.
_چند لحظه اونجا منتظر بمونید ایشون میان خدمتتون.
باشه ایی گفتمو وارد اتاق شدم.
فک کنم اتاق کنفرانس بود.
شرکت خیلی بزرگیه.
رو یکی از صندلی ها نشستم پشت به در.
چند لحظه بعد در باز شد.
از جام بلند شدم و برگشتم تا سلام کنم.
ولی چیزی که دیدم دهنمو قفل کرد.
اون هم تعجب کرد
اما بعد لبخندی زد و در اتاقو بست.
_به دلربای فراری من پس خانم رستگار تویی ؟
آب دهنمو با ترس قورت دادم
حسابی ترسیده بودم
تف به شانس گندم.
این همه جا درست باید میومدم تو شرکت این کوفتی؟
رفتم سمت در و گفتم و
_برو کنار میخوام برم.
گفت.
_کجا عزیزم تازه اومدی
داد زدم.
_برو کنار!!!!
گفت.
_نچ اینجا شرکت منه منم نمیزارم بری
عزیزم حق به حقدار رسیده حالا با پای خودت اومدی پیش صاحابت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت41🦋
اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم.
_خانم کجا میخوایین برین؟
نگاهی به اطرافم انداختم هوا تقریبا تاریک شده بود
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.
19:20 دقیقه رو نمایش داد.
مهرماهیم و هوا زود تاریک میشه
مرد که دید جواب ندادم گفت.
_میدونم حالتون خوش نیست ولی من که نمیتونم هی دور خودم بچرخم لطفا بگید کجا برم؟
سری تکون دادمو اشکامو پاک کردم.
_ببخشید واقعا برید...
میخواستم ادرس خونه ی بی بی رو بدم
ولی واقعا دلم نمیخواد به برسام رو به رو بشم حالم از رفتارش بهم خورد.
طی حرکت ناگهانی ادرس پرورشگاهو دادم.اونجا بهترین جاست حداقل ذهنمو اروم میکنم و کمتر حرص میخورم
ــــــــــــــــــــ
خانم نعیمی مدیر پرورشگاه با دیدنم حسابی خوشحال شد و منو در آغوش کشید صورتش با اون چین و چروک های کوچیک زیبا تر شده بود.
بعد از خوش و بش رفتم به بچه ها سر زدم
واما ایندفعه دست خالی رفتم و حسابی خجالت زده شدم
از وقتی از پرورشگاه رفتم تو این چندساله ماهی دو تا سه بار میام پرورشگاه برای بچه ها هدیه میخرم و چندساعتی باهاشون وقت میگذرونم
اما امشب قصد موندن داشتم
خانم نعیمی برام مثل یه دوست وخواهر و مادر بوده
وقتی دید این موقع شب اومدم متوجه شد مشکلی دارم و قرار نیست اینجا رو ترک کنم اما ازم نپرسید تا خودم بگم مثل همیشه سکوت کرد.
و بهم تو اتاق استراحت مربیا ی شیفت شب جا داد.
رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم.
ــــــــــــــــــــ
•برسام•
کلافه دور خودم میچرخیدم
محمد حسین لبه حوض حیاطشان نشسته بود و غرق در فکر بود
ولی من نگران دلربا بودم ساعت ۲۱ شب و هنوز برگشته
وقتی با اون حال از شرکت رفت دیگه خبری ازش ندارم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت41🦋 اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم. _خانم ک
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت42🦋
_برسام انقدر راه نرو سرم درد گرفت.
گفتم
_اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
گفت.
_نمیدونم ولی میدونم کارت واقعا اشتباه بوده میدونم قصد بدی نداشتی ولی نباید اونجوری میگفتی اونم جلوی خودش خوب بهش حس حقارت دست داده منم باشم بهم برمیخوره میزارم میرم.
کنارش نشستمو گفتم
_راست میگی کار بدی کردم نباید اون حرفا رو میزدم قول میدم ازش معذرت خواهی کنم تو فقط کمکم کن پیداش کنم.
گفت.
_شمارشو نداری؟
گفتم
_نه خوب چرا باید داشته باشم؟
نا امید شد سرشو انداخت پایین
گفتم
-بریم پیش پلیس؟
گفت.
_نه به پلیس چی میخوای بگی؟نسبتی باهاش نداری میخوای بگی کی هستی؟
گفتم.
_نمیدونم فقط میخوام پیداش بشه اگه خبری نشه جواب بی بی رو چی بدم؟ نکنه یه بلایی سرش اومده؟
گفت.
_خدانکنه میگم حتما حدیث شمارشو داره اونا با هم دوستن.
گفتم .
_آفرین درسته خوب بهش زنگ بزن.
گفت
_نه بیا بریم دم خونشون.
باشه ایی گفتم و باهم به سمت خونه ی حدیث خانم حرکت کردیم.
ــــــــــــــــــــ
حدیث خانم گفت.
_میشه بگید چی شده؟
محمد حسین اومد حرفی بزنه که من زودتر براش به صورت سربسته و کلی تعریف کردم
گفت.
_اقا برسام از شما بعید بود
گفتم.
_میدونم لطفا بهش زنگ بزنید ببینید کجاست.؟
باشه ایی گفتو شمارشو گرفت.
ــــــــــــــــــــ
•دلربا•
گوشیم زنگ خورد
حدیث بود
_سلام حدیث جان .
گفت..
_سلام عزیزم خوبی؟
گفتم .
_اره چطور؟
گفت.
_پس چرا خونه نمیایی؟نگران شدیم.
گفتم
_شرمنده حدیث جان ولی من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم.
منتظر بودم بگه چرا ولی گفت
_میدونم از دست اقا برسام ناراحتی ولی ایشون قصدی نداشت الانم اومدن و از من خواستن تا تو رو برگردونم.
گفتم
_نمیتونم حدیث
گفت
_قربونت بشم تو که جایی رو نداری عزیزم خطرناکه بگو کجایی من با محمد حسین بیام دنبالت.
گفتم .
_جا دارم حدیث جان بلاخره اونقدرم بدبخت نیستم لازم نیست خودتو و نامزدتو به خاطر من اذیت کنی .
گفت.
_تورو خدا بگو کجایی بیام دنبالت
گفتم .
_حدیث جام خوبه تو خیابون نیستم جای خطرناکی هم نیستم ولی نمیگم کجام بدون جام راحته فردا باهم حرف میزنیم ولی امشب راحتم بزار.
گفت.
_باشه فقط بگو کجایی خیالم راحت بشه.
گفتم .
_تو خونم.
گفت.
_خونه؟؟؟؟؟
گفتم
_خونه ایی که توش بزرگ شدم شب خوش خدانگهدار.
قطع کردمو موبایلمو خاموش کردم.
فریبا مربی شب بود وارد اتاق شدو گفت.
_دلربا خانم بیا بریم شام.
لبخندی زدمو همراهش رفتم..
بچه ها شامشونو خورده بودن
من و فریبا و زهرا آشپز پرورشگاه با هم شام خوردیم
بعدم خوابیدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت43🦋
صبح با صدای سرو صدای بچه ها بیدار شدم.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
۷:۱۵ صبح بود.
امروز ساعت ۱۰ کلاس دارم
کتابامم خونه است...
میرم خونه بی بی وسایلمو جمع میکنم میارم اینجا و بعد میرم دانشگاه خداروشکر با برسام کلاس ندارم امروز.
بچه ها با کیف های مدرسه شون
اماده ی رفتن به مدرسه بودن احتمالا منتظر سرویس هستن.
دست و صورتمو شستم و همون مانتومو پوشیدم.
از تو کیفم رژ صورتی برداشتمو کمرنگ زدم به لبام.
میلی به صبحونه نداشتم رفتم تو حیاط.
خانم نعیمی وارد حیاط شد.
باهاش سلام و علیک کردمو اون رفت سمت اتاقش.
فریبا و اون یکی همکارش که تازه اومده بود اینجا و نمیشناختمش درحیاطو باز کردن تا بچه ها یکی یکی سوار اتوبوسشون بشن.
یکی از بچه ها جلوی اتوبوس خورد زمین.
فریبا و همکارش رفتن طرفش.
بچه ها ایستادن گفتم.
_برین بالا مدرسه تون دیر میشه زود.
یک صدا گفتن.
_چشم دلربا جون.
لبخندی به لبام اومد.
نگاهم به دو مرد افتاد که ظاهر مناسبی نداشتن شبیه ادم های لات و اوباش بودن و داشتن از پیاده روی جلوی پرورشگاه عبور میکردن
یهو یکیشون یکی از بچه های
کوچیکترو زد زیر بغلشو شروع کردن به دویدن.
منو و بچه ها جیغ زدیم.
کیفم رو انداختم رو زمین دویدم دنبالشون و فریاد زدم که وایسن ولی اونا اهمیت ندادن.
نباید ببرنش.
از صدای بچه متوجه شدم فرشته است
و منو صدا میزنه ولی مرده جلوی دهنشو گرفت
با تمام توانم دنبالش دویدم
پیچیدن توی یه کوچه و منم دنبالشون کردم
کوچه بن بست بود.
.برگشتن و منو نگاه کردن.
گفتم
_بچه رو بده به من.
یکیشون گفت.
_برو کنار.
گفتم
_بچه رو بده بعد هر جا خواستی برو....
خندید و گفت.
_موش کوچولو تو میخوای جلوی منو بگیری.؟
عصبی رفتم جلو و دست فرشته رو گرفتمو کشیدم سمت خودم ولی
اون یکی دستشو گرفته بود.
فرشته جیغ کشید و گفت.
_عمو ولم کن.
گفتم
_بده به من بچه رو نمیزارم ببریش.
اون یکی به سمتم حمله کرد
فقط یه لحظه تونستم برق چاقوی جیبی کوچیکی که تو دستش بود رو ببینم.
با یه حرکت چاقو رو تو شکمم فرو کرد
یه لحظه نفسم رفت.
صدای جیغ فرشته بلند شد.
چاقو رو از شکمم بیرون کشید که اخم بلند شد.
دست ازادمو روی شکمم گذاشتم
ایییییی لعنت بهش.
گرمی خون رو احساس کردم.
اون مرد فرشته رو کشید که دستش از دستم ول شد..
نه نروووو
داشتن میبردنش فرشته جیغ میکشید و منو صدا میزد اشکام بی اختیار ریخت
افتادم رو زمین با چشم نیمه باز به مسیرشون خیره شدم
نفسم به زور بالا میومد.
داشتن از کوچه خارج میشدن که فریبا و همکارش و اقای احمدی نگهبان پرورشگاه سر رسیدن و فرشته رو از چنگشون نجات دادن و اونا فرار کردن.
لبخندی از سر رضایت زدم.
فرشته با سرعت از بغل اقای احمدی بیرون پرید و با جیغ به سمت من اومد
که بقیه متوجه ی من شدن
داشتن به سمتم میومدن
که چشمام بسته شد..
دیگه جونی برام نمونده بود درد تو تمام بدنم پیچیده بود.
متوجه ی صداهای گنگ اطرافم میشدم
من دارم میمیرم
تموم شدن جون توی تنمو به وضوح احساس میکنم
پس زندگی من اینجوری تموم میشه
خوبه حداقل میرم پیش مامان و بابام.
همه جا تاریک شد.!!!!!!!!
موجودات ترسناکی به سمتم حمله کردن
سیاه بودن ناخنای دراز داشتن و صورتاشون ترسناک بود به جای چشم دوتا گوی اتیش توی چشماشون بود.
جیغ کشیدم خواستم بلند شم و فرار کنم
اما انگار به زمین چسپیده بودم نمیتونستم تکون بخورم
اینجا دیگه کجاست من کجام.؟
داشتم سکته میکردم رسیدن بهم از ترس چشمامو بستمو با تمام جونی که داشتم
فریاد زدم یا حسین
و از حال رفتم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت44🦋
•برسام•
منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم.
ساعت ۸ صبح بود.
حدیث خانم باید میرفت دانشگاه و دیرش شده بود
گفتم..
_میدونم دیرتون شده یه تماس با دلربا خانم بگیرید و ادرس پرورشگاهو ازش بگیرید و بگید میخوایید برید پیشش.
گفت.
_دروغ بگم؟
گفتم.
_نه دروغ نه نگید الان میام پیشت بگید میخوام بیام پیشت ادرسو بگیرید منم برم ازشون معذرت خواهی کنم و برشون گردونم بی بی از دیشب نگرانشه
محمد حسین گفت.
_زنگ بزن .
حدیث خانم سری تکون دادو گفت.
_باشه.
گفتم.
_بی زحمت بزارید رو اسپیکر.
باشه ایی گفت.
صدای بوق اومد
۵ تا بوق خورد
دیگه داشت قطع میشد که صدای زنی به گوشم خورد.
_بله؟
حدیث متعجب گفت .
_سلام من میخوام با دلربا خانم صحبت کنم.
صدای فین فین زن شنیده میشد
گفت .
_نمیتونه صحبت کنه شما کی هستین؟
گفت.
_من دوستش هستم نگرانش شدم میشه بهش بگید کار واجب دارم؟
صدای هق هق زن بلند شد.
هرسه نگران به هم نگاه کردیم
حدیث خانم بابهت گفت .
_خانم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟
زن که سعی در کنترل گریه اش داشت
گفت.
_دلربا بیمارستانه ....چاقو خورده ...حالش اصلا خوب نیست.
دوباره گریه کرد.
با بهت به محمد حسین نگاه کردم.
حدیث خانم یا امام رضایی گفت و نشست رو زمین.
محمد حسین گوشی رو گرفت و از رو اسپیکر برداشت وکمی دور شد و مشغول صحبت شد.
حدیث خانم با گریه گفت.
_الان چیکار کنیم؟وایییی
محمد حسین با دو اومد سمت ما و گفت..
_ادرس بیمارستانو گرفتم بشینید بریم.
تند تند سوار شدیم و من راه افتادم.
ادرسو بهم گفت.
ــــــــــــــــــــ
با عجله وارد بیمارستان شدیم
خودمو به میزی رسوندم که چندتا پرستار اونجا بودن گفتم .
_سلام خانم دلربا رستگار کجاست؟
محمد حسین به کمکم اومد و گفت.
_چاقو خورده اوردنش اینجا.
پرستار سری تکون داد و گفت.
_طبقه ی پایین اتاق عمل.
تشکری کردیمو به سمت آسانسور حرکت کردیم ولی هرچی زدم رو دکمه نیومد.
حدیث خانم رفت سمت پله ها و گفت..
_از پله بریم.
پله ها رو دوتا یکی رد کردیم و تابلوی بخش اتاق عمل رو دیدم پیچیدم سمت راست.
یه راهرو بود و تهش یه در که با رنگ قرمز نوشته بود (اتاق عمل)
روی صندلی دوتا خانم بودن
یه خانم مسن و یه خانم جوان
و یه دختر بچه ی ۸_۹ ساله با دستای خونی که داشت گریه میکرد و خانم جوان سعی در اروم کردنش داشت.
حدیث خانم جلو تر رفتو گفت..
_سلام دلربا اینجاست؟
خانم جوان به سمت ما اومد و گفت
_سلام بله شما بودین زنگ زدین؟
محمد حسین جوابشو داد.
پرسیدم.
_چه اتفاقی افتاده؟چه جوری چاقو خورد؟حالش چطوره؟
بچه با گریه گفت.
_تقصیر منه عمو خاله واسه نجات من چاقو خورد.
دوباره گریه کرد.
خانم مسن بغلش کرد و گفت.
_آروم باش عزیزم .
خانم جوان با صدای لرزونی گفت.
_صبح داشتیم بچه هارو سوار سرویس میکردیم که برن مدرسه
دلربا دم در بود
یهو صدای جیغ اومد تا به خودم اومدم دیدم دونفر فرشته رو دزدیدن و دلربا افتاد دنبالشون تا رفتم نگهبانو صدا زدمو رفتیم رنبالشون کمی طول کشید سر کوچه ی بن بست صدای گریه های فرشته رو شنیدیم اونا داشتن میبردنش که نجاتش دادیم بعد
با هق هق گفت.
_دیدیم دلربا خونی رو زمین افتاده و هوش نیست
دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت و با گریه خودشو تو بغل حدیث خانم انداختو گفت.
_بیچاره دلربا خیلی وقته تو اتاق عمله.
پاهام سست شد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
محمد حسین سعی داشت همسرشو اروم کنه .
خانم مسن هم خانم جوان رو برد کنار خودش رو صندلی نشوند و پرسید.
_شما کی هستین؟
حدیث خانم جوابشو داد.
_من دوستشم ایشونم همسرمه و ایشونم استاد دلربا هستن.
خانم مسن اشکاشو پاک کردو گفت
_براش دعا کنید .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. س
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت45🦋
چیز سردی با دستم برخورد
کرد برگشتم که دیدم دختر بچه دستشو روی دستم گذاشته.
دستاش سرده سرد بود و رنگشم پریده بود.
گفت.
_عمو خاله خوب میشه؟
گفتم
_اگه تو براش دعا کنی حتما خوب میشه.
دستاشو بالا برد تا دعا کنه.
دستاش خونی بود.
دستشو گرفتمو گفتم .
_بیا بریم دستاتو بشور برگردیم.
با هم رفتیم سمت سرویس بهداشتی بهش گفتم
_برو تو دستاتو خوب با مایع بشور تا خونا پاک بشن.
سری تکون دادو رفت.
وقتی اومد بیرون دست وصورتش خیس بود چند برگ دستمال کاغذی بهش دادم تا صورتشو خشک کنه.
_اسمت چیه؟
نگاهم کرد و گفت.
_فرشته
لبخند زدم واقعا شبیه فرشته ها بود.
دستشو گرفتمو بردمش تو حیاط سمت بوفه براش شیرکاکائو و کیک خریدم.
چندتا آب میوه و کیک هم برای بقیه خریدم و برگشتیم پیش بقیه..
وسایلو به محمد حسین دادم تا پخش کنه.
مطمئنم اون خانوما هم فشارشون افتاده.
نتونستم چیزی بخورم معدم بسته شده بود.
محمد حسین اب میوه ایی به طرفم گرفت اما گفتم نمیخورم
همش تقصیر من بود اگه اون کارو نمیکردم الان اینجوری نمیشد.
عذاب وجدان بدجوری داشت خفم میکرد
محمد حسین کنارم نشستو گفت .
_چیه؟نکنه فکر میکنی تو مقصری؟
بازم فکرمو خونده بود...
گفتم.
_خوب اره من مقصرم.
گفت..
_نگو برسام مگه تو از حکمت کارای خدا خبر داری؟ یکم دقت کن اگه دلربا خانم با تو قهر نمیکرد و نمیرفت پرورشگاه اون بچه الان دزدیده شده بودو معلوم نبود چه بلایی سرش میومد دلربا خانم با مقاومتی که کرد تونست جون اون بچه رو نجات بده مطمئنم خدا دلربا خانم رو واسطه ی نجات اون بچه قرار داده برسام خدا خودش خوب میدونه چی درسته و چی غلطه پس از این فکرا نکن
حتما تو چاقو خوردن ایشونم حکمتی هست همه چیزو به خدا بسپار و فقط دعا کن.
مثل همیشه حرفای محمد حسین عین اب رو آتیش منو اروم کرد.
راست میگفت.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست من قبلا به وضوح متوجه ی این شدم واسه همین الان ابنحوری هستم وگرنه منم یکی میشدم عین سام.
تو فکر بودم که صدای های بقیه منو به خودم اورد.
همه با عجله به سمت خانم دکتری که از اتاق عمل بیرون اومده بود رفتن.
بلند شدمو رفتم نزدیک
از حالش پرسیدن و خانم دکتر که خسته به نظر میرسید نگاهی به ما انداخت و گفت.
_خون زیادی از دست داده شکرخدا تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم اما از نظر هوشیاری سطح پایینی داره میبریمش مراقب های ویژه هر وقت بهوش بیاد منتقل میشه به بخش براش دعا کنید بهوش بیاد.
قیافه ها ی همه وا رفته بود ولی جای شکرش باقیه که هنوز زنده است.
از دکتر تشکر کردیم و رفت.
دقایقی بعد دلربا روی تختی بیجون افتاده بود و به مراقبت های ویژه برده شد.....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت46🦋
یک ساعت بعد دوتا مامور اومدن و از خانوما و فرشته کوچولو چندتا سوال پرسیدن برای تشکیل پرونده..
تلفتم زنگ خورد.
شماره ی خونه است.
الان به بی بی چی بگم؟
محمد حسینو صدا زدم.
گفتم
_بی بی پشت خطه چی بهش بگم که نگران نشه؟
گفت
_بهش بگو دلربا خانم فعلا تو پرورشگاه میمونه چند روز دیگه میاد خونه .
تند تند رفتم تو حیاط تا سرو صدا ها باعث نشه بی بی شک کنه اومدم جواب بدم قطع شد.
شمارشو گرفتمو همون حرفای محمد حسینو تحویلش دادم.
زنگ زدم دانشگاه و اطلاع دادم امروز کلا نیستم
روی نیکمتی نشستم و به آسمون خیره شدم
خدایا خودت رحم کن
ــــــــــــــــــــ
ساعت هشت شب رو نشون میداد.
از صبح اینجاییم..
حدیث خانم و محمد حسین هم با من موندن.
خانم جوان هم به زور فرشته کوچولو رو راضی کرد و برد پرورشگاه
تو نماز خونه بودم محمد حسین داشت قرآن میخوند و منم در حال صلوات فرستادن بودم
خدایا لطفا بهوش بیاد.
ساعت نه و نیم بود.
رفتیم تو سالن انتظار.
محمد حسین برای همه ساندویج گرفته بود ولی من چندتا گاز بیشتر نزدم و گذاشتمش کنار.
یهو متوجه صداها شدم دکترا و پرستارا با عجله رفتن سمت جایی که دلربا بستری بود.
همه بلند شدیم و دویدیم.
دست یکی از پرستارای مرد رو کشیدم و گفتم .
_برای مریض ما اتفاقی افتاده؟دختری که چاقو خورده؟
عجله داشت دستشو بیرون کشید و گفت.
_زنگ خطر دستگاهاش روشن شده براش دعا کنید برگرده.
اینو گفت و به سرعت رفت و در و بست.
خدایا برگرده خدا برگرده لطفا.
یا امام حسین خودت هواشو داشته باش.
•دلربا•
داشتم وارد که تونل تاریک میشدم که یهو به عقب کشیده شدم.
وارد یه روشنایی شدم
متعجب به اطرافم نگاه کردم داره چه اتفاقی میوفته؟
صدای مردی به گوشم خورد.
برگشتم مردی پشت به من ایستاده بود.
یه مرد جوان.
گفت.
_دلربا باید برگردی.
گفتم.
_به کجا؟
جوابمو نداد و ناپدید شد
یهو چشمامو باز کردم که با کلی دکتر و پرستار مواجه شدم
با دیدنم لبخند به لباشون اومد.
یکی گفت
_برگشت!
نتونستم چیزی بگم
و دوباره چشمام بسته شد.
ــــــــــــــــــــ
•برسام•
بعد نیم ساعت پرستاری بیرون اومد جویای حال دلربا شدیم که با لبخند گفت.
_خداروشکر برگشت حالش خوبه به زودی میبریمش تو بخش بستری بشه .
روی نزدیک ترین صندلی جا گرفتمو زیر لب گفتم
خدایا شکرت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت47🦋
•دلربا•
چشمامو باز کردم
نور چشممو زد دوباره بستمش.
یکم که گذشت چشمام عادت کرد.
روی تخت بیمارستان بودم
توی یه اتاق تنها.
اومدم بلند بشم که دردی رو تو شکمم احساس کردم از بلند شدن منصرف شدم.
در باز شد دوتا خانم اومدن داخل
احتمالا یکیشون دکتره.
گفت.
_سلام خوشگل خانم
زیر لب جوابشو دادم.
گفت.
_خیلی قوی هستی دختر و همین جور خیلی شجاع
لبخند زدمو گفتم
_ممنون .
گفت
_میگم همراهات بیان داخل همه حسابی نگرانتن همه رو ترسوندی.
رفتن بیرون.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
۱۰:۱۵ دقیقه ی صبح بود.
در باز شدو حدیث و خانم نعیمی و فریبا و فرشته کوچولو وارد شدن.
با همه سلام و علیک کردم.
فرشته خودشو انداخت تو بغلم که اخم بلند شد.
سریع ازم جدا شد لبخندی به روش زدم.
که حدیث دستمو گرفت
گفتم
_حدیث تو کی اومدی؟
گفت
_دیروز میخواستم بیام پرورشگاه به گوشیت زنگ زدم فریبا خانم جواب داد و ما اومدیم بیمارستان
گفتم
_دیروز؟
گفت.
_اره دیگه دیروز صبح تو اتاق عمل بودی تا شب هم تو مراقبت های ویژه بودی بعدم یه دور همه رو سکته دادی و دوباره برگشتی و از دیشب تو بخش بستری شدی و تازه زیبای خفته چشماشو باز کرده.
گفتم .
_اوهههه این همه اتفاق افتاد؟
خانم نعیمی گفت.
_اره عزیزم همه نگرانت بودیم خداروشکر که حالت خوبه
چند دقیقه بعد در زدن و محمد حسین و برسام وارد شدن دست برسام یه دسته گل بود
با دیدن برسام اخم کردم.
جفتشون سلام کردن منم گفتم.
_سلام اقا محمد حسین ببخشید بهتون زحمت دادم.
محمد حسین مثل همیشه سر به زیر و اروم جواب داد.
_خواهش میکنم وظیفه بود خداروشکر که خوبین.
ممنونی گفتم که برسام جلوتر اومد و گل رو روی میز کنار تختم گذاشت و گفت .
_بفرمایید خوشحالم که خوبید.
زیر لب ممنونی گفتم که خودم به زور شنیدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته بعد
امروز مرخص شدمو بی بی مجبورم کرد برگردم گفت اینجا خونه ی منه نه برسام و من نمیزارم بری.
منم نتونستم روی بی بی رو زمین بزنم.
برسام یه بار ازم معذرت خواهی کرد
منم به خاطر حدیث و محمد حسین
بخشیدم ولی نه از ته دل .
تو این یه هفته مدیر شرکتی که باهاش کار میکردم اومد بیمارستان ملاقاتم
مهسا هم اومد و به لطف اومدنش ماجرای برسام رو فهمید ازش قول گرفتم که به هیچ کس نگه.
تمام مدت ذهنم درگیر خوابایی بود که دیدم اصلا مطمئن نیستم چیزایی که دیدم خواب باشن.
هر وقت چشمامو میبندم اون تصاویر رو میبینم.
روی تخت دراز کشیدم
بعد یک هفته واقعا دلم واسه این خونه و اتاق تنگ شده بود
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت48🦋
کلاس دارم یه هفته از همه چیزم عقب افتادم
پانسمانمو عوض کردم
با بی بی خداحافظی کردمو رفتم دانشگاه.
دیشب مهسا برام جزوه های این هفته رو اورد و سر سری خوندمشون
امروز دوشنبه است و با آرتین و برسام کلاس دارم.
ــــــــــــــــــــ
سر کلاس آرتین بودم.
مهسا به مدیریت دانشگاه اطلاع داده بود که چه اتفاقی واسم افتاده پس غیبتم موجه بوده.
درس دادنش که تموم شد گفت.
_قراره جمعه بریم اردو
صدای دست بچه ها بلند شد.
بچه ها شروع کردن به سوال پیچ کردن ارتین.
دستاشو اورد بالا و گفت
_وایسین الان خودم میگم .
همه ساکت شدن.
_یه هفته ایی قراره بریم گیلان و
گیلانگردی داریم
هرکس میخواد بیاد باید بره ثبت نام کنه.
یکی از بچه ها گفت.
_استاد چه جوری میریم؟
گفت.
_قرار شده چندتا گروه بشیم و هر گروه دست دوتا استاد باشه. هرچی تعداد بیشتر باشه گروه ها هم بیشتر میشن.
بعد گفتن وقت تمومه داشتم میرفتم که گفت بمونم.
مهسا برام چشم و ابرو اومد که منم چشم غره ایی نثارش کردم.
کلاس که خالی شد
اومد نزدیکم
قشنگ رو به روم ایستاد فاصله مون ۲۰ سانت بیشتر نبود.
گفت.
_حالت خوبه؟
کمی عقب تر رفتمو گفتم
_بله ممنون.
گفت
_وقتی مدیر دانشگاه گفت چاقو خوردی خیلی نگران شدم خوشحالم که خوبی.
گفتم.
_ممنونم استاد میتونم برم؟
گفت
_باشه برو ولی نمیفهمم چرا انقدر از من فرار میکنی.
گفتم
_اخه من چرا باید فرار کنم؟ببخشید دیرم شده.
لبخند دختر کشی تحویلم داد که چال گونه اش رو به نمایش گذاشت.
گفت
_برو .
تند تند از کلاس خارج شدم.
شکمم درد گرفت.
دستمو گذاشتم رو شکمم.
که مهسا رو تو راهرو دیدم.
به دیدن قیافه ام به سمتم اومد و کمکم کرد برم تو حیاط.
به سختی یه گوشه نشستم
مهسا برام کمی اب اورد.
یکم خوردم
که گفت
_کاش میموندی و استراحت میکردی.
گفتم.
_عقب میوفتم.
گفت
_بریم اردو؟
گفتم
_نمیدونم راستش حوصله ندارم.
گفت.
_حالا درموردش فکر کن.
باشه ایی گفتم
یکم بعد رفتیم سر کلاس برسام
اخرای کلاس دیگه درد امونمو بریده بود.
گرمم شده بود و عرق کرده بود.
چشمام به زور میدید.
برسام متوجه ی حالم شد.
نگاهی به ساعتش کردو گفت.
_بچه برای امروز بسته میتونید برید
از جام به کمک مهسا بلند شدم
که برسام گفت.
_خانم رستگار و خانم سهیلی شما بمونید.
دوباره نشستم.
کلاس که خالی شد برسام با عجله به سمتمون اومد با فاصله کنار میزم ایستاد و گفت.
_حالتون خوبه؟
مهسا به جای من جواب داد.
_داره تو تب میسوزه یکی کاری کنید.
برسام نگران نگاهم کرد
گفتم.
_من خوبم برم خونه خوب میشم.
روبه مهسا گفت.
_باید بریم بیمارستان لطفا کمکش کنید بلند شه.
با کمک مهسا رفتیم بیرون
محوطه خالی بود بچه های ما که رفته بودن بقیه هم کلاس داشتن.
مهسا کمکم کرد و پشت نشستم.
مهسا کنارم نشست و منو در آغوش گرفت.
تا رسیدن به بیمارستان سکوت بینمون حکم فرما بود.
بعدشم رفتیم و به من سرم وصل کردن
بعد تموم شدن سرم حالم بهتر شده بود
مهسا رو رسوندیم خونش و خودمون برگشتیم خونه.
درد داشتم ولی خیلی بهتر شده بودم.
بی بی برامون غذا کشید بعد خوردن غذا خیلی بهتر شدم.
رفتم بالا و استراحت کردم.
چشمام کم کم گرم شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه