eitaa logo
✍🏼امیرمحمـــــد
107 دنبال‌کننده
4هزار عکس
241 ویدیو
7 فایل
أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ امیرمحمد هستم، عضو کوچکی از جامعه روحانیت... فعال مجازی علاقه مند به مباحث سیاسی و خط نستعلیق.. (پستا اختصاصیه کپی از جایی نیست مگر با ذکر منبع) تلگراممون : https://t.me/MisterIranian ارتباط: @Iamiranii
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدمت دوستان مسترایرانی🇮🇷 از فردا شب بنامون بر اینه که داستان های کوتاه با محتوای طنز رو با هشتک تقدیم نگاهاتون کنیم . اگر ایده یا کتابی در این رابطه سراغ داشتید حتما باما دریمون بگذارید. @Amirmk2002 یاحق 🇮🇷 @Mr_irani01
یک قناسه‌چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی هارا درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها. چه میکرد؟ با اول بلندشد و فریاد زد: ماجد کیه ؟ ، یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز بالا آورد و گفت: منم! 🙋‍♂ تــرق ! ماجد کله‌پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزرائیل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه‌چی فریاد زد: یاسرکجایی؟ ، و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چندبار اینکار را تکرار کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها بنام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین‌داری پیداکرد و پرید روی خاکریز و فریاد زد : حسین اسم کیه؟ ، و نشانه رفت. اما چندلحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سُر خورد پایین. یکهو صدایی از سوی قناسه‌چی ایرانی بلند شد: کی با حسین کار داشت؟ جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت: مــن🙋‍♂ ! تــــرق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو، خودش را در آن دنیا دید :) شبتون بخیر🌙🌹 🇮🇷 @Mr_irani01
جایی افتاده بودیم که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی! یک بیابان برهوت بود و یک آسمان آبی با خورشیدی که انگار تمام همّ و غمّش این بود که تمام گرمایش را بر سر ما بریزد. کارمان حفاظت از آن‌جا بود. دائم چشممان به راه بود که ببینیم کسی می‌آید از ما بپرسد که زنده‌ایم یا به لقاءالله پیوسته‌ایم! آن‌جا بود که فهمیدم حضرت رسول‌الله و یارانش در شعب‌ابی‌طالب چه کشیده‌اند! گاهی خیالاتی می‌شدیم که نکند یک وقت ما را از یاد برده باشند. از همه‌چیز بی‌خبر بودیم آخر سر نه پیکی می‌آمد و نه روزنامه و مجله‌ای که بفهمیم در جهان چه می‌گذرد. رادیو هم نداشتیم. یک‌بار یکی آمد و سریع چند قوطی شیر خشک و کمی خرت‌وپرت داد و فلنگ را بست و رفت. یکی از بچه‌ها گفت: حتماً این شیرخشک ها را هم مردم اتیوپی به‌عنوان هم‌دردی برایمان فرستاده‌اند. باز خدا پدر و مادر این سیاه‌های گشنه را بیامرزد که به فکر ما هم هستند! دیگر با جک و جانورهای اطراف همچون موش و عقاب و رطیل سلام‌وعلیک پیدا کرده بودیم! آخر سر یکی از بچه‌ها قاطی کرد و جدی و شوخی بی‌سیم را روشن کرد و نعره زد: دِ لامصبا اقل کم به ما بگویید ببینیم واسه کدام دولت می‌جنگیم! نکنه رژیم عوض شده و ما بی‌خبریم! همه از خنده ریسه رفتیم. این بدوبیراهها کارساز شد و چند روز بعد عده‌ای آمدند و جایشان را با ما عوض کردند. از آنها پرسیدیم و فهمیدیم که هنوز جمهوری اسلامی این سرکار است! 🇮🇷 @Mr_irani01
ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توپ بود که می‌آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می‌روند، دور زد و پا از روی پدال گاز برنداشت. آتش هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. پشت سر ماشین‌های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید: اخوی کجا ان‌شاءالله؟ راننده اولی گفت: شهید می‌برم برادر. راه باز شد و اولی فلنگ فلنگ را بست. ماشین دومی جلو رفت. _کجا؟ _مجروح می‌برم داداش. راه باز شد ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت. نوبت ماشین دوست‌مان شد که صحبت‌ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دست‌پاچه شده بود. دژبان پرسید: شما کجا امید خدا؟ راننده دنده چاق کرد و گفت: مفقود الاثر می‌برم! و گاز داد. لحظه‌ای دژبان به خود آمد و درحالی‌که به ماشین سومی که انگار پرواز می‌کرد نگاه می‌کرد زد زیر خنده. 🇮🇷 @Mr_irani01
چشم باز کرد، خودش را روی تخت بیمارستان دید. همه‌چیز سفید و تمیز بود. بدنش کِرِخت بود و چشمانش هنوز خوب نمی‌دید. فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش جانیامده تا بلند شود و تو دار و درختها شلنگ تخته بزند و میوه‌های بهشتی بلمباند و توی قصرهای طلا و زمردین منزل کند. پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. آمد بالای سرش. سرنگ را در دست راستش بود. مجروح با دیدن پرستار، اول چشم تنگ کرد و بعد با صدای خفه گفت: تو حوری هستی؟ پرستار که خوش به‌حالش شده بود خیلی زیباست و هم احتمال می‌داد که طرف موجی است و به حال خودش نیست ریز خنده‌ای کرد و گفت: بله من حوری‌ام :) مجروح با تعجب گفت: پس چرا این‌قدر زشتی!! پرستار ترش کرد و سوزن سرنگ را بی‌هوا در باسن مبارک مجروح فرو کرد و نعره‌ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید. 🇮🇷 @Mr_irani01
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می‌کردم. مانده بودم معطل توی آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم! تا این‌که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می‌کند. رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان‌صدقه‌اش رفتم و نشستم زیر دستش .اما کاش نمی‌نشستم. چشمانتان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی‌اختیار از زور درد از جا می‌پریدم! ماشین نگو تراکتور بگو! به‌جای بریدن موها، غِلِفتی از ریشه و پیاز می‌کّندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر اشک سلام می‌کردم! پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت: تو چت شده سلام می‌کنی!؟ یک‌بار سلام می‌کنندها!! گفتم: راستش به پدرم سلام می‌کنم. پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: چی!؟ به پدرت سلام می‌کنی؟؟ کو پدرت!!؟ اشک چشمانم را گرفتم و گفتم: هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می‌کّنید پدرم جلو چشمانم می‌آید و من به احترام بزرگ‌تر بودنش سلام می‌کنم! پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم کرد و گفت: بشکنه این دست که نمک نداره ... . مجبوری نشستم و سیصد چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کار تمام شد! 🇮🇷 @Mr_irani01
✍🏼امیرمحمـــــد
نمی‌دانم چه شد که کشکی کشکی آرپی‌جی‌زن و تیربارچی دسته‌مان حرفشان شد و کم‌کم شروع کردن به تند حرف زدن و ((من آنم که رستم بود پهلوان)) کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جیگر همدیگر را به سیخ بکشند. با اشاره از مسئول دسته افتادیم بکار. اول من نشستم پیش آرپی‌جی‌زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزرگش بیرون می‌پرید. یک کلاه‌خود دادم دست تیربارچی و گفتم: بگذار سر خیس نشوی هوا سرده می‌چایی! تیربارچی کلاه‌خود رو سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. رو کردم به آرپی‌جی‌زن و خیلی جدی گفتم: خیلی خوب خوب داری پیش میری، اما مواظب باش نخندی بارک‌لله! بچه‌ها دیگر مثل دو تیم دوروبر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن: _آره خوب فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا! _نه این جوری دستتو تکون نده. نکنه می‌خوای انگشتر حقیقت را به رخش بکشی!؟ _آره، بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو برجکش! آن دو هی دست‌پاچه می‌شدند و پاری‌وقت‌ها ب ما تشر می‌زدند. کمک آرپی‌جی‌زن جلو پرید و موشک‌انداز را داد دست آرپی‌جی‌زن و گفت: سرش را گرم کن گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم! و مشغول بستن گلوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پری تیربار را آورد و داد دست تیربارچی و گفت: الان برات نوار آماده میکنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم! و شروع کرد به فشنگ فروکردن تو نوار فلزی. آن‌قدر کولی بازی درآوردی که یکهو آن دو در دعوای شان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم بَه! ما را باش فکر می‌کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می‌شویم. بروبابا از شماها دعوا بکن درنمیاد. 🇮🇷 @Mr_irani01
✍🏼امیرمحمـــــد
با آن سبیل چخماقی خط ریش پت‌وپهن که تا گونه‌اش پایین آمده بود و چشم‌های میشی زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی‌اش می‌شد به‌راحتی او را از بقیه بچه‌ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه‌هایش چراق چرق صدا می‌داد. اوایل که سر از گردان ما درآورد، همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدی‌های قداره‌کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به‌هم می‌زدند و نفس‌کش می‌طلبیدند و نفس داری پیدا نمی‌شد. اسمش (ولی) بود. عشق داشت که ما داش ولی صداش بزنیم. خدایی‌اش لحظه‌ای از پا نمی‌نشست وقتی وقت‌وبی‌وقت چادر را جارو می‌زد. دور از چشم دیگران ظرف‌ها را می‌شست و صدای دیگران را درمی‌آورد که: نوبت ماست و شما چرا !؟ یک تیربار خوش‌دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که داد فرماندهان را درمی‌آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتن بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می‌رود! تو ورزش و دویدن و کوهنوردی با تجهیزات از همه جلو می‌زد مثل قرقی هوا را می‌شکافت و چون تندبادی می‌دوید توی عملیات قبلی دست خالی با یک‌سر نیزه دخل ده دوازده عراقی را آورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس‌از این‌که یک عراقی گردن‌کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسط تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود داشت ولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم طبق معمول داش ولی شانه خالی کرد گفت: برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را توی سرعت عقب می‌گذارید، پس چرا پا مرغ نمی‌روید؟ داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد آبخور سبیل پت‌وپهن اش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: راستش واسه ما افت دار جناب!! فرمانده با تعجب گفت: یعنی چه؟ _آخه نوکر قلب باصفاتم واسه ما افت نداره که با مرغ بریم؟ بگو پا خروسی برو تو کربلا هم میرم! زدیم زیر خنده! تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: پس لطفاً پا خروسی بروید! داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: صفا تو عشق است و تخته گاز همه را پست سر گذاشت. 🇮🇷 @Mr_irani01
فرمانده‌ی عراقی اردوگاه توی چاق و بدقوارگی رودست نداشت. با صورت سیاه و دماغ گنده و سبیل های پاچه گاوی و هیکل چندلایه و خیکی اش بین اسرای ایرانی به اسی بشکه معروف بود. آن روز بعد از آمار رو کرد به ما و گفت ای آتش پرستها! امروز روز شادی و رقص و آواز است! امروز روز تولد سیدالرئیس صدام حسین است! به‌زور جلوی خنده‌مان را گرفتیم. بدمصب ها نمی‌گذاشتند نماز بخوانیم و روزه بگیریم اما تا دلتان بخواهد ازَمان می‌خواستند برقصیم و قر بدهیم! ما هم این کار نبودیم و زیر بار نمی‌رفتیم. آن روز هرچی اسی بشکه تهدید کردو فحش داد و التماس کرد که برقصیم و دست‌افشانی کنیم زیر بار نرفتیم، تا این‌که تهدید کرد که اسرای نوجوان راشکنجه خواهد کرد. سرانجام راضی شدیم که فقط کف بزنیم و اسی بشکه خودش زحمت قر دادن ورقصیدن را بکشد و مراسم شروع شد. اسی بشکه رفت وسط حلقه اسیران و شروع کرد به رقصیدن و نعره زدند که مثلاً ترانه می‌خواند. ما هم دست می‌زدیم که یکهو زمزمه زمزمه‌ای بلند شد که: خِرسُ برقص آوردیم دمشُ رو به دست آوردیم اسی بشکه شکم و کپل می‌چرخاند و ما می خوندیم و کرکره می‌کردیم! 🇮🇷 @Mr_irani01
✍🏼امیرمحمـــــد
دسته‌ای امام معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ایها! تنها آدم سالم و اوراق نشده، من بودم که تازه‌کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدنشان نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده‌هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می‌داد و ... . یک‌بار به‌شوخی نشستیم و داشته‌هایمان -جز من- را روی‌هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و کامل از میانمان بیرون آمد. دست پا کبد چشم دهان دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیم. خلاصه کلام جنس مان جور بود یکی از بچه‌ها که هر وقت دست و پایش را تکان می‌داد انگار لولاهای زنگ‌زده و ریزش داشته باشد اعضا و جوارحش صدا میکرد. با نصف زبانی که برایش مانده بود گفت: غصه نخورید این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته‌های دشمن یا یک دوجین لوازم یدکی مانند چشم و گوش کبد کلیه می‌آوریم یا دو سه‌تا عراقی چاق و جثه پیدا می‌کنیم و می‌آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می‌کنیم تا هر کس کم‌وکسری داشت، بردارد. علی تو به دو سه متر روده می‌رسی. اصغر تو سه بند انگشت دست راستت جور می‌شود. ابراهیم تو کلیه دار می‌شوی. احمدجان واسه تو هم یک مغز صفر کیلومتر کنار می‌گذاریم شاید بکارت آمد! همه خندیدند جز من آخه احمد من بودم ! 🇮🇷 @Mr_irani01
مثل این‌که اولین‌بار بود که پا به منطقه عملیاتی می‌گذاشت. از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده‌است که انسان‌های گناهکار به‌خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت دستشان بدهد! شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم! وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را بکار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات توی آسمان پخش می‌شد، و عراقی‌ها مگسی می‌شدند و هرچه مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند. از روحم نمی‌رفت! تااینکه انگار طرف مقابل یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله‌به‌مثل زدند و آن‌ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات برای‌اینکه روی آن‌ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما داریم می‌آییم" را گذاشت. لحظه‌ای بعد صدای نره خری از بلندگوی عراقی بلند شد که: آمدی آمدی خوش آمدی جانم به قربان شما قدمت روی چشم صفا آوردی تو برام! تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتن مسئول تبلیغات مسئول تبلیغات رویش کم رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت. 🇮🇷 @Mr_irani01
✍🏼امیرمحمـــــد
حاجی مهیاری از آن پیرمردهای باصفا و سرزنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرف‌های بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد‌‌: حاجی بچه کجایی؟ آن‌وقت با حاضر جوابی و تندی بگوید: بچه خودتی فسقلی با پنجاه، شصت سال سنم موگویی بچه؟ از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس‌هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم‌خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی، فرمانده گردانمان از آن ناخن‌خشک های اسکاتلندی بود! هرچی بهش التماس می‌کردیم که به مسئول تدارکات بگو تا لباس درست‌وحسابی بهمان بدهد زیر بار نرفت. _ لباساتون که چیزیش نیست، با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست‌وریس می‌شود! آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: ببین اگه تا پنج دقیقه‌ی دیگه به کل بچه‌ها شلوار و پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی‌گذارم! سلیمانی همچنان می‌خندید. حاجی سری خودش دست‌به‌کار شد و گفت: یالا پسر آنی پشت پیراهن من بنویس حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی! من هم نوشتم. یکهو حاجی شلوار زانوی جر خورده اش را از پا کند، و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود ایستاد. همه‌جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده! حاجی گفت: الان می‌روم تو لشکر می چرخم و به همه می‌گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می‌خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه‌یه پول شوم! بعد محکم و بااراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست‌وپا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: نرو باشد می‌گویم تا به شما لباس بدهند! حاجی گفت: نشد! باید به کل گردان لباس نو بدهی! والله می‌روم! بروم؟ سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نونوار شدیم. از تصدق سر حاجی مهیاری! 🇮🇷 @Mr_irani01
تعداد مجروحین بالا بود فرمانده از میان گرد و غبار دوید طرفم و گفت: سریع بی‌سیم بزن عقب بگو یک آمبولانس بفرستند! شستی گوشی بی‌سیم را فشار دادمو به‌خاطر این‌که پیام لو نرود، پشت بی‌سیم با کد حرف می‌زدم: _حیدر حیدر رشید .. ! چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید، و بعد صدای کسی آمد _رشید بگوشم. _رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! _هه هه دلبر قرمز دیگه چیه! _شما کی هستید؟ پس رشید کجاست!؟ _رشید چهار چرخش رفت هوا! من در خدمتم. _اخوی مگه برگه کد نداری!!؟ _برگه کد دیگه چیه! بگو ببینم چی می‌خوای؟ عجب گرفتاری شدم! ازیک‌طرف باید رمزی حرف می‌زدم، از طرف دیگه با یک آدم شوت طرف بودم! _رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند! _چی میگی درست حرف بزن ببینم چی می‌خوای! _بابا از همان‌ها که سفیده! _هه هه نکنه ترب می‌خوای! _بی‌مزه! بابا از همونا که روی سقفش یک چراغ قرمز داره!! _دلامصب زودتر بگو آمبولانس می‌خوای! کارد می‌زدند خونم در نمیومد! هر چه که بدوبیراه بلد بودم به آدم پشت بی‌سیم گفتم! 🇮🇷 @Mr_irani01
✍🏼امیرمحمـــــد
موقع خواب بود که یکی از بچه‌ها سراسیمه آمد تو چادر و گفت: بچه‌ها امشب رزم شب اشکی داریم آماده بخوابید! هم به هول‌وولا افتادند و پوتین به پا و لباس‌ها کامل به سر به بالین گذاشته‌اند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت، چون از ساعتی پیش او به دست‌بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه‌های شب بود که ناگهان صدای گلوله و برپا برپا بلند شد. بچه‌ها مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بودند. اما یکهو چشمشان افتاد به پاهایشان! هیچکدام جز حسین پوتین به پا نداشتن! فرمانده رسید با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد. بچه‌ها کپ کردند و حرفی نزدن. فرمانده گفت: مگه صدبار نگفتم که همیشه آماده باشید و پوتین های‌تان را دم در چادر بگذارید؟ حالا پابه‌پای من بیایید! صبح روز بعد همه داشتند پایشان را می مالیدند و غر می‌زدند که چطور پوتین ها از پایشان درآمد! یکهو حسین با سادگی گفت: پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟ همه با حیرت سر برگرداندیم طرفش و گفتم: آره مگر خبر نداشتی که قراره رزم شب بزنندو ما قرار شد آماده بخوابیم؟ حسین با تعجب گفت: نه من که نشنیدم! داد بچه‌ها درآمد! _چی!!؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟؟ ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضع ما دچار نشدی چرا!!!!؟ ببینم نکنه... حسین پس‌پسکی عقب رفت و گفت: راستش من نصفه شب از خواب پریدم و خواستم برم بیرون دیدم دیدم همه‌تان با پوتین خوابیده‌اید! دلم سوخت گفتم حتماً خسته بودید! آرام بندها رو باز کردم و پوتین های تان را درآوردم! بدکاری کردم؟؟ آه از نهاد بچه‌ها درآمد و بعد در یک اقدام همه‌جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردند! 🇮🇷 @Mr_irani01
اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم! ساکت و بی‌صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس‌نفس می‌زند! کم مانده بود سکته کنم! فهمیدم که همان عراقی سر پران است! تا دستِ طرف رفت بالا معطل نکردمو با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش! و فرار را برقرار ترجیح دادم! لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان آمد و گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاده! معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم‌الله دنده‌هایش خرد و روانه عقب شده! از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاک‌خورده من بوده‌ام! 🇮🇷 @Mr_irani01
مثلاً ارواح شکمش دعای توسل می‌خواند، چه دعایی! آن‌قدر صدایش را نازک و عشوه‌ای می‌کرد که دیگر به درد همه‌چیز می‌خورد جز دعا! وقت‌وبی‌وقت مراسم دعای توسل و مولودی خوانی راه می‌انداخت و سردردی رو به ما تحمیل می‌کرد! از همه بدتر کش‌وقوس بود که به صدایش می‌داد! تااینکه یکی از بچه‌ها قاطی کرد وگفت: آهای بلبل خوش‌خوان! این چه وضع دعا خواندن است؟ توکه دست هرچه دختر ترشیده است را از پشت بستی! لابد توقع داری دل ما هم بشکنه و حالی پیدا کنیم!؟ مداح گوش‌خراشمان زد به پررویی و گفت: اصل دل است و حال آمدنش! اینها بهانه است! باید ازته دل ناله کنی! فهمیدی؟ به دوستمون خیلی برخورد. چندشب بعدکه دوباره بساط داشتیم و بلبل مادرمرده‌ی از درحال چهچه زدن بود. دوستم رو دیدم که درتاریکی چادر درحالی‌که در دستش یک لیوان است و از آن مایعِ داغش، بخار ملایمی بلند می‌شود، از لابه‌لای جمعیت جلو می‌رود. رسید به بلبل. در یک لحظه دیدم که دستش برگشت و ناله جان‌سوز بلبل از چادر زد بیرون! روز بعد همه از دیدن بلبل که باز باز راه می‌رفت می‌خندیدند! دوستمان می‌گفت: بله ناله باید ازته دل باشد. اینه!! 🇮🇷 @Mr_irani01
روزی از احمقا داستان می‌گفتیم. یکی داستان تعریف کرد که شخصی ده تخم‌مرغ در دامن داشت. به احمق دوم گفت: اگه گفتی توی دامنم چی دارم؟ اگر درست بگی تخم‌مرغ‌ها مال تو! و اگر بگی چند تاست، هر ده تاش مال تو! گفت ای برادر! خدا که نیستم که غیب خبر بدم! نشونی بده تا بگم. گفت: چند چیز زرد در میان چند چیز سفید. احمق دوم گفت: فهمیدم، هویج است که در میان ترب! چنان از این داستان خندان شدیم که امکان سخن گفتن نبود! یکی از افراد حاضر متحجرانه گفت: عاقبت معلوم شد که چی تو دامنش بود؟ اینو گفتو و اهل مجلس بیش‌از پیش خندیدند! 🇮🇷 @Mr_irani01