#شعر
خانواده
مانند یک دست هر خانواده
هرکس یک انگشت در خانواده
بابا در این دست انگشت شصت است
او که نخستین انگشت دست است
انگشت بعدی یعنی میانه
او مادر ماست خانوم خانه
انگشت بعدی یعنی برادر
اینجا نشسته پهلوی مادر
پس آن یکی کیست؟انگشت دیگر
آری درست است او هست خواهر
من هستم آخر انگشت کوچک
انگشتها را دیدی تو تک تک
ما پنج انگشت هستیم باهم
باهم شریکیم در شادی و غم
گرچه جداییم ما پنج انگشت
هستیم باهم مانند یک مشت
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۵۹🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
خلاقانه
دایناسور
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۰🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
#ببعی
کی خورشید میاد
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۲🔜
#داستان
#موش_خروس_گربه
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.🐭
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.🐔
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!😦
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."🏃♂
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.🐈
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!😍
عجب چشمایی داره.👀
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.🐭🐀
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.🐓
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."🐈
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه☺️
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۳🔜
#شعر
#نعمت_های_الهی_خدا
هر قطره باران
هر دانهای از برف
اندازهی دریا
دارد برایم حرف
این آفتاب گرم
آن جنگل روشن
یک هدیه زیباست
از تو خدای من
نام قشنگ تو
در شعر زنبور است
نامی که شیرینتر
از اشک انگور است
با غنچهها گلها
تو مهربان هستی
دنیای زیبا را
تو باغبان هستی
یاد تو را چون گل
هر صبح میبویم
حرف دلم را جز
با تو نمیگویم
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۴🔜
🍃🌸
#نقاشی
رنگین کمان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۵🔜
45.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
#توییرلی ها
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۷🔜
#داستان
#پرنده_و_کفشدوزک
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
🐥
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
🐥🐥
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۸🔜
#شعر
#حضرت_محمد ص
پیامبر مهربان، باغی پر از میوه داشت
گوشه کنار باغش، نهال میوه می کاشت
وقتی که میوه هایش، درشت و پر آب می شد
باغبان مهربان، خوشحال و شاداب می شد
به باغ خود راه می داد، مردم دور و بر را
باز می گذاشت همیشه، برای آن ها در را
همسایه های نزدیک، با بچه های پر شور
از شاخه ها می چیدند، میوه های جورواجور
شادی می کرد باغبان، آن ها را وقتی می دید
روی سر کودکان، با خنده دست می کشید.
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۶۹🔜
#نقاشی
آموزش گام به گام زنبور
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۰🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی _کاردستی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۱🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
#ببعی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۲🔜
May 11
#داستان
#صابون_شیطون
یکی بود یکی نبود یک صابون زرد بود که اسمش لیزو بود .لیزو دلش نمی خواست تو حمام باشه
واسه همین سر می خورد، لیز می خورد و از حمام فرار می کرد.خیلی هم دروغ گو و چاخان بود.
یک روز رفت توی خانه ای که مرغ و جوجه داشتند کنار حوض قایم و فریاد زد: آهای!! بدو بدو....گربه آمده جوجه ها را ببرد.صاحب خانه و بچه ها پا برهنه و هراسان دویدند تو حیاط.اما هیچ خبری از گربه نبود.لیزو از خنده غش کرد.
یک ساعت بعد، دوباره رفت پشت ماشین صاحب خانه و داد زد: آهاااای، ماشینتان را دزدیدند. باز صاحب خانه و بچه ها پا برهنه دویدند تو کوچه. اما از دزد خبری نبود لیزو بعد از این که کلی مردم را اذیت کرد و خندید.
رفت پشت در یخچال و در زد. یخچال گامبالو گفت: کیه؟ لیزو گفت: من کره هستم. در را باز کن بیام تو هوا گرمه آب می شم ها! یخچال درش را باز کرد لیزو پرید تو قفسه کره ها. صاحب خانه صبح زود او را برداشت و داخل سفره گذاشت. بچه ها خواب آلود لیزو را لای نون بربری گذاشتند و گاز زدند اما یک دفعه دهانشان پر از حباب شد.
یک حباب.... دو حباب ... سه حباب... صد تا حباب.... حالشان بد شد.
صاحب خانه گفت: شاید کره اش فاسد شده باشد. این دیگه چه جور کره ایه؟ بعد هم لیزو را با عصبانیت پرت کرد تو سطل زباله. لیزو محکم به ته سطل خورد. سطل زباله که همه چیز را از اولش دیده بود گفت: ((حالت جا آمد؟ این هم آخر و عاقبت چاخان بازی و دروغ گویی.)) لیزو که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: حالا چی کار کنم؟ کاش زبونم کف می کرد دروغ نمی گفتم. اما چه فایده! دیگه کار از کار گذشته. سطل زباله که خیلی مهربان بود دلش سوخت و خودش را کج کرد. بعد گفت: غصه نخور! صابون را هر وقت از آشغالی بگیری تازه است.
بدو برو تو حموم سر جات بشین و دیگه چاخان نکن. لیزو از خوش حالی داشت دیوانه می شد. سر خورد و رفت تو حمام سر جاش نشست.
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۳🔜
#شعر
#حضرت_رقیه
▪️یکی بود یکی نبود
➖غیر از خدا هیچ کس نبود
〰کنار گنبد کبود
✔️این قصّه رو نوشته بود
یه دختر کوچیکی بود👧🏻
که اسم اون رقیه بود
کنار خانواده اش
اصلا به فکر غم نبود✔️
🔻خوبی رو از باباش گرفت
🔹چیزای تازه یاد گرفت
▪️قصّه های خوب می شنید
🔸کارهای خوب یاد می گرفت
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۴🔜
#نقاشی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۵🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
💭 چی چی بازی 🤔
🧲آهن ربا بازی
🌈چندکاسه رنگی و مقداری گیره کاغذ آهنی (یا هروسیله آهنی و رنگی سبک دیگر) در رنگ های مشابه با کاسهها تهیه کنید.
کاسه ها را کنار هم چیده و گیره ها را در اطراف آنها بریزید. یک ظرف روی کاسه ها و گیره ها قرار دهید و با آهنربا گیره های رنگی را به کاسه های همرنگ هدایت کرده و روی کاسه مورد نظر که رسیدید، آهنربا را جدا کنید که گیره درون ظرف بیفتد.
👌 این بازی به تشخیص رنگها کمک میکند و به بهانه آهنربا میتوانید درمورد ویژگیهای مواد مختلف با بچهها صحبت کنید.
#بازی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۷۶🔜
May 11