eitaa logo
میوه دل من
9.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🌸🎈🌸🎈 ؟ یک روز حمید و هادی که با هم پسرخاله بودند به خانه مادربزرگشان رفته بودند. بعد از ناهار، آنها رفتند دم در تا با هم بازی کنند. کنار دیوار، چند جعبه میوه دیدند که روی هم چیده شده بود. هادی گفت: بیا با این جعبه ها بازی کنیم. حمید گفت: مثلا چه بازی؟ یک دفعه مرغ و خروس همسایه را دیدند. هادی گفت: بیا اینها را بیاندازیم تو جعبه. مرغ را تو بگیر، خروس را من. آنها دنبال مرغ و خروس کردند تا اینکه در انتهای یک کوچه آنها را گیر انداختند و گرفتند. بعد مرغ و خروس را زیر جعبه ها زندانی کردند. هادی و حمید خیلی تشنه شده بودند. به داخل خانه رفتند تا آب بخورند. در یخچال را باز کردند و هندوانه را روی زمین گذاشتند. همینطور که داشتند هندوانه را با قاشق میخوردند مادربزرگ وارد آشپزخانه شد. تا حمید و هادی را دید گفت: وا مادر چرا اینجوری هندوانه میخورید؟ الان برایتان قاچ می کنم. بچه ها بعد از خوردن هندوانه، رفتند تا کارتون ببینند و یادشان رفت که مرغ و خروسها را زیر جعبه زندانی کردند. یک ساعت بعد صدای زنگ به صدا درآمد. لیلا خانم بود به مادربزرگ گفت: سلام حاج خانم مرغ و خروس من تو حیاط شما نیامدند؟ مادربزرگ گفت: نه لیلا خانم. اما نوه هام رو می فرستم کمکت کنند تا پیدایشان کنید. وقتی لیلا خانم رفت، مادر بزرگ به نوه هایش گفت: شما مرغ و خروس لیلا خانم را ندیدید. بچه ها به هم نگاه کردند، بعد گفتند: ما پیدایشان می کنیم. بچه ها رفتند و مرغ و خروس را از زیر جعبه درآوردند و به لیلا خانم دادند. بعد به خانه برگشتند. مادربزرگ از آنها پرسید: چی شد؟ مرغها پیدا شدند؟ حمید گفت: بله، یکی آنها را زیر جعبه کرده بود. مادربزرگ فهمید که بچه ها این کار را کردند و به حمید و هادی گفت: کسی که آنها را زیر جعبه گذاشته، کار بدی کرده. حیوان ها هم مثل ما آدمها دوست ندارند زندانی شوند. ببینم حمید جان، هادی جان شما دوست دارید من شما را چند ساعت بی آب و غذا تو اتاق زندانی کنم؟ هادی گفت: نه، گشنه و تشنه هم می شویم. حمید هم گفت: نه، خسته می شوم. من دوست دارم بدوم و بازی کنم. مادر بزرگ دست هر دو را گرفت و گفت: خوب حیوان ها هم مثل شما خسته می شوند. پس ما نباید آنها را اذیت کنیم. حمید و هادی خیلی از کارشان پشیمان شدند و از آن موقع به بعد تصمیم گرفتند دیگر حیوانها را اذیت نکنند. ✍ نويسنده: خانم مریم فیروز، يکی از اعضای خوب کانال کودک خلاق ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙102🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 *تو گلی رنگارنگی تو بچه ای زرنگی *گندم دونه دونه این بچه مهربونه *قاشق و دیگ و قابلمه دوستت دارم یه عالمه *ای کودک نازنین کارت خوبه آفرین *سیب و انار و هندونه شاگرد من مهربونه *نون و پنیر و گردو هستی شاد و خنده رو *کودک ناز و خندون یاد میگیری چه آسون *کیف و مداد و دفتر از همه هستی بهتر *یه عالمه شیرینی تو خوبی بهترینی *چایی با قند یا خرما صد آفرین مرحبا *سبز و سفید و آبی تو هستی خوب و عالی *یک گل و یک شاپرک هستی بهترین کودک *مثل یه کامپیوتر منظم و دقیقی کارت رو انجام میدی با همه هم رفیقی ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙103🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈 داستان معصومین-انیمیشن زیبای مذهبی کودکان ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙105🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈 مامان به مهتاب می‌گه: دخترم! عزیزم! برو آماده شو تا بریم خونه خاله. مهتاب می‌گه چشم و می‌ره توی اتاق تا لباس بپوشه. مهتاب درِ کمد رو باز می‌کنه و یه کلاه زرد خوشکل می‌بینه. کلاه رو سرش می‌کنه؛ اما کلاه خیلی بزرگه و صورتش رو می‌پوشونه. مهتاب نمی‌تونه هیچ جا رو ببینه. داد می‌زنه: کمک! کمکم کنین. هستی میاد و کلاه رو از سر مهتاب برمی‌داره. هستی خواهر بزرگتر مهتابه. هستی می‌گه: عزیزم! این کلاه مال منه. برای تو بزرگه. باید کلاه خودت رو سرت کنی. مهتاب کلاه خوشکل خودش رو پیدا می‌کنه. به به! کلاه مهتاب قهوه‌ایه و یه پاپیون خوشگل روش داره. مهتاب کلاهش رو سرش می‌کنه. بعدش مهتاب می‌خواد کفش پاش کنه؛ اما هر کاری می‌کنه، پاش توی کفش فرو نمی‌ره. هستی بهش می‌گه مهتاب جون! این کفش‌ها که مال تو نیست. این کفش بابکه. بابک برادر کوچولوی مهتابه. هستی می‌گه: بابک کوچولوه. کفشش برای تو کوچیکه. مهتاب کفش صورتی خوشگل خودش رو پیدا می‌کنه. هستی به مهتاب کمک می‌کنه تا کفشش رو بپوشه. حالا مهتاب آماده شده که با مامان و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترش بره خونه خاله. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙106🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 🎈🌸🎈🌸🎈 یک و دو و سه  علی می پرسه چهار و پنج و شش  پدرم کوشش هفت و هشت و نه  مادرش یهو می ره کنار پوتین پاره با اشک مادر پوتین شده تر بابای علی یه جای بهتر علی می دونه نوبت اونه سنگر بابا خالی نمونه ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙107🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 ✔️ مناسب 3 تا 6 سال ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙108🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈 رد و بدل کردن حلقه فقط بوسیله نی داخل دهان حلقه را میتوانید با سیم پرزدار درست کنید یا از واشر استفاده کنید به بالا ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙109🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 🎈🌸🎈🌸🎈 یک روز گرم آفتابی کِرم کوچولو سرش را از توی خاک بیرون آورد و به گربه کوچولو گفت: «امروز هوس کردم  برم لب دریاچه دراز بکشم.» گربه کوچولو گفت: «میو میو! راه دریاچه خیلی دوره. باید سوار اسب بشی.» کرم کوچولو گفت: «تو اسبی؟» گربه گفت: «نه. من گربه‌ام. ببین می‌گم میو میو.» کرم کوچولو گفت: «مگه اسب چی می‌گه؟» گربه گفت: «نمی‌دونم. از خودش بپرس.» بعدش هم رفت. کِرم رفت و رفت تا رسید به یه حیوون گُنده که داشت علف می‌خورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» حیوونه گفت: «ما ما! سلام. نه من گاوم.» کرم کوچولو باز هم رفت تا رسید به یه پرنده که داشت دونه می‌خورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: «غار غار! سلام. نه من کلاغم.» کرم کوچولو باز هم به راهش ادامه داد تا یک حیوون خیلی خوشگل رو دید که یه تکه استخون رو لیس می‌زد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» اون هم گفت: «هاپ‌هاپ! سلام. نه من سگم.» کرم کوچولو باز هم رفت جلوتر تا این که به یک پرنده زرد خوشگل رسید که داشت آب‌بازی می‌کرد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: کواک کواک! سلام. نه من اردکم. توی خونه من و مرغابی صدا می‌کنن. کرم کوچولو اون قدر راه رفت و راه رفت تا دید رسیده نزدیک دریاچه. خیلی خوشحال شد. اول کمی شنا کرد، بعدش هم جلوی آفتاب دراز کشید. بعد دید یه حیوون خوشگل اومد و دهنش رو توی آب فرو کرد تا آب بخوره. بهش گفت: «سلام. تو کی هستی؟» حیوون خوشگل گفت: «هی ئی ئی! سلام. من اسبم. خیلی خوشحالم که تو رو دیدم.» بعد هم با هم دوست شدند ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙110🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 شنبه شروع هفته روز تلاش و کاره یکشنبه و دو شنبه هر کسی کاری داره سه شنبه روز میون هفته ست وقتی که چهارشنبه شد روز سه شنبه رفته است چه خوبه پنج شنبه ها دوسش دارن بچه ها شبش رو خوب می خوابن در انتظار فردا وقتی رسید به جمعه هفته دیگه تمومه هر کی که خوش نباشه هفته اون حرومه ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙111🔜