🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 1⃣2⃣
تماشای برنامه کودک
یک روز برای انجام کاری به داخل منزل امام (ره) رفتم، دیدم امام با علی جلوی ایوان نشسته اند و برنامه کودک را از تلویزیون نگاه می کنند. من تعجب کردم که رهبری بنشیند و با مهربانی با یک بچه برنامۀ کودک را نگاه کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فؤاد ترکمان (از پرسنل بیمارستان بقیة الله جماران).
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 2⃣2⃣
زهرا کجاست؟
وقتی که در نجف بودیم، دختر من دو ـ سه سالش بود؛ آقا با او خیلی مأنوس می شدند و او می آمد و برای امام حرف می زد. در فوت حاج آقا مصطفی او سر سفره مدام بهانه می گرفت و حرف می زد.
روز سوم یا چهارم بود که به مادرش گفتم: سر و صدا می کند. او را نیاور. گفت: باشد، من و او در مطبخ می نشینیم. وقتی سر سفره نشستیم، آقا گفتند: «زهرا کو؟»
گفتیم: زهرا آنجا غذا می خورد.
گفتند که: «اینجا اذیت می کند؟ خیلی خوب، اگر می گویید اذیت می کند، او را بیاورید اینجا، آن وقت خودتان بلند شوید، بروید!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حجت الاسلام والمسلمین حسن ثقفی (برادر همسر امام).
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 3⃣2⃣
مهمان امام (ره)
یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختری داشت، علی به زور گفت: باید او را ببریمش پهلوی امام، سپس او را پیش امام برد.
وقت ناهار بود. امام به علی گفت: دوستت را بنشان می خواهیم ناهار بخوریم. با هم نشستند تا ناهار بخورند. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحم امام نباشد، ایشان گفتند: نه بگذارید ناهارش را بخورد. بعد که ناهارش را خورد، رفتیم و بچه را آوردیم.
امام پانصد تومان هم به او هدیه داده بودند. امام با بچه ها بسیار الفت داشتند و مهربان بودند، تنها با علی این طور نبودند، بلکه همه بچه ها را دوست داشتند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاج عیسی جعفری خادم حضرت امام (ره).
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 4⃣2⃣
سلام، بدون جواب نمیماند
در آن زمان که من کودکی بیش نبودم، حضرت امام جذبه و وقار خاصی داشتند. به عنوان نمونه ما هیچ گاه نمیتوانستیم مستقیم به چشمان آن حضرت نگاه کنیم و قدرت نظر انداختن مستقیم به چشمهای آن وجود مبارک را نداشتیم.
از سر و صدای شاگردان امام که در حال عبور معظمٌ له از کوچه، از ایشان سؤال میکردند، متوجه حضور امام میشدیم. چنانچه در کوچه مشغول بازی یا صحبت بودیم، صحبت و بازی خود را قطع میکردیم و در گوشهای میایستادیم و وقتی که امام به ما میرسیدند، سلام میدادیم.
علیرغم آن حالت پرخاش و ستیزی که با دستگاه حکومتی وقت داشتند و علیرغم درگیریها و مشکلات روزمره، هرگز به یاد ندارم که سلام یکی از بچهها بدون جواب مانده باشد.
امام به صورت تک تک بچهها نظر میانداختند و در حالی که تبسمی بر لبانشان بود، پاسخ سلام همگی را میدادند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین شهرزاد، مجله شاهد، ش ۱۸۶.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 5⃣2⃣
اوقات خوش
وقتی بچه بودیم، گاهی اوقات شبها در منزل امام میخوابیدیم و آن شبها حال و هوای خاص خودش را داشت. صبحها امام داخل حیاط میآمدند که قدم بزنند، ما هم گوش به زنگ بودیم، امام که وارد حیاط میشدند، فوری میدویدیم پهلوی ایشان و دستمان را به کمرمان می زدیم و با ایشان قدم میزدیم. ما بچههای پر شر و شوری بودیم ولی وقتی با ایشان قدم میزدیم، خیلی آرام بودیم و خیلی هم به ما خوش می گذشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سید عماد طباطبایی (نتیجه امام ره)
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 6⃣2⃣
به او قول دادهام
علی اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود بخواب، صبح میآیم و تو را بیدار میکنم تا برویم. آقا طبق قولی که داده بودند صبح زود آمدند و گفتند: فاطی برو علی را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر میخواهم بروم داخل حسینیه، علی را آماده کن تا با من بیاید.
گفتم: آقا، بد است، حالا او یک چیزی گفت. گفتند: نه، من به او قول دادهام که او را ببرم، تو برو صدایش کن که بیاید.
من رفتم و علی را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و گفتم برو حسینیه.
وقتی برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمیتوانست بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایی داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده بودند به علی، که او دست بکشد. او هم میگفت: مردم به من چیز دادند، من هم آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام برای چه آمدند؟
گفت: خب امام آمدند که من نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لای نردهها نیفتد، حس کرده بود که امام پشت سرش مواظب او هستند.
دوباره علی میگفت: من میخواهم بروم حسینیه و آقا میآمدند دنبال او و صدایش میکردند و میگفتند: علی بیا برویم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه طباطبایی.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 7⃣2⃣
چرا گریه او را درآوردی؟
منیره خانم (۱) میگفت: یک مرتبه داخل اتاق امام رفتم، دیدم که ایشان در سجده هستند، علی از راه رسید، رفت روی کول امام، من خیلی ناراحت شدم، دویدم و علی را بلند کردم و از اتاق بیرون رفتم.
علی شروع به گریه کردن کرد. آقا وقتی نمازشان تمام شد، آمدند و گفتند: چرا اینطوری کردی؟ چرا گریه بچه را درآوردی؟
گفتم: آقا، این کار را کرده است. گفتند: عیبی ندارد، مواظب باش که این کار را نکند و الاّ بد کاری کردی گریه او را درآوردی.
بعد دوباره او را بردند و پیش خودشان نشاندند.(۲)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. خدمه بیت امام.
۲. فاطمه طباطبایی
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣
بگذارید صحبت کند
روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی سادهای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف میدوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن.
پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچهای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان میداد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان میدهد؟
مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان میدهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس میدادم، دشمنان حمله نکنند.
بزرگترها میگفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان میگفتند که صحبتهای این بچه برای من جالبتر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز، نوه آیتالله پسندیده.
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
با هم غذا میخوریم
شب ۱۲ بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی سادهای به من بدهید. از این رو غذایی ساده حاضر شد.
آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند، یک عدهای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان ـ عمه خانم ـ آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانمها و آقایان و بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی، که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام مدت دور آقا راه میرفت.
آقا فرمودند: این بچه چه میخواهد؟ گفتم که آقا می خواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا میخوریم و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
چرا دوربین نیاوردی؟
یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف میآورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند.
من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا میشوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همینطور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه میکنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچههایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم.
مادر گفتند که آقا بچهها مزاحم شما میشوند.
گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچهها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچهها مزاحمتی ایجاد میکنند، بچهها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.
شب که به خانه آمدم و به بچهها گفتم، آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت: من این را باید بیاورم آقا امضا کند.
مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا میروید و دست ایشان را میبوسید و میآیید.
وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچهها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار میکنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت: آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری.
ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز میداشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند.
بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من میخواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه میخواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید،
آقا گفتند: با اینکه این کار را نمیکنم، ولی چون تو آوردهای و پسری هستی که میخواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا میکنم که این را به مدیرت بدهی.
سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچهها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر میکردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 0⃣3⃣
صمیمی و مهربان
امام با نوههایشان خیلی صمیمی و مهربان بودند. شاید چون آنها خُردسال و بعضاً جوان بودند، حضرت امام با آنها خیلی رفیقتر و مهربانتر بودند. مثلاً وقتی که ما خدمتشان بودیم، سختشان بود که به ما کاری واگذار کنند. اما به نوهها میگفتند: «این لیوان را آب کن» یا «آن دوای مرا بده» یا «آن استکان را بردار».
خلاصه با آنها صمیمی و خودمانیتر بودند، آنها هم شیفتۀ حضرت امام بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فریده مصطفوی دختر حضرت امام.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 1⃣3⃣
آنها را نوازش کن
بچهای برای امام گل آورده بود و میخواست پیش امام برود، من او را نزد امام بردم. امام گل را از او گرفت و او را در بغل گرفت و بوسید و بعد فرمودند: پولی به ایشان بده.
من به امام عرض کردم: آقاجان، از این بچهها زیاد میآیند و گل میآورند و میخواهند خدمت شما بیایند.
امام فرمودند: تو از طرف من گل را از آنها بگیر و آنها را نوازش کن و یک چیزی هم به آنها بده که با دل خوش بروند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سید رحیم میریان.
پایان❇️
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄