═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
سلام و عرض ادب خدمت همه ی عزیزان🌹
فهرست مطالب مهم کانال میوه ی دل من:
1⃣پست های تربیتی:
(برای دسترسی به این پست ها هشتگ های زیر👇 را جستجو کنید)
#تربیت_فرزند
#امام_حسین
#خانه_داری
#شب_ادراری
#کودک
#از_پوشک_گرفتن
#نقش_مادری
#خانه_ی_بازی_محور
#پرسش
#پاسخ
#رهبر_انقلاب
#استاد_پناهیان
#شاکر_بودن
#امام_رضا(ع)
#سید_روح_الله_حسینی
#با_مادران_شهدا
#امام_صادق (ع)
#نوزاد
2⃣انواع بازی ها برای کودکان زیر ۷ سال
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#بازی
#مادرانه
#مادر_خلاق
3⃣داستان ها:
#داستان_کودکانه
4⃣اشعار:
#شعر_کودکانه
5⃣تفاوت تصاویر:
با جستجوی کلمه ی "تفاوت" همه ی این تصاویر در دسترس است.
6⃣مازها:
#ماز
7⃣همدلی مادران کانال و ارائه راهکارها به مادر پرسشگر:
#همدلی
8⃣آثار ارسالی مخاطبین
#ایده_ی_شما 😍👌
#مخاطبین
9⃣ویژگیهای سنین مختلف:
#یک_ماهگی
#دو_ماهگی
#سه_ماهگی
#چهار_ماهگی
#پنج_ماهگی
#شش_ماهگی
#هفت_ماهگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
برکه🌹
جوجه اردکها یکی یکی پشت سر مادرشان راه افتادند.
مادر اردکه چند قدم میرفت، بعد میایستاد و پشت سرش را نگاه میکرد.
-کوعَه....کوعه....کوعه....بچهها کسی جا نماند.
جوجه اردکها تلو تلو میخوردند و دم تکان میدادند.
-کوعه..... کوعه.....داریم میایم......داریم میایم..
صدای "کوعه...کوعه..." توی مزرعه پیچید.
جوجه حنایی از پست بوتهها، راه رفتن و پاهای جوجه اردکها را نگاه کرد.
لبخندی زد و پاهایش را از هم فاصله داد. نگاهی به مادرش و بقیه جوجه ها که مشغول خوردن دانه بودند انداخت. کسی حواسش به او نبود
مثل جوجه اردکها تلو تلو خورد و دنبال آنها راه افتاد.
صدایش را بالا برد.
-کوعه....جیک....جیک....کوعه...جیک....جیک.....
رفتند و رفتند تا به برکه رسیدند.
خانم اردکه ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
جوجه حنایی پشت بوتهها قایم شد.
خانم اردکه یکی یکی جوجههایش را به آب انداخت و به آنها یاد داد که شنا کنند.
صدای شادی و خنده اردکها همه جا پر شد.
جوجه حنایی نگاهی به پاهایش کرد. انگشتهایش مثل اردکها نبود و با هم فاصله داشت.
کمی فکر کرد و بعد از جا پرید.
دو تا برگ از بوته کنارش چید.
آنها را لای انگشتهایش گذاشت.
پاهایش را بالا آورد و تکان داد.
پاهایش شبیه پاهای اردکها شدهبود.
با سرعت خودش را به آب انداخت.
پاهایش را تکان داد اما برگها جدا شدند و آب آنها را برد. پرهایش خیس و سنگین شد.
داشت به زیر آب فرو میرفت.
با زحمت و بریده بریده گفت:
-کمک..... کمک.....جیک ....جیک....
خانم اردکه صدایش را شنید و با سرعت خودش را رساند.
جوجه حنایی زیر آب رفتهبود.
خانم اردکه فوری سرش را زیر آب برد و او را به دهان گرفت و بالا کشید.
او را به کنار برکه برد و در زیر نور آفتاب گذاشت.
جوجه حنایی شروع به سرفه کرد.
یک دفعه صدای خانم مرغه بلند شد.
-وای!.... جوجه حنایی!؟......
خانم اردکه گفت:
-نگران نباشید به خیر گذشت.
خانم مرغه بالهایش را روی جوجه باز کرد تا گرم شود.
سرش را بوسید و گفت:
- جوجه کوچلو تو باید بدانی که ما نمیتوانیم شنا کنیم.
خانم اردکه جوجه حنایی را بغل کرد و گفت:
-جوجه کوچولو، خوب به ما اردکها نگاه کن.
پرهای ما چرب است. به همین خاطر راحت روی آب شنا میکنیم.
پاهای ما را خداوند طوری آفریده که راحت آبها را کنار بزنیم و روی آب حرکت کنیم.
ولی شما انگشت و ناخن دارید برای کنار زدن خاکها و پیدا کردن غذا.
جوجه حنایی سرش را پایین انداخت و گفت:
-بله! الان خودم فهمیدم که ما نمیتوانیم شنا کنیم.
خانم مرغه با بالش جوجه حنایی را به طرف مزرعه هل داد و گفت:
-یادت باشد که دیگر به برکه نزدیک نشوی.
بعد از خانم اردکه تشکر کرد و جوجه حنایی را به خانه برد.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
میتوانی بباری؟
سارا سرش را روی بالش گذاشت.
مادر او را نوازش کرد و گفت:
-امشب میخواهم یک داستان واقعی برایت بگویم.
سارا لبخند زد و چشمهایش را بست.
-وای! چقدر خوب! داستان مزرعه بابابزرگ را برایم بگویید.
مادر، پیشانی او را بوسید و گفت:
-چشم! خودم هم خاطرات دوران کودکیام را دوست دارم. کاش الان هم مزرعه بابابزرگ بود.
شاید میتوانستم کاری کنم تا از بیآبی خشک نشود.
سارا چشمانش را باز کرد و گفت:
-یعنی مزرعه خشک شد؟
مادر گفت:
-بله، چون باران نمیبارید، آبی برای مزرعه نداشتیم. من کوچک بودم، درست همسن تو. هنوز به مدرسه نمیرفتم.
روزها در مزرعه مینشستم و به آسمان نگاه میکردم. با ابرها صحبت میکردم و از آنها خواهش میکردم که ببارند.
اما همان چند ابر کوچک که در آسمان بودند هم راه خود میگرفتند و میرفتند.
مادر، داستانش را تعریف میکرد و سارا با چشمهای بسته گوش میداد.
نیمههای شب به یاد داستان مزرعه افتاد. با خودش گفت:
-خودم باید با ابر کوچولو حرف بزنم تا به مزرعه برود و ببارد.
از جا بلند شد و کنار پنجره رفت.
به آسمان نگاه کرد. چند تکه ابر کوچک را دید که در حال چرت زدن بودند.
پنجره را باز کرد و از آن بالا رفت.
دوباره با دقت نگاه کرد. یکی از ابرها با فاصله بیشتری از دیگر ابرها برای خودش در آسمان چرخ میزد.
سارا دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-آهای! ابر کوچولو! اینجا را نگاه کن.
ابر کوچولو کمی پایین آمد و گفت:
-با من هستی؟
-بله! با شما هستم. یک خواهشی از شما دارم.
ابر کوچولو به دور و برش نگاه کرد و گفت:
-من چه کار میتوانم بکنم؟
سارا لبخند زد و گفت:
-میشود همراه من به مزرعه بابا بزرگ بیایی و آنجا بباری. آخر مزرعه خشک شده. آنجا خیلی دور است.
ابر کوچولو گفت:
-اگر وسط راه هوا خیلی گرم شود، ممکن است آب شوم.
سارا گفت:
-پس باید طوری تو را ببرم که گرما به تو نخورد.
کمی فکر کرد و گفت:
-فهمیدم! وقتی هوا خیلی گرم و آفتابی است، مادرم چتر بر میدارد تا آفتاب ما را اذیت نکند.
کمی صبر کن تا چتر مادرم را بیاورم.
سارا از پنجره پایین پرید.
در کمد را باز کرد و چتر را برداشت.
نگاهی به عکس مادرش که در مزرعه گندم، انداخته بود، کرد و خندید.
با خودش گفت:
"مزرعه دوباره سبز میشود."
کفشهایش را برداشت و از پنجره بیرون پرید.
ابر کوچولو را صدا کرد.
-ابر کوچولو! زود باش بیا، تا مزرعه تو را سالم میرسانم.
ابر کوچولو خندید و زود آمد و زیر چتر رفت.
سارا گفت:
-آمادهای؟ برویم؟
ابر کوچولو گفت:
-بله، برویم. اینجا حوصلهام سر رفتهبود. همه ابرها فقط چرت میزنند.
دوست دارم جایی باشم که به درد بخورم.
سارا گفت:
-وای! یعنی مزرعه دوباره سبز میشود؟!
حتما مادرم خیلی خوشحال میشود.
آنها رفتند و رفتند و رفتند تا به مزرعه رسیدند.
هوا روشن شده بود. خورشید خانم همه جا را گرم کرده بود.
ابر کوچولو از زیر چتر بیرون پرید و به آسمان رفت. تکانی به خود داد و غرشی کرد.
به این طرف و آن طرف مزرعه رفت.
بارید و بارید.
سارا سرش را از زیر چتر بیرون آورد و گفت:
-آفرین ابر کوچولو...... آفرین...... خیلی خوبه...
چتر را کنار انداخت و شروع به دویدن و چرخیدن کرد.
موها و لباسش خیس خیس شد.
میخندید و میدوید.
یک دفعه نگاهش به زمین افتاد.
دانههای گندم سبز شده و از زمین بیرون آمدند.
فریادی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
-وای! ابر کوچولو تو چه کار کردی؟! باورم نمیشود.
تمام مزرعه سبز سبز شدهبود.
ابر کوچولو که خسته شدهبود یک گوشهای از آسمان ایستاد و گفت:
-خوشحالم که تو خوشحال شدی. امروز به من هم خیلی خوش گذشت. من همین جا میمانم. باید مرتب ببارم تا دیگر مزرعه خشک نشود.
سارا فریاد میزد.
-آفرین ابر کوچولو..... آفرین.....
که صدای مادر در گوشش پیچید.
-سارا بیدار شو. صبح شده. بیدار شو...
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
🐕🌳 شغال کوچولو کجایی؟ 🌳🐕
یکی بود، یکی نبود. شغال کوچولویی بود که در یک جنگل زندگی می کرد. او هر روز به آبگیر می رفت، کمی آب می نوشید و از آبگیر ماهی می گرفت و می خورد.
یک روز عصر، وقتی شغال کوچولو به آبگیر رفت، فلامینگو را دید. شغال کوچولو بعضی وقت ها او را می دید و با هم سلام و علیک داشتند.
فلامینگو کمی عجول بود. ماهی ها را چند تا چند تا می گرفت و قورت می داد. آن روز هم وقتی شغال کوچولو او را دید، فلامینگو سه تا ماهی را یک جا قورت داده بود. داشت خفه می شد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و با صدای گرفته ای کمک می خواست.
شغال کوچولو گفت: «تو چرا این طوری غذا می خوری؟ چند بار به تو گفتم ماهی ها را یکی یکی بخور؟!»
بعد با عجله رفت و چوبی پیدا کرد. آن را توی دهان فلامینگو فرو کرد. چوب را آن قدر فشار داد تا ماهی ها پایین رفتند و راه گلوی فلامینگو باز شد.
فلامینگو نفس راحتی کشید و گفت: «وای ... داشتم می مردم!»
شغال گفت: «از بس که لقمه های بزرگ بر می داری! اینکه وضع غذا خوردن نیست.»
فلامینگو از شغال تشکر کرد و پرواز کرد و رفت. از آن روز فلامینگو و شغال با هم دوست شدند، آن ها هر روز به آب گیر می رفتند. مدتی با هم حرف می زدند و ماهی می خوردند. فلامینگو هم دیگر ماهی ها را یکی یکی می خورد.
یک روز شغال کوچولو به آب گیر نیامد. فردا و پس فردا هم پیدایش نشد. چهار روز گذشت و خبری از شغال کوچولو نشد. فلامینگو با خود گفت: «چی شده؟ چرا شغال کوچولو به آب گیر نمی آید؟ باید بروم و پیدایش کنم.»
بعد رفت و از این و آن نشانی لانه شغال کوچولو را پرسید. پرسان پرسان لانه اش را پیدا کرد. جلوی لانه رفت و شغال کوچولو را صدا زد. او بیرون آمد و از دیدن فلامینگو خوشحال شد.
فلامینگو پرسید: «شغال جان چطوری؟ چرا دیگر به آب گیر نمی آیی؟ دلم برایت تنگ شده.»
شغال کوچولو گفت: «نمی توانم بیایم. مادرم مریض است. از او مراقبت می کنم.»
فلامینگو داخل لانه شد. خانم شغاله گوشه ای دراز کشیده بود. ضعیف و لاغر بود.
فلامینگو مدتی آنجا ماند و بعد خداحافظی کرد و رفت. با خود گفت: «مادر شغال کوچولو که مریض است. خودش هم مجبور است پیش مادرش بماند و از او پرستاری کند. پس چطوری غذا پیدا می کنند؟»
فردای آن روز فلامینگو باز به لانه شغال کوچولو رفت. وقتی شغال کوچولو از لانه بیرون آمد، دید فلامینگو چند تا ماهی چاق و چله برای او و مادرش آورده است. شغال کوچولو از او تشکر کرد و گفت: راضی به زحمتت نبودم فلامینگو جان! نوک و بالت درد نکند.»
از آن روز به بعد، فلامینگو هر روز به لانه شغال کوچولو می رفت. برای او و مادرش ماهی می برد و مدتی آنجا می نشست.
بالاخره خانم شغاله حالش خوب شد و شغال کوچولو دوباره توانست به آب گیر برود. شغال کوچولو، فلامینگو را بهترین دوستش می داند. فلامینگو هم همین طور.
#داستان_کودکانه
╭┅───🌻🌱—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌻🌱—————┅╯
#داستان_کودکانه
فیل کوچولوی تمیز🐘
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!
فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.
فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.
همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود.
فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.
فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.
زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.
وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.
فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.
خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.
فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.
╭┅───🌻🌱—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌻🌱—————┅╯
#داستان_کودکانه
🔮💜وای این ڪه فسقلی نیست💜🎲🔮
یڪی بود، یڪی نبود. یه ڪوه بود، خيلی بزرگ. میان ڪوه يڪ خانه بود، بزرگ.
توی خانه ی بزرگ، یڪ موشی بود. موشی، يڪ دوست داشت ڪه ببعی بود .
موشی توی ڪوه می گشت و برای خودش گردو پیدا می ڪرد.
ببعی توی ڪوه می گشت و برای خودش علف پیدا می ڪرد.
شب ڪه می شد، موشی و ببعی توی خانه ڪنار هم می خوابيدند. برای هم قصه می گفتند. گاهی وقت ها هم روی پشت بام می خوابیدند.
یڪ شب ڪه روی پشت بام خوابشان برده بود، باد یواش یواش آمد. بعد تند و تند آمد.
باد، طوفان شد. خانه را برد تو هوا، موشی و ببعی را سر داد بیرون.
صبح ڪه شد، طوفان خسته شد و رفت خوابید.
موشی بیدار شد. دید میان ڪوه، فقط خودش بود و ببعی. خانه نبود. موشی، ببعی را بیدار ڪرد و گفت:" ای وای! خانه ی ما ڪو؟!"
دوتائی دور و بر را خوب نگاه ڪردند. يڪ فيل فسقلی دیدند. فیل فسقلی داشت پائین ڪوه قدم می زد.
موشی گفت:" حتما این فسقلی خانه را برداشته. به جزاو ڪه ڪسی اینجا نیست."
ببعی گفت:" بيا برويم خانه را پس بگیرم!"
موشی و ببعی از ڪوه رفتند پائین. اما هر چی پائین تر رفتند، فیل بزرگ تر شد.
موشی ترسيد و گفت:" وای این ڪه فسقلی نیست! خیلی هم گنده است."
ببعی گفت:" پس حتمأ خیلی هم خطرناڪ است. بدو فرار ڪنيم !"
موشی و ببعی فرار ڪردند. پشت یڪ سنگ قایم شدند. اما فیل آنها را دید و گفت:" ديدم ڪجا قایم شدید."
دم موشی و ببعی از ترس لرزید. دوتائی در گوش هم گفتند:" وای حالا ما را پیدا می ڪند! وای با دماغ درازش پرت مان می ڪند پشت ڪوه!" و آمدند فرار ڪنند، اما فیل زودتر از آنها رسید.
موشی گفت:" غلط ڪردم. من خانه نمی خوام. خانه مال خودتان."
ببعی گفت:" من ڪه خیلی غلط ڪردم! اتاق من فقط مال شما!"
فیل خندید و گفت:" سُڪ سُڪ. دیدید گفتم پیداتان می ڪنم! حالا من قایم می شم، شما پیدام ڪنید."
موشی و ببعی اول تعجب ڪردند. دوم خوش حال شدند. سوم گفتند:" قایم موشڪ بازی؟! باشه، چَشم چَشم! فقط می شود به جای اینڪه شما را پیدا ڪنیم، خانه مان را پیدا ڪنیم؟"
فیل گفت:" باشد، برویم پیداش ڪنیم."
فيل، موشی و ببعی را یواش با خرطومش برداشت. سوارشان ڪرد. بعد بومب و بومب راه افتاد .
رفتند و رفتند. گشتند و گشتند. آن بالا را ڪه نگاه ڪردند، خانه را پيدا ڪردند. خانه، نوڪ ڪوه، روی یڪ درخت افتاده بود .
ببعی وموشی داد زدند:" اوناهاش! خانه اوناهاش!"
فيل، خانه را ڪه دید، گفت:" اين فسقلی به چه دردی می خورد؟"
موشی و ببعی گفتند:" می رويم توی آن زندگی می ڪنيم. می خوای تو هم بیای توش زندگی ڪنی؟"
فيل گفت:" ولی اینڪه قد من نیست!»
موشی و ببعی خنديدند و گفتند:" از اینجا فسقلی است. بیا بالا تا ببینی!"
فیل و ببعی و موشی رفتند بالا، بالا و بالاتر. خانه بزرگ شد، بزرگ و بزرگ تر.
نوڪ ڪوه ڪه رسیدند، فیل گفت:" وای این خانه ڪه فسقلی نیست. خیلی هم گنده است!" و آن را با خرطومش آورد پائین. بعد هم رفت توی خانه و با موشی وببعی زندگی ڪرد.
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#داستان_کودکانه
🌿🐏 خانه سه بچه گوسفند 🐏🌿
سه گوسفند کوچولو تصمیم گرفتند که هر کدام خانه ای برای خودشان بسازند....
یکی از گوسفندها که از همه تنبل تر بود مقداری کاه جمع کرد و با آن ها شروع به ساخت خانه اش کرد.
گوسفند دومی که کمی از او زرنگ تر بود مقداری چوب جمع کرد و آن ها را به هم چسباند تا یک کلبه ی چوبی درست کند اما گوسفند سومی که خیلی زرنگ و پرکار بود شروع به ساختن یک خانه ی محکم کرد.
او یک عالمه آجر آورد و یک خانه ی آجری ساخت.
خیلی زود گوسفند اولی و دومی خانه هایشان را ساختند.
اما گوسفند سومی هنوز مشغول کار بود.
گوسفند اولی و دومی او را مسخره می کردند و می گفتند: چه قدر کار می کنی! اگر مثل ما یک خانه ی ساده می ساختی حالا می توانستی بازی کنی. بازی کردن بهتر از کار کردن است.
گوسفند زرنگ به حرف های دوستانش توجه نمی کرد و کار می کرد تا این که بالاخره ساخت خانه اش تمام شد.
یک روز گرگ بدجنسی به مزرعه ی آن ها حمله کرد.
گوسفندها با عجله داخل خانه هایشان رفتند و در را بستند.
گرگ اول به سراغ خانه ای رفت که از کاه ساخته شده بود و خیلی راحت با چند تا فوت آن را خراب کرد.
گوسفند بیچاره که ترسیده بود فرار کرد و به خانه ی چوبی دوستش پناه برد.
گرگ به دنبال او دوید و با چند تا مشت و لگد، خانه ی چوبی راهم خراب کرد.
هر دو گوسفند با عجله به خانه ی دوست زرنگ شان رفتند. گرگ هم به دنبال آن ها رفت.
اما هر کاری کرد نتوانست خانه ی آجری را خراب کند و خسته و کوفته راهش را گرفت و رفت.
گوسفند ها خیلی خوشحال شدند. گوسفند اولی و دومی تصمیم گرفتند که دوباره برای خودشان خانه بسازند اما این بار یک خانه خوب و محکم.
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🌸عنوان قصه:نارنجی
در باغچۀ حیاط یک خانۀ قدیمی حشرات زیادی مانند هزارپا، پروانه، ملخ ، کرم خاکی و کفشدوزک زندگی می کردند .
در میان این حشرات هزارپای کوچکی بود به نام نارنجی که با پدر و مادرش زیر ریشۀ درخت چنار در میان خاک زندگی می کرد
نارنجی بسیار مهربان بود و همیشه با دوستانش با خوشرویی بازی می کرد اما یک عیب بزرگ داشت آن هم این بود که در پوشید ن کفش هایش دقت نمی کرد
چون پاهای زیادی داشت ، حوصله نداشت کفش هایش را با نظم و ترتیب بپوشد یا هر کفش را به پا ی مخصوص خود کند به همین خاطر بیشتر وقت ها کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشید
بعضی از روزها وقتی که هوا خوب بود ، نارنجی و دوستانش به داخل حیاط می رفتند تا بازی کنند
یک روز عصر کفشدوزک و پروانه، ملخ و نارنجی تصمیم گرفتند به کنار حیاط بروند تا با هم بازی کنند
نارنجی با عجله کفش هایش را لنگه به لنگه پوشید و به راه افتاد. کفشدوزک گفت:
کفش هاتو اشتباه پوشیدی ، لنگه به لنگه هستن
نارنجی گفت:
مهم نیست ، اینجوری هم می تونم راه برم
پروانه و ملخ هم گفتند:
اگر کفش هاتو درست نپوشی ، می خوری زمین و زخمی میشی
اما باز نارنجی به حرف های دوستانش گوش نکرد . همگی به حیاط رفتند و شروع به بازی کردند
ناگهان پاهای نارنجی به هم پیچید و به داخل حوض حیاط افتاد
نارنجی دست و پا می زد و کمک می خواست. پروانه و ملخ و کفشدوزک با زحمت فراوان یک برگ را به داخل حوض انداختند و نارنجی را نجات دادند
کفشدوزک گفت:
چند بار بگیم کفش هاتو لنگه به لنگه نپوش؟
نارنجی در حالی که از ترس گریه می کرد و از تمام بدنش آب می چکید ، گفت:
- شما درست می گفتید ، کاش به حرفتون گوش می دادم .. . چشم ... چشم ... دیگه توی پوشیدن کفشام دقت می کنم و هیچ وقت اونا ر و لنگه به لنگه نمی پوشم . ممنونم که منو نجات دادید ...
بعد از اینکه نارنجی کاملا خشک شد ، کفش هایش را از پاهایش درآورد و آنها را درست پوشید و دوباره همگی به بازی ادامه دادند.
#داستان_کودکانه
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🐛کرمی که اعداد را می دانست🐛
روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ 😭
دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم. 😔
کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم. 😉
کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟
دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .
کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد.🐛. ۱
کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم.
بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. ۲
دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است. ۲
کرم از دختر کوچولو پرسید: بعد از دو چه عددی است؟
دختر کوچولو گفت: نمی دانم! کرم گفت: سه. عدد سه بعد از دو است. دو هم بعد از یک. بعد به دختر کوچولو گفت: آن جا را نگاه کن! درآن باغ سه درخت است. و خود را به شکل عدد سه در آورد. ۳
دختر کوچولو گفت: یک، دو ،سه. ۳_۲_۱
و کرم گفت: درست است. آفرین!
کرمی که اعداد را می دانست گفت: بعد از عدد سه، چهار است. آن درخت را نگاه کن! روی شاخه ی آن چهار تا گنجشک نشسته است. آن ها رابشمار! دختر کوچولو شمرد: یک، دو، سه، چهار. ۴_۳_۲_۱
کرم لبخند زنان گفت: آفرین! و خود را به شکل عدد چهار در آورد.🪱. ۴
کرم و دختر کوچولو به طرف دروازه نرده ای رفتند کرم پرسید: این دروازه چند تا نرده دارد؟
دختر کوچولو از نرده ها بالا رفت و آن ها را یکی یکی شمرد: یک، دو، سه، چهار، پنج. ۵_۴_۳_۲_۱
و کرم در حالی که خود را به شکل عدد پنج می ساخت گفت: این هم عدد پنج.
بچه های گلم امید وارم از خواندن این داستان لذت برده باشیدبعد از شنیدن داستان تصاویر آن را آن گونه که دوست دارید، بکشید.☺️
#داستان_کودکانه
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#داستان_کودکانه
🌳🐿«مهربانی و دوستی»🐿🌳
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
سلام سلام نوگلهای خونه ☺️
صبح همگی بخیر وشادی😇
🍃عنوان:پول
ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک میشد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست میدادند.
نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در
ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهرهی نانوا با تعجب نگاه کرد.
نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟"
عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید.
زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس میکرد که مردی نامرئی دارد از او میپرسد:
"چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟"
او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او میدانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد.
در تمام طول شب او کابوس میدید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود.
او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است:
«الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس»
🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت میکند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. "
عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد.
#داستان_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#داستان_کودکانه
کمک حضرت علی (ع) به فقرا
مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه درخت خرمای همسایه، که به خانهشان راه پیدا کرده بود، خرما میچیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه میشد.
حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچوجه راضی نشد.
سرانجام حضرت علی علیه السلام پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانهی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفتزده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید.
امام فرمود: دلم میخواهد کودکان این مرد شاد باشند و بیترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو میبخشم به اینجا اسبابکشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند.
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯