عنوان_قصه :
آرزو🐜🐜🐜🐞
سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند.
مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.»
مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم »
موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست»
مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند .
موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم »
کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .»
موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند.
کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد.
کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی»
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#قصه_کودکانه
دیلینگ دیلینگ
پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»
کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم»
به جوجههایش نگاه کرد. جوجهها آرام توی لانه نشسته بودند.
پرپری آهی کشید. به لانهی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونهی خوبی براتون میسازم» درخت سرسبز سیب را نشان داد و گفت:«اصلا میریم روی اون درخت زندگی میکنیم فقط صبرکنید تا پیشی رو از مزرعه دور کنیم»
پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟»
کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنهمه، جیک من آب میخوام، جیک حوصلهم سر رفته»
کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی مخفیگاهمون رو یاد میگیره!»
پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم»
کاکلی به پرهای رنگ پریدهی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه»
پرپری سرش را پایین انداخت.
جوجه کوچیکه کنار بقیهی جوجهها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاوخال خالی داشت علف میخورد. بعبعی و برهاش زیر سایهی درخت خوابیده بودند.
خروس پرطلایی روی پرچین نشسته بود.
کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی مزاحم رو از لونه و جوجهها دور کنم»
صدای زنگولهی بزبزی توی مزرعه پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا میکرد و توی مزرعه چرخ میزد.
کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد.
بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟
اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟
بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
💕💕مورچه کوچولو در مزرعه موز
مناسب چهار تا شش سال
{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی و همذاتپنداری}
روزی از روزها مورچهی کوچکی به نام سیاهدونه در مزرعه بزرگ زندگی میکرد. چند کشاورز در این مزرعه موز میکاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلی که هرروز زیر نور آفتاب گرم میخوابیدند تا رنگ پوستشان زرد شود و رسیده شوند. سیاهدونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر میخوردنند و بازی میکردند.
سیاهدونه با دوستانش روی سر موزها میایستادند و دوردستها را نگاه میکردند. آنها عاشق موزها بودند و وقتی رنگ موزها زرد میشد از بوی آنها لذت میبردند. مزرعه موزها بهترین خانهای بود که سیاهدونه و دوستانش داشتند.
اما یک روز که سیاهدونه و دوستانش مشغول سرسره بازی روی موزها بودند ناگهان صدای گریهای شنیدند. گوشهایشان را تیز کردند و دنبال صدا را گرفتند. سیاهدونه و دوستانش دیدند یک بچه موز کوچولو زخمی شده و شاخه بالای سرش کمی شکسته است.
سیاهدونه رفت کنار بچه موز و او را دلداری داد. بچه موز اما دائم گریه و زاری میکرد و گفت: اااااه…خدایا..پوست زرد و خوشگلم خراشیده شده. شاخهام درد میکند… کمکم کنید. سیاهدونه با دوستانش دست به کار شدند. آنها از شاخهها پایین آمدند و خیلی زود چند شاخه نی پیدا کردند. از آن برای ساختن یک سوزن بزرگ استفاده کردند.
بعد سیاهدونه و دوستانش رفتند پیش آقای عنکبوت و مقداری نخ از او گرفتند و یک سوزن و نخ درست کردند و دوباره رفتند پیش موز کوچولو که داشت گریه میکرد. سیاهدونه با کمک دوستانش خیلی آرام شروع کرد به دوختن شاخه موز کوچولو. دوستان سیاهدونه هم تند تند و با صدای بلند برای موز کوچولو آواز میخواندند تا حالش خوب شود و دردی متوجه نشود.
موز کوچولو تا خواست دوباره داد و فریاد راه بیاندازد، سیاهدونه و دوستانش گفتند، دیگر تمام شد. ما شاخهات را دوختیم. حالا حالت خوب میشود. بیا دوباره با هم آواز بخوانیم تا حالت بهتر و بهتر شود.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🌸پهلوان بدرفتار
پهلوانی خیلی قوی و معروف بود به حدی که حتی شیر در صورت حضور او وحشت زده می شد.
او بدنی تنومند داشت ولی قلبی نامهربان داشت و با مردم بد رفتاری می کرد و هیچ کس او را دوست نداشت، بالاخره روزی از محل ناشناسی می گذشت که چاه بزرگی که روی آن پوشیده بود وجود داشت و بدون توجه در داخل چاه افتاد خلاصه هرچه فریاد زد ه و کمک خواست کسی به او کمک نکرد، و رهگذری که از او دل پری داشت سنگ برداشت و بر سر او کوبید و گفت: مگر چقدر به مردم کمک کرده ای که توقع کمک داری؟
وقتی در تمام عمرت هیچ کار نیکی نمی کنی، اکنون حاصل آن را ببین، چه برداشت می کنی؟ با آن همه دل شکستگی که ایجاد کرده ای چه کسی می تواند بر دل شکسته ات مرحمی بگذارد؟ همیشه تو برای ما چاه کندی حالا دست سرنوشت سر راه تو چاه قرار داد.
پهلوان هم چنان گریه می کرد و برای کارهای زشت و ناپسندی که کرده بود معذرت می خواست .اما کسی به او توجه نمی کرد و در جواب او می گفتند:
"چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی"
🌸🍂🍃🌸
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
بزغاله خجالتی
توی یک ک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.
وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند.
اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و باز هم همان خجالتی رفتار می کرد.
یک روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول درگوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می شه. اما من تند تند راه میرم می تونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می دود و می آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف می زدن و می خندیدن.
چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🌼هیئت کوچک محله
دهه اول محرم بود و کوچهٔ خاکی محله ما پر از حال و هوای عاشورا شده بود. امیرحسین، علی و محمدجواد، روی سکو نشسته بودند و به دیوارهای پر از پرچم سیاه و سبز نگاه میکردند. دلشان میخواست کاری کنند برای امام حسین (ع)، اما نمیدانستند چه کار بزرگی از دستشان برمیآید.
امیرحسین ناگهان به بطری آب پلاستیکی توی دستش اشاره کرد و گفت: «بچهها، چرا یه ایستگاه صلوات راه نمیندازیم؟ هرکی رد شد، یه لیوان آب میخوره و یه صلوات برای شهدای کربلا میفرسته!»
علی و محمدجواد با ذوق قبول کردند. کلمن کوچکی را پر از آب خنک کردند و چند لیوان یکبارمصرف روی میز کوچکی چیدند. تکه مقوایی نوشتند: «ایستگاه صلواتی، ایران حسین(علیه السلام) تا ابد پیروز است.) و آن را سر کوچه گذاشتند.
اولین کسی که ایستاد، پیرمردی بود که با دیدن آب، لبخند زد و گفت: «خداخیرتون بده بچهها! امروز کلی راه رفتم و تشنه بودم.» بعد با صدای لرزان صلوات فرستاد و رفت. کمکم مردم بیشتری ایستادند، آب خوردند و برای امام حسین (علیه السلام) صلوات فرستادند.
خانم رضایی، مادر محمدجواد با دیدن ایستگاه صلواتی، یک سینی پر از خرما آورد و گفت: «این رو هم بین عزادارها پخش کنید!» بعد از آن، یکی نان و پنیر آورد، دیگری شربت آلبالو گذاشت. میز کوچکشان کمکم شبیه یک سفرهٔ حسینی شده بود.
تا اینکه عصر سوم محرم، حاج آقا کریمی، یکی از همسایهها که صدای گرمی هم داشت، کنار ایستگاه ایستاد و گفت: «بچهها، چرا هیئت کوچکی اینجا راه نمیندازیم؟ من میتونم چند مداحی ساده بخونم.»
بچهها با خوشحالی موافقت کردند. چند صندلی از خانهها آوردند، یک بلندگوی کوچک هم یکی از همسایهها قرض داد. همان شب، حاج آقا کریمی شروع به خواندن کرد و مردم کوچه، یکییکی جمع شدند. صدای «یا حسین، یا حسین» در کوچه پیچید.
کمکم ایستگاه صلواتی تبدیل به هیئت کوچکی شد. هر شب، مردم برای مداحی و عزاداری دور هم جمع میشدند. حتی بچههای کوچک هم شمع دست میگرفتند و سینهزنی یاد میگرفتند.
امیرحسین، علی و محمدجواد، هر شب با دلی پر از غرور به هم نگاه میکردند. آنها فقط با یک کلمن آب شروع کرده بودند، اما حالا دلهای محله را به هم پیوند زده بودند. هیئت کوچکشان، یادگاری شد از مهربانیهای کوچک که با عشق به امام حسین (ع)، بزرگ میشوند.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#قصه_کودکانه
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.
همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»
مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند.
مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🌺داستان نباید خجالت بکشی🌺
✅هدف از قصه امشب همکاری کردن و لذت بردن در کودکان هست.
دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمیتونست درست راه بره و راه رفتن براش یه کمی مشکل بود و دلیلش این بود که زمانی که داشت به دنیا می اومد عضله پاش ضعیف بود ولی چون دکتر ها هم دیر فهمیده بودن بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریعنمی تونست راه بره و سریع بدوئه یا تو ورزش های خاصی شرکت کنه.
شهرزاد حتی نمیتونست بعضی از بازی ها رو انجام بده و هميشه وقتی که بچه ها بازی میکردن. یه کناری مینشست و خجالت میکشید باهاشون بازی کنه و از دور نگاهشون میکرد. یه روزی با اصرار مادرش تصمیم گرفت که با بچه ها بازی کنه اما خیلی سریع برگشت و گفت: اون ها سریع بازی میکنن من نمیتونم پا به پاشون بازی کنم بخاطر همین میترسم بازی شون رو خراب کنم. مامان شهرزاد تصمیم گرفت شهرزاد رو هر روز به پارک ببره و سعی کنه بچه هایی که بازی های خیلی پر جنب و جوش انجام نمیدن رو پیدا کنه و شهرزاد رو تشویق کنه که با اون ها بازی کنه تا دیگه بخاطر خجالت کشیدن ناراحت نشه و بتونه هر روز بازی کنه و خوشحال باشه.
اولین روزی که با شهرزاد رفتن پارک اتفاق جالبی افتاد ، شهرزاد خیلی سریع تونست با بچه هایی که تاپ و سرسره بازی میکردن دوست بشه و باهاشون بازی کنه. روزه بعد که به پارک رفتن شهرزاد تونست بازی های دیگه ای هم با بچه ها انجام بده بازی هایی مثل گرگم به هوا ، لی لی و … تو راه برگشت به خونه مامان شهرزاد بهش گفت با اینکه شهرزاد بخاطر پاهاش نمیتونه یه سری از بازی ها و فعالیت ها رو انجام بده اما به خاطر این موضوع ، نباید ناراحت باشه و اون باید بتونه فعالیت های مناسب خودش رو پیدا کنه و انجامشون بده. ما به دلایل مختلف که دست خودمون نیست مثل همین پای تو که یه کم ضعیف هستن ، نمیتونیم همه کارهای دلخواهمون رو انجام بدیم اما نباید از کارایی که می تونیم انجام بدیم صرف نظر کنیم. شما نمیتونی سریع بدویی اما میتونی بازی های زیادی انجام بدی که نیاز به دویدن سریع ندارن ما هیچ وقت نباید خودمون رو از اون چیزی که به ما لذت میده و باهاش خوشحالیم محروم کنیم. از اون روز به بعد شهرزاد و مادرش هر روز میومدن پارک و شهرزاد با دوستاش بازی میکرد و دیگه خجالت نمیکشید و خوشحال بود که میتونست هر روز با دوستاش بازی کنه.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🐂 گاو پرخور
تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ، انقدر می خورد تا غذا تموم بشه. هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن.
یه روز انقدر خورد و خورد تا مثل بادکنک باد کرد. تا خوابید روی زمین، همه چیز زیر شکمش گم شد. خانم مرغه دنبال جوجش می گشت. ببعی دنبال علفاش می گشت. سگه دنبال استخونش می گشت.
یه دفعه گوشه شکمش تکون خورد و یه جوجه از زیر شکمش اومد بیرون و گفت ای ی ی ش. لطفا شکمتونو یه خورده جمع کنید. من زیر شکم شما گیر کرده بودم.
گاوه خجالت کشید و گفت ببخشید حواسم نبود.
ببعی گوشه ی علفاشو دید که از زیر شکم گاو پر خور پیدا شده بود. اومد جلو و گفت لطفا این طرف شکمتونو یه خورده ببرید بالا من علفهامو بردارم. گاوه از خجالت عرق کرد. ببعی علفهاشو برداشت و با اخم از اونجا رفت.
بعد سگه اومد و گفت حالا که همه چیز از زیر شکم شما پیدا می شه لطفا یه نگاه کنید ببینید استخوون من زیر شکم شما نیست؟
گاو چاق و شکم گنده، از جاش بلند شد. ولی استخوونی روی زمین نبود. خوشحال شد و لبخند زد. سگه زیرشو نگاه کرد دید استخوونش به شکم گاوه چسبیده . استخوونشو برداشت و با اخم به اون نگاه کرد و گفت ایناهاش . اینجاست.
این دفعه دیگه گاو شکم گنده از خجالت سرخ شد. سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خودش دیگه تا شب بیرون نیومد.
شب که موقع شام شد تصمیم گرفته بود رژیم بگیره و کم غذا بخوره. شروع کرد به غذا خوردن.
وای وای انقدر غذا خوشمزه بود که دوباره همه چی یادش رفت و انقدر خورد و خورد که شکمش مثل یه دیگ گنده شد.
اما این بار گاو از بس خورده بود دل درد گرفت و به گریه افتاد. به خودش قول داد دیگه حتی اگه غذا خیلی خوشمزه بود حواسش باشه به اندازه غذا بخوره.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
در یک روز ابری هوا نه سرد بود و نه گرم. پرستوی زیبایی برای گرفتن چند تا سنجاقک از لانه اش بیرون آمد و به آسمان پرواز کرد. و به این طرف و آن طرف چرخ میزد تا شاید برای خوردن چیزی گیرش بیاید. ناگهان آسمان غرش کرد.
پرستو ترسید. از همان بالا چرخ زنان دور خودش چرخید و سرش گیج رفت و به زمین افتاد. وقتی که حالش خوب شد، خواست دوباره پرواز بکند اما نتوانست. یکی از بالهایش شکسته بود. ناگهان گربه ای از دور او را دید و به طرفش آمد.
کشان کشان خود را به لابه لای علفها رساند، اما در چنگال گربه گیر افتاده بود. پسر مزرعه دار تا این صحنه را از دور دید، به طرف گربه دوید و پرستو را از چنگالش نجات داد. پسر او را به خانه برد و بالش را بست تا خوب شود. جایی برایش در اتاق زیر شیروانی درست کرد و او را در آنجا گذاشت و هر روز به او آب و دانه میداد تا بالهایش خوب شود. همین طور روزها و ماه ها گذشت و زمستان آمد و رفت و بهار رسید. همه جا سرسبز و زیبا به نظر می آمد.
بهاری زیبا با عطر و بوی خاص خودش، همه جا را فرا گرفته بود و پرندگان در آسمان در حال چرخ زدن و اردکها را در برکه در حال شنا کردن میدید. خوشحال بود. امیدش را برای پرواز از دست نداده بود. و هر روز آسمان و منظره ی اطراف و شب را نگاه میکرد. و روز به روز خوشحال تر به نظر میرسید. بهار زیبا دوستانش را هم با خود به آنجا آورده بود و هر روز با دوستان بیشتری آشنا میشد. تابستان فرا رسید و پرستوها، قصد مهاجرت داشتند و پرستو با خود فکر میکرد که دیگر بالهایش خوب شده است، اما تا حالا برای پرواز کردن به طور جدی تصمیم نگرفته بود.
یک روز صبح زود به بلندی رفت نوکی به بالهایش زد و پرهایش را تکانی داد. امیدوار بود که این بار بتواند مثل گذشته پرواز بکند. چندین بار بالهایش را بازو بسته کرد و سریع به هم زد در همین حال دید که از زمین بلند شد و ناگهان یاد شکستن بالهایش افتاد. ترسید که نکند این بار، باز هم بالش بشکند. اما پرستو به خودش ترس راه نداد و سعی کرد. از زمین بلند شد و به آسمان رفت و از آن بالا به زمین نگاه کرد و زیبایی را دوباره حس کرد. چرخی در آسمان زیبا زد و روی شاخه ای نشست و شروع به خواندن کرد. پسرک از خواب بیدار شد و تا پرستو را روی شاخه دید خوشحال شد. از اینکه توانسته بود کاری انجام بدهد خیلی خوشحال شده بود. پرستو به آسمان رفت، چرخی زد. تا نشان دهد که خوب خوب شده است و با دیگر پرستوها برای کوچ رفت.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
🍃 پسر خجالتی
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینند مسخرهاش میکنند و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهات میکنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونها تو رو مسخره نمیکنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچهها. مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردند سلام کرد و گفت: بچهها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهات نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
✅ پشتکار، بهتر از غرور داشتن است.
در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منتظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را از بین ببریم و سپس چند ماده را با هم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند، بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.
این بار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند، بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.
همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد، اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بر بیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯