━━━━━━━━﷽◯✦━━━
بازی شکار اسباب بازی 😳😂❤️
💁♀ وسایل مورد نیاز ⏪
▪️سبد🗑
▪️اسباب بازی یا هر وسیله کوچک دیگر🎲 📏📐📿
▪️ربان یا کاموا
▪️انبرک
شرح بازی👇👇
اسباب بازی ها رو در سبد قرار بدید و کاموا و روبان را مانند تصویر از سبد عبور دهید، حالا کودک به کمک انبرک اسباب بازی های داخل سبد رو از بین تارهای عنکبوت شکار می کنه.😃😍🤩👏👏
(اندازه اسباب بازی ها جوری باشه که بشه از این سوراخ ها عبورشون داد.)
#تولد_تا_دو_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#بازی_شکار_اسباب_بازی
#افزایش_دقت_توجه_تمرکز
#تقویت_عضلات_دست
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
هر وقت که توی آشپزخونه کار دارم فندقِ مامان زودتر از من اونجاست😃
منم برا اینکه راحتتر به کارام برسم چند تا وسیله رو میذارم برا جیگرِ مامان یا اینکه خودش از توی کابینت یکییکی برمیداره و میاره میریزه توی کهنهشور 😀 (البته اینم بگم که بعد از هربار استفاده از کهنهشور تمیز میشورمش 😉)
فندق همه مدل وسیله از کوچیک تا بزرگ رو امتحان میکنه ببینه کدوم توش جا میشه👌👍
این بازی از نتیجهی ذهن خلاق خودش و آزاد گذاشتنش توی بازی کردن و آشنا شدن با وسایل خونه هست 😌
موقع انداختن وسیلهها توی کهنهشور روی پنجهی پا وایمیسه که ببینه کجا افتاده و این کار برا تعادلش خوبه💯
وقتی که قندعسل هنوز راه رفتن بدون کمک رو شروع نکرده بود، چهار دست و پا و کِشونکِشون وسیلهها رو میاورد و بعدم با کلی تلاش و زحمت وایمیستاد و وسیلهها رو میریخت اون تو 😀 😃
شاید بتونم بگم گلپسرمون از شوقِ اینکه هی این مسیر رو بره و بیاد توی راه رفتنش مستقل شد😍😍
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
به نام خدا
#داستان
#شربت_قدرت
بچه های قشنگ، در خنکای یک صبح دل انگیز، وقتی خورشید مهربان دست گرم و نورانی خود را روی همه ی درختان و میوه های رسیده می کشید و با نوازش، آرام آرام همه ی اهل جنگل را از خواب بیدار می کردِ،
در جنگل بزرگ، جنگلی که پر از درخت های میوه، میوه های جورواجور و رنگارنگ است یک اتفاقاتی داشت می افتاد.
- چه اتفاقی؟ کجا؟
روی درخت انگور انتهای جنگل، یک کندوی بزرگ هست که زنبورهای عسل بسیاری در آن زندگی می کنند.
بیایید برویم داخل کندو، مثل اینکه خبرها اینجا است.
_وااای چه زیبا، چند تا اتاق شبیه هم!!! ده تا، صد تا، نه بیشتر.
چقدر دقیق و منظم، داخل بیشتر آنها پر از عسل است.
در اتاق های انتهای کندو، چند تا از بچه های خانم ملکه دارند بدنیا می آیند.
وای چقدر کوچولو موچولو هستند بچه ها!
این زنبورها، اول که به دنیا می آیند از عسل های داخل کندو استفاده می کنند، عین شما کودکان خوب ایران زمین، که اولش از شیر مادر استفاده کردید تا بزرگ و بزرگ تر شدید، قوی شدید و توانستید خودتان غذا بخورید، این زنبورهای کوچک هم، بزرگ تر که شدند، با زنبورهای سرباز بیرون می آیند تا از شیره ی میوه ها و گل ها استفاده کنند و هم خودشان سیر شوند و هم به کندو ببرند و با بقیه آن عسل درست کنند.
بله بچه ها حالا امروز یک دسته از زنبورهایی که بزرگ شده اند، برای اولین بار، از کندو بیرون آمدند.
گفتیم برای چی؟؟؟؟
آفرین به شما بچه ی باهوش که قصه رو قشنگ گوش میکنی.
بله برای خوردن شیره میوه و گل ها.
خوب دسته جمعی زنبوران بدنبال سرباز نگهبان بیرون آمدند، همه جا را برانداز کردند و دیدند.
چه دنیای بزرگی، درختان سرسبز و گل های خوش عطر و خوش رنگ، آسمان آبی، پرندگان و حیوانات مختلف و رنگارنگ و...
- سرباز همه ی زنبورها را جمع کرد و روش شیره خوردن، اینکه از کجا و از چه چیزهایی میتوانند بخورند برایشان توضیح داد و گفت:
- بروید و آنچه یادتان داده ام را انجام دهید.
اسم یکی از این زنبورها، ویز ویزک بود.
بله، ویزویزک هم اولین بار بود که همراه زنبور کارگر، از کندو بیرون می آمد.
و راه خوردن آب یا همون شیره ی میوه ها و درست کردن عسل را باید از سرباز یاد می گرفت و تمرین می کرد.
به دستور زنبور کارگر، ویزویزک همراه خواهر و برادرهای دیگر خود نزدیک انگورها شدند، و باید از شهد شیرین دانه های انگور میخوردند.
اما ویزویزک گفت - من انگور دوست ندارم، زنبور کارگر او را روی درخت هلو برد، همه ی شکوفه های هلو تبدیل به هلوهای رسیده و خوشمزه شده بودند و زنبورها از شهد میوه آن میخوردند، ویزویزک گفت:
- من هلو دوست ندارم، اصلا میوه دوست ندارم، من همون عسل داخل کندوها را دوست دارم.
- گشنمه من عسل میخوام.
اما او دیگر با عسل تنها سیر نمی شد، او باید از میوه ها می خورد.
خلاصه زنبور کارگر، هر جا ویزویزک را برد، او بهانه می گرفت و می گفت دوست ندارم.
خورشید خانوم کم کم داشت پشت کوه می رفت و همه ی خواهر و برادرهای ویزویزک، از میوه های رسیده ی درختان اطراف کندو، حسابی خورده بودند و شکم سیر به کندو برگشتند.
اما ویز ویزک بهانه گیر، وای وای بهانه گیر!!! ، گرسنه با چشمان اشک آلود، به همراه سرباز، نزد ملکه مادر آمد.
قبلا همه ی ماجرا را به ملکه ی مادر گفته بودند.
ملکه مادر گفت:
- بیا بغل مامان ببینم، تو چرا اینقدر ضعیف و بی حالی؟
- آخه از صبح .....
مامان ملکه، بهم عسل ندادند.
- عه عه چرا؟ سرباز چرا ویز ویزک من هیچی نخورده؟
- خوب البته قانون اینجاست ویز ویزکم، که تا شب وقت خواب شربت عسل به کسی داده نشه.
خیلی خوب، چون هیچی نخوردی و ضعیف شدی، باید اول کمی شربت قدرت بهت بدم وقتی قوی شدی بعد عسل باشه؟
- بله مادر هر چی شما بفرمایید.
شربت قدرت را آوردند و ویزویزک خورد و گفت:
- وای مامان ملکه، چقدر شیرین و خوشمزست!!
ویزویزک حالا سیر شده بود و احساس خیلی خوبی داشت.
خوش بحال زنبورها که شربت قدرت دارند.
- بچه ها کاش از اون شربت قدرت، به ما هم می دادند.
زنبور کوچولوی قصه ی ما، آن شب با اینکه روز خوبی را شروع نکرده بود، ولی با خوردن شربت قدرت، در بغل مادر به خواب عمیقی فرو رفت.
و اما چند روز بعد هم به همین صورت گذشت و ویزویزک، از هیچ میوه ای نمی خورد و گرسنه بر می گشت و شربت قدرت می خورد و میخوابید.
امروز هم همینطور، ویزویزک که کلی سرباز کارگر را اذیت کرده بود، به کندو برگشت و او را دوباره نزد مادر بردند.
ویزویزک مودبانه سلام کرد و با ناراحتی گفت:
- من خیلی گشنمه؛ دارم می میرم از ضعف.
ملکه مادر با جدیت به ویزویزک گفت:
- حالا که کل روز را به حرف سربازها گوش نکردی و میوه نخوردی، امشب باید شربت قدرت رو خودت زحمت بکشی و درست کنی.
- چشم مامان ملکه، من دوست ندارم شما رو اذیت کنم، خوب چیکار کنم میوه دوست ندارم.
مامان ملکه دستور داد ویزویزک را به آشپزخانه ببرند.
ویزویزک همراه سربازان به آشپزخانه رفت و گفت:
- خوب چطوری باید شربت قدرت رو درست کنم، با چی درست میشه؟ حتما عسل توش داره، چون خیلی شیرین و خوشمزه است.
آشپزباشی چند هلو برایش آورد و گفت:
- اینا رو ریز ریز کن و قشنگ آبش رو بگیر، بعد تو این ظرف بریز و تمام.
نه آشپز باشی، من میخوام شربت قدرت درست کنم، لطفا این میوه ها را از روی میز بردارین، مواد شربت رو بیارید.
- خب! ویزویزک کوچولو اون شربت خوشمزه ای که چندین شبه داری میخوری،از میوها های انگور و هلو و طالبی و ....می گرفتیم، همینه شربت قدرت.
- مگه میشه؟ میوه!!
یعنی من، تو این چند شب، آب میوه می خوردم؟ همین هایی که روزها روی درخت هاست و من ازشون بدم میومد؟
- بله شربت قدرت، همون میوه هاست که به دستور ملکه مقداری از اون رو برای تو می آوردند تا بخوری و ببینی چقدر خوشمزه ست و شما رو شاداب و قوی میکنه.
ویزویزک با لبی خندان نزد مادر آمد و خود را در آغوش مادر انداخت و گفت:
- مامان جون من فهمیدم شربت قدرت چیه، چقدر خوشمزس، منتظرم فردا بشه و برم و روی درختا و کلی میوه بخورم.
ویزویزک قهقه می زد و با صدای بلند می گفت:
- آی میوه میوه میوه
میوه به ما نیرو میده
آره بچه های گل و گلاب، ویزویزک فهمید که چه اشتباهی کرده و باید از همه ی میوه های رنگارنگ و خوشمزه، که خدای مهربان آفریده، استفاده کنه تا بدنش سالم و شاداب بماند.
همه ی شما را به خدای زیبایی ها می سپارم.
خدا حافظ
❁ط.فعلی «منتظرالمهدی»
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
صدا ۰۰۴.m4a
9.56M
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
شربت قدرت
#داستان
#داستان_صوتی
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شعر_کودکانه
#خیار_سیب_انار
#طبع_و_مزاج
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄