━━🦋━━━⃟●⃟━━━━﷽
هیئت و حاج آقای مسجد محلمون، یه طرح جالبی ارائه دادند و خواستند که شرکت کنیم، اون هم جمع آوری مواد بازیافتی از خونه هامون بود، گفتند هزینه اش صرف امور خیر می شه
ما هم که کلی خرده ریز بازیافتی از اسباب بازی ها داشتیم، از این طرح استقبال کردیم.
با بچه ها رفتیم، سراغشون بالای سرسرا☺️
پسر بزرگم که عاشق اینجور کارهای گروهیه، ساعت ها هم که طول بکشه، همراهی می کنه و پشتکارش عالیه، اینطوری گلایه هم نمی کنه که: «حوصله ام سررفته و ...»
(برای کودکان صفراوی برنامه بریزید و آنها را درگیرکارهائی کنید که دوست دارند و حتی الامکان همراهیشان کنید.)
خلاصه اینکه هم ۷_۶ تا مشمای زباله از بازیافتی ها جمع کردیم و هم کلی خرده ریز از اسباب بازی ها که هنوز قابل استفاده بودند پیداکردیم، تازه کلی تجدید خاطرات کردیم و گفتیم و خندیدیم😁یه قالب خمیربازی از پسربزرگم پیدا کردیم که روش برچسب اسمش را زده بودم، اوووه، پیش دبستانی بود، مال چند سال پیش بود🙃😍کلی ذوقشو کردیم.
پسر دیگم هم واقعا دوست داشت کمک بده، یه مشما دادم برای خودش و بازیافتی ها را بهش می دادم تا داخلش بریزِ.
پسر بزرگم با کنار هم گذاشتن خرده ریزها، اسباب بازی جدید می ساخت👏 و برادر کوچکترش، با چند تکه چوب، یه توپ زنگوله ای، جعبه ی چوبی و ...که از بین خرده ریزها جمع کرد، بارها و بارها به شکل های مختلف چیدشان و هربار بازی جدیدی بر ایشان طرح می کرد.
به راحتی طرحش را عوض می کرد😘طوری که مطمئن شدم، قادر است صبح تا شب همینجوری با همین خرده ریزها، شکل های مختلف بسازد!
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادر_خلاق
@MiveiyeDel_man
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
نجات اسباب بازی ها 😥🙃😅😂
اسباب بازی های کوچولوی پسرم رو با چسب نواری روی یک جای مناسب چسبوندم و گفتم بیا نجاتشون بده😍
به همین سادگی😃
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#تقویت_عضلات_ریز
#بهبود_فعالیت_های_حرکتی
#هماهنگی_چشم_و_دست
#یک_سال_به_بالا
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
رادیات ماشین پدر سوخت و باید تعویض میشد رادیات نو یک کارتن بزرگ داشت حدودا یک متر در هفتاد سانت 👌
پسرم با اصرا گفت ببریمش بالا میخوام کاردستی درست کنم.
نشستیم فکر کردیم بهترین کار درست کردن یک خانه برای بازی با عروسکهاست
من و پسری دست به کارشدیم روی کارتن نقشه خانه پر از در و پنجره البته با معماری اسلامی👌😇 در حدی که پسرم گفت چقدر شبیه مسجدمون(مسجد محله) شده
نوبت به رنگ رسید. منتظر ماندیم تا پسر کوچک لالا کند بعد بریم سروقت رنگ آمیزی و چون پسری در تحریم نخریدن وسایل جدید بود دست به دامان وسایل دانشگاه با قدمتی نزدیک به یک دهه شدیم😅 رنگ جور شد اما قلمو نداشتیم😕 یک تکه نمد برداشتیم رنگ کردیم خانه مان را وقتی پدر و پسری کوچک بیدارشدند تعجب گردند از این همه خلاقیت🤩😳
گرچه خانه مان زیاد دوام نیاورد اما به قهقهه ها و شادی بچه ها می ارزید
فکر کنید سقف خانه را کندند دوتایی با همکاری رفتند داخل خانه کارتونی که ۱۵سانت بیشتر قطر نداشت😂 اینقدر ورجه وورجه کردند که خانه از هم پاشید . تمام مدت شادی شان ته قلب من و همسری ماندگار شد❤️
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀﷽❀ ⃟⃟ ⃟🏴═════
این نامه برسه به جامونده ها...
#اربعین
#امام_حسین
#محرم_و_صفر
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ═════
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
به نام خدا
#داستان_کودکانه
#تبلت_خوابالو
روی میز اتاق کوچک سنا، پر بود از اسباب بازی های ریز و درشت و رنگارنگ.
سنا که بیدار شد و از اتاقش بیرون رفت، اسباب بازی ها هم یکی یکی از خواب بیدار شدند.
همه مشغول وسطی بازی کردن بودند. توپ زرد رنگ با شادی این طرف و آن طرف می دوید. عروسک موطلایی توپ را پرتاب کرد. توپ به تبلت گوشهی میز خورد.
آقای تبلت از خواب پرید. با عصبانیت گفت: "یواش تر! چه خبرتونه؟! بذارید بخوابم".
این را گفت و دوباره به خواب رفت. توپ زرد گفت: "وای ببخشید آقای تبلت، حواسم نبود".
ولی تبلت خواب بود و اصلا حرف توپ را نشنید. دوباره همه اسباب بازی ها مشغول بازی شدند. با ضربهای که خانم قطار به توپ زد دوباره توپ به آقای تبلت خورد! همه ترسیدند؛ اما این بار او اصلا بیدار نشد!
مو طلایی آرام گفت: "کاش آقای تبلت هم میومد بازی". قطار خانم گفت: "قبلا شاد و پر انرژی بود. ولی مدتیه خیلی تنبل شده".
خرگوش پشمالوی قرمز جلو آمد و گفت: "چطوره از خودش بپرسیم؟"
عروسک مو طلایی گفت: "چجوری؟ اون که همش خوابه، من که میترسم بیدارش کنم، دعوامون میکنه".
خرگوش پشمالو جلو رفت و به آقای تبلت گفت: "آقای تبلت! آقای تبلت! بیدار شین!"
آقای تبلت با صدای کلفتش گفت: "چیه!؟ چی شده؟! چرا نمیذارین بخوابم؟! خوابم میاد. حوصله ندارم".
خرگوش پشمالو گفت: "جناب تبلت، ما میخوایم فوتبال بازی کنیم. یک یار کم داریم. شما هم بیاین بازی".
آقای تبلت گفت: "من حال ندارم. اصلا نمیتونم فوتبال بازی کنم".
در این موقع توپ زرد پرشی کرد و به کنار آقای تبلت آمد و گفت: "خواهش می کنم بیاید باهامون بازی کنید. میشه بگید چرا اینقدر می خوابید؟!"
آقای تبلت که دید دیگه فایده ای نداره، چشماشو به زور باز کرد و گفت: "باشه، براتون میگم ولی بازی نمیام، دوست دارم بیاما ولی حالشو ندارم. راستش من قبلا خیلی پر انرژی بودم. همش با سنا بازی میکردم. همیشه منو با خودش می برد خونهی خالهاش، خونهی داییش، خونهی مادربزرگش. خلاصه همه جا میرفتم. یک روز بابای سنا مسابقه دو برگزار کرد. سنا که مثل من چاق و بیحوصله شده بود برنده نشد و از این بابت خیلیغ ناراحت بود. هفتهی بعدش بیشتر تمرین کرد و در مسابقه تونست اول بشه. جایزه اش یه دونه طنابِ بازی بود. از وقتی اون جایزه رو گرفته دیگه کمتر سراغ من میاد. هر هفته تو خونهی مامان بزرگ سنا مسابقه برگزار میشه. مسابقهی دو، طناب بازی، نقاشی، کاردستی و... . البته هنوزم بعضی وقتا منو میبره ها ولی اونجا هم جای من روی میزه. دیگه بچه ها دور من جمع نمیشن. من ..."
همه اسباب بازیها داشتند به حرفهای آقای تبلت گوش میکردند که یک دفعه صدایش قطع شد! دیدند آقای تبلت خاموش شده!
خانم قطار لبخند زد و گفت: "بچه ها بیاید کنار، بذارید بخوابه".
در این موقع سنا وارد اتاق شد.
خانم قطار گفت: "هیسسسس!"
همه ساکت شدند.
سنا در حالی که شعر میخواند به طرف کمدش رفت. طنابِ بازی و جامدادی اش را برداشت و آنها را داخل کیفش گذاشت. نگاهی به میز انداخت.
تبلت خاموشش را به شارژر وصل کرد.
عروسک مو طلایی را برداشت و گفت:"عروسک قشنگم، امروز تو رو میبرم خونهی مامانبزرگ. میدونم که یه عالمه بهت خوش میگذره".
مو طلایی خوشحالِ خوشحال شد. آخر او هم مثل سنا، عاشق بازی های دسته جمعی بود.
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#تبلت_خوابالو
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄