#قصه
داستان زیبای
👐🏼دست چپ و دست راست
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
آفرین به شما بچه های باهوشم.😘
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۴۵🔜
🐈🐀 قول بده منو نخوری 🐀🐈
چند روز بود که پیشی، توی انبار، یک گوشهی گرم و نرم، چند تا بچه به دنیا آورده بود. بچه گربهها، خیلی کوچولو بودند و پیشی میترسید آنها را تنها بگذارد.
برای همین هم این چند روز، اصلاً از جایش تکان نخورده بود و خیلی خیلی گرسنه بود. وقتی، بچه گربهها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند، پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند. پیشی آرام از انبار بیرون آمد و به دنبال غذا، این طرف و آن طرف را بو کشید.
ناگهان بادی وزید و در انبار بسته شد. پیشی بیچاره ماند بیرون انبار و بچه گربههای کوچولو ماندند توی انبار. پیشی، هر چه میومیو کرد. هر چه پنچه به در کشید، در باز نشد که نشد. ناگهان، صدایی شنید. صدا از توی انبار بود. این صدای موشی بود که فریاد میزد: پیشی جان! اینقدر پنجه به در نکش! در باز نمیشود. پیشی با ناله گفت: بچه گربهها تنها هستند. اگر بیدار شوند؟! اگر شیر بخواهند؟! ای وای! من آنجا نیستم! موشی گفت: قول بده مرا نخوری، من هم کاری میکنم تا پیش بچههایت برگردی!
پیشی گفت: قول میدهم. قول میدهم. موشی از سوراخ در بیرون آمد و گفت: من میروم نزدیک پای خانم مزرعهدار. وقتی او جیغ کشید، تو دنبال من بیا. آن وقت او هم به دنبال تو میآید، یادت باشد مرا نخوری! کمی بعد، صدای جیغ خانم مزرعه دار بلند شد. پیشی به دنبال موشی دوید و خانم مزرعهدار با یک جارو به دنبال آنها دوید. موشی، از سوراخ در انبار، رفت تو. پیشی ماند پشت در و میومیو کرد. خانم مزرعهدار، در را باز کرد و همراه پیشی، رفت توی انبار. پیشی فوری رفت پیش بچه گربهها. خانم مزرعه دار با دیدن بچه گربهها، جارو را کنار گذاشت و پیشی را ناز کرد و گفت: وای! چه بچههای قشنگی داری! حتماً خیلی گرسنه هستی! صبر کن برایت غذا بیاورم! خانم مزرعه دار برای پیشی، آب و غذا آورد. او از دیدن بچه گربهها آنقدر خوشحال شده بود که موشی را فراموش کرده بود!
پیشی خوشحال بود چون سر قولش مونده بود و پیش بچه هاش بود.
موشی هم از اینکه تونست به پیشی کمک کنه خیلی خوشحال بود .🐭
حالا دیگه ، در انبار باز باز بود، پیشی سیر سیر بود و موشی هم رفت به سمت لونش.
حالا بچه های گلم ، یکم فک کنین که چه کارای خوبی از موشی و پیشی یاد گرفیتن؟؟😍
#قصه
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۵۱🔜
#قصه
#شب_یلدا
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا
پشت ابرای سیاه💨🌫
روی بوم آسمون نشسته بود☁️⛅️
ننه سرما چاقالو👵
مهربون و توپولو☺️
دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید☁️
ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید😴
وقتی که بیدار میشد🛏
پا میشد تنهایی دست به کار می شد📦
هاا میکرد ، هوو میکرد💨🌬
هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد🌫
هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد❄️
بشنوید از اون پایین
توی کوه، روی زمین🌎
کلاغا🦅 غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند
توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند
ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا❄️🌨
درها رو محکم کنین 🚪، سرما نیاد تو خونه ها
کرسی ها رو علم کنین
منقل ها رو روشن کنین🔥💥
لحافِ کرسی پهن کنین🛌
شب های چله بزررگ
ننه سرما می خوند🗣
سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند❄️
می نشست چاره می کرد
لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد
پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت
رو زمین گوله گوله گوله برف میریخت❄️🌨
منقل ها روشن می شد☄
کرسی ها علم می شد🔥
شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد☺️
میوه های رنگ وارنگ🍉🍎🍏
همه جور، از همه رنگ
پسته و آجیل شور🌰🥜
همه چیز، از همه جور
شب یلدا همگی بیدار می موندیم🙄
میوه و آجیل می خوردیم🌰🍎
شعرای قشنگ مو خوندیم🗣
کم کمکک بوی زمستون می اومد
ننه سرما اون بالا با خوشحالی😍
لباس سفیدشو تکون میداد
به تموم بچه ها برفای قشنگشو نشون میداد❄️❄️❄️
صدای پای زمستون میاومد🌨❄️
ننه سرما اون بالا سلام میکرد به بچه ها
دست می برد به گردنش
زنجیر موراریدشو رو می کشید، پاره می کرد
همه مرواریداش
روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید🌨
گوله گوله برفای نرم وسپید🌨
میبارید و میبارید
بچه ها شادی کنان 😂😅
خنده و بازی کنان😂⚽️
توحیاط جمع میشدن
تا یواش یواش بابرفا بسازن❄️
آدمای برفی مهربونو☃
ننه سرما مهربون 😊
از اون بالای آسمون ☁️
نگاه میکرد به شادیشون
همه ی مردم شهر شاد می شدن
از غم آزاد می شدن
زن و مرد و بچه و پیر و جوون
دست به دست هم دادن
همگی شادی کنون
هوای پاک میدیدن دور ازگرد وخاک میدیدن
همه باشادی و شور دستاشون به آسمون
گفتن به نه نه سرمای قشنگ ومهربون
اومدی، خوش اومدی صفا آوردی خیلی وقته که همه منتظریم
همگی چشم به دریم🚪
که بیای از راه دور
ننه سرما خیلی خوشحال شده بود😍
گفت منم منتظر شما بودم
منم چشم به راه بودم ـ
تا براتون برکت بیارمو و باسپیدی همه جا رو پاک کنم
من که کارامو تموم کنم میرم
خواهرم خانوم بهار💐 منتظره چشم به دره
اون میاد با صد بغل گل و غزل💐🌺
نازنینای گلم کامتون باشه عسل
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙٢٢🔜
کارخونهی قصههاGoleSorkh.mp3
زمان:
حجم:
16.16M
#قصه
#قصه_صوتی
این داستان
قصه گُل سرخ 🌹🌹🌹
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙۴۶🔜
#قصه
#قصه_شب
این داستان
#گردوها_رو_کی_برداشته؟🧐
هدف تهمت زدن به دیگران خیلی کار بدیه
یه روزوقتی کوشا و نوشا، بچه موش های کوچولو🐭، از خواب بیدار شدند.🛌 اومدن صبحونه بخورند.🍽وقتی رفتند گردو ها رو بردارند. 🥜گردو ها نبود. کوشا گفت:«شاید کسی اونا رو برده.»🧐
-اما کی؟
-شاید یه گربه.🐱
-گربه که گردو دوست نداره.🤔
-پس کی می تونه باشه؟🧐
-نمی دونم.😣
اونا تو راه با هم از این فکرا می کردن ،
حرف می زدند و راه می رفتند.🚶♂🚶♂
همینطوری که راه می رفتند گردو هایی را می دیدند که روی زمین ریخته بودند. رفتند ورفتند تا به آقا کوری رسیدند.🐀
اون یه موش کور بود. 🐀
به او سلام کردند و گفتند:«آقا کوری شما گردو های ما را برداشتی؟»🤔😡
-نه من اصلاً چیزی نمی بینم که بردارم.😃
-یعنی شما اونا رو برنداشتی؟🧐
-نه.
کوشا و نوشا به راه خود ادامه دادند. به مرغ زرد 🐥🐤رسیدند .به او گفتند:«شما گردو های ما را برداشتید؟»🧐
-نه. من اصلا گردو نمی خورم. من ارزن می خورم.
. مخصوصا گردو های موش کوچولو هایی مثل شما.
-مطمئن؟
-بله.
وبازهم همونطور که خودتان می دانید رفتند و رفتند.🚶♂🚶♂
به درخت گردو رسیدند.🌳🌳
به او هم سلام کردند و گفتند :«شما گردو های ما را برداشتی.»🤔
-نه.
-پس اینا چیه توی دستاتون؟✋✋
-هاهاها! بچه های خوبم اینا مال خودمه
مگه نمی دونید من درخت گردو ام.
-نه دیگه ایندفعه اشتباه نمی کنیم.
-ولی من برنداشتم.
نوشا گفت :« حتما دیگه این دفعه تو برداشتی.»
کم کم شب شده بود. 🌙
نوشا خوابش برد.🛏
کوشا رفت تا از سگ قهوه ای🐶 مزرعه پتو بگیره.
به او سلام کرد و گفت:«سلام میشه دو تا پتو به من قرض بدید.»
-چرا که نه.
او پتو ها را گرفت رفت تا روی خواهرش بندازد.
اماااا او نبود.😟😱
ناگهان صدایی شنید :« داداشی بیا گردو ها رو پیدا کردم.»👣
بله اون نوشا بود.
خودش تو خواب راه می رفته و اونا رو زیر درخت کاج🌲 می گذاشته.
🖊نویسنده این قصه (محمد حسین)😎
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙۵١🔜
کارخونهی قصههاMazraeAmn.mp3
زمان:
حجم:
9.75M
#قصه_صوتی
#قصه
این داستان مزرعه ی اَمن
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙٧۳🔜
#قصه
#قصه_شب
💫این داستان مغرور شدن اصلا خوب نیست💫
🌿باغچه مادر بزرگ🌿
روزی بود، روزگاری بود.
مادر بزرگ👵 یه باغچه قشنگ داشت که پر از گل های رنگارنگ بود.🌺🌸
از همه گل ها زیباتر گل رز🥀 بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.😤
یک روز دو تا دختر کوچولو🧕🧕 و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند،🥀 اما خارهای گل در دستش فرو رفت.🖐
دستش را کشید و با عصبانیت😡 گفت: اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.👣👣
اما گل رز شروع به گریه کرد.😭😢
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.😱😳
گل رز گفت: فکر می کردم🧐 خیلی قشنگم😍 اما من پر از خارم!😭
بنفشه🌺 با مهربانی گفت☺️: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش🙂 چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند🙂 و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!🍃🌱
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد☺️ و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.☺️
سپس گل رز قصه ما خندید😊😄 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…😂
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#رسانه_تنها مسیر
تولد تا ٧سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١٠٢🔜
#قصه
#قصه_شب
یکی بود یکی نبود خرس کوچولویی 🐻بود به نام تدی.
تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت🌳 نشسته بود تا آخرین ستاره ی🌟 پاییز بیفتد پایین.
تدی توی یک کتاب 📚 خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد، برآورده میشود.☺️
همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی 🦔 کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: "تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟"🤔🧐
- "دنبال آخرین ستاره ی پاییز."⭐️🌟
" برای چی؟"🧐
" برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه."😇
جوجه تیغی 🦔گ فت :"واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته."⭐️
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو 🐭 و خرگوش کوچولو 🐰 به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.👣 👣
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: "تدی... جوجه تیغی... میاین باهم بازی کنیم؟"🏀⚽️
جوجه تیغی کوچولو گفت: "نه... ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم."🌟
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب 🐿 که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: "بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!"🌲🌟
و آخرین برگی🍁 که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.⭐️
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.👀
سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"
تدی گفت: "نه...نه...
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...🍂🍁
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.👣 👣
اما برگ 🍁 به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی 🦔 گیر کرد و همانجا ماند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی 😔 گفت : "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم.😇
شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."😖😤
خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"🧐
تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."⚽️🏀
جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده.
ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"😇
و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.😍😊☺️
#رسانه_تنها مسیر
تولد تا ٧سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١١٠🔜
#قصه
#قصه_شب
این داستان
موش تنبل 🐭 و کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
کپل بچه موشی🐭 بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند.🌅
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی 🛋 مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی🍒🍑🍎 که بابا🐭 و داداشش به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت🤨 اینها چیه دیگه؟😤 یه چیز خوشمزه تر بیارید!😋
مامان بابا و داداش از دست کارهای تپل🐭 ناراحت بودند☹️ و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.
تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید🌪 و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.💦
او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.😖😣
کپل شروع به گریه کرد.😭😢
کلاغی🐦 که اونجا بود صدای او راشنید و از روی درخت🌲 پرسید: چرا گریه می کنی؟🤔🧐
کپل ماجرا را برای او تعریف کرد.
کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.☺️
بعد کلاغ گفت: آفرین بتو
برای همین من هم تو را پیش خانواده ات می برم.
کپل خوشحال شد😍 و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
⁉️ما از این قصه چی یاد گرفتیم🧐🧐
بچهها جون ما باید یاد بگیریم که تنبلی خیلی خیلی کار بد و زشتی هست.
و ما باید کارهامون رو خودمون انجام بدیم.
〰〰〰〰〰〰〰
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١٢۵🔜
#قصه
#قصه_شب
این داستان حسادت کردن کار بدیه
🌰🐿نی نی و سنجاب کوچولو🐿🌰
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو🐿صاحب یک برادر شد.
نی نی سنجاب ها🐿 خیلی ریزه میزه و با نمک بود.
سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.😍
می خواست بغلش کند🤗 و با او بازی کند ⚽️اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت داداش سنجابه هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست😔 با سنجاب کوچولو بازی کند چون داداش سنجابه گریه میکرد و مامان باید مراقبش میبود و بغلش میکرد.
سنجاب کوچولو ناراحت شد 😭
رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد.⚽️🏀اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.☹️
بابا سنجابه از راه رسید.
سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا🤗
اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.😫
ولی وقتی نشست، داداش سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن باهاش.⚽️
سنجاب کوچولو ناراحت شد.😭😔
رفت توی اتاقش و روی تختخوابش🛏 خوابید و پتو را روی سرش کشید.🛌
یه مدتی گذشت مامان سنجابه🐿 صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است🍵، بیا ما منتظر شماهستیم
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو🌰 داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.😔☹️
بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم...
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجاب کوچولوی مامان
سنجاب کوچولو شروع به گریه کرد😭 چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.😔😭
مامان و بابا یه کمی فکر کردند. 🧐
بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.😍☺️
سنجاب کوچولو خنده اش گرفت.😂مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.😍😂
حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.😂😂
اما یک دفعه، صدای گریه ی داداش سنجابه بلند شد.
مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.
سنجاب کوچولو دلش برای داداشی سوخت و به مامان و بابا گفت مامان و بابا گفتند مگه صدای گریه ی داداش رو نمی شنوید؟
ولی مامان و بابا گفتند ما میخوایم باتو بازی کنیم.
سنجاب کوچولو 🐿 کمی فکر کرد و گفت مامان و بابا من متوجه شدم من نبايد به داداش حسادت کنم
داداش کوچولو و نی نی هست و نیاز به مراقبت داره.
مامان و بابا بیایید برویم پیش داداش سنجانه
مامان سنجابه و بابا سنجابه به سنجاب کوچولو آفرین به شما👏👏
———✤❁✤❁✤❁✤———
🧐🤔🤔بچهها ما از این قصه چی یاد گرفتیم؟؟؟
آفرین 👏 👏 👏 درسته حسادت کردن خیلی کار بدیه
❓بچهها شما ابجی یا داداش کوچیک دارید؟
❓شما تاحالا به ابجی یا برادر کوچکترتون حسادت کردین🧐🤔
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١۶۶🔜