eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
این داستان زهرا و علی با شوق و ذوق زیادی آماده شدند تا به گردش بروند علی به زهرا گفت: _ توپ رو هم برداشتی؟⚽️ زهرا بلند از آن یکی اتاق داد زد: _ بله برداشتم مامان از آشپز خانه زهرا را صدا زد و گفت: _ زهرا جان دخترم سبزه🌱🌱 رو هم از کنار هفت سین بردار ببریم. بچه ها بدویین👣 دیر شد بابا توی کوچه منتظره زهرا و علی آماده شدند وبه همراه مادر و نرگس کوچولو به کوچه رفتند و سوار ماشینشان🚗 شدند. تو ماشین زهرا به مامان گفت: _ مامان این قوری رو میخوای چیکار کنی؟🤔 مامان با خنده گفت:😊 _ قراره از توش غول جادو دربیاریم زهرا و علی هردو خندید. بچه ها به مقصد رسیدند. زهرا نفس عمیقی کشیدو گفت: _ وای هوا چقدر تمیز، چه جای خوبی اومدیم. 😍 بابا و مامان گفتند بچه‌ها اول یک جایی برای نشستن آماده کنید و بعد به بازی بروید. بابا به زهرا و علی گفت: بچه‌ها داخل رودخانه ماهی 🐠 هم هست. زهرا و علی یک صدا گفتند: _ وای بابا واقعا؟ بابا گفت: بله بچه‌ها زهرا و علی خوراکی هایشان را به همراه توپ و وسایلشان برداشتند و دنبال بازی رفتند اما حواسشان نبود و هرچه که می‌خوردند آشغال هایش را روی زمین می‌ریختند. کمی بعد بابا گفت بیاید برویم کنار رودخانه 💦 رودخانه ی قشنگی بود علی به همراه بابا مچ شلوارش را تا کردو پاهایش را به آب زد. زهرا کنار رودخانه نشست و آرام دستش را به آب زد ولی حواسش نبود اشغال بيسکوئيتش🍩 رو هم داخل آب انداخت. مامان گفت: _زهرا جان بیا بشین کنار نرگس من برم ببینم چای☕️ آتیشیمون🔥 حاضر شد یا نه وقتی زهرا اومد کنار نرگس و قوری چایی نشست یهو یه دود از قوری بیرون آمدو تبدیل به غول شد👻 زهرا با تعجب😳 نگاه کرد و گفت: _ تو کی هستی؟🧐 غول با صدای گفت: _ من غول قوری ام، تو میتونی یه ارزو بکنی، ارزوت رو بگو تا من برآوردش کنم. زهرا کمی فکر کرد و گفت: خوش به حال علی مثل ماهی ها توی آبه. یهو زهرا دید که یه ماهی 🐠شده و داخل رودخانه است. اولش خوشحال بود 😍داخل آب شنا و شادی میکرد، ولی یهو صدای گریه😭 شنید. صدای یک ماهی🐠 کوچولو داخل یک آشغال بیسکوئیت گیر کرده بود. زهرا کوچولو سعی کرد آن را نجات دهد اما نتوانست مامان ماهی خیلی ناراحت بود ☹️ زهرا کوچولو با خودش گفت: _ کاش ماهی نشده بودم و به او کمک می کردم. شنا کرد و رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. به طرف بالای آب شنا کرد یک دفعه یکی از بچه ها بالای سرش ظرف آبمیوه🍹 انداخت زهرا کوچولو سرش خیلی درد گرفت.😰 آب هم خیلی کثیف بود حالش داشت بد می‌شد🤢 هر کاری می کرد نمیتوانست درست شنا کند و کجکی می‌شد. گریه اش گرفت😭 و تلاش کردباز هم شنا کند سرش هی گیج میرفت و تلو تلو میخورد. یهو یه خوگوش🐰 کوچولو از بیرون آب گفت: زهرا زهرا تویی؟ زهرا کمی ایستاد و نگاه کرد و با تعجب گفت: علی تویی؟ چرا این شکلی شدی؟ علی گفت: _ آره بیا این ور این پودر رو بپاشم روت تا دوباره شکل آدما بشیم. زهرا خوشحال شد و سریع به طرف علی شنا کرد و گفت: _ این پودر رو غول قوری بهت داد؟ علی گفت: _ آره علی هم به خودش و هم به زهرا پودر پاشید و هر دو دوباره تبدیل به آدم شدند زهرا گفت: _ تو چرا خرگوش شده بودی؟🧐 علی گفت: _ آخه دوست داشتم با سرعت زیادی مثل خرگوش توی جنگل بدوم اما خرگوشا از دست ما آدم ها ناراحت بودن😔 چون همه جارو کثیف کرده بودیم بچه هاشون داشتن مریض میشدن. زهرا یهو یاد آن ماهی کوچولو افتاد به طرف آب رفت دست دراز کردو آن آشغال بيسکوئيت برداشت و ماهی کوچولو را نجات داد. علی هم تصمیم گرفت به همراه زهرا آشغال هارا جمع کند. آن روز عصر وقتی داشتند به خانه برمی‌گشتند درخت ها و حیوانات با مهربونی نگاهشان می کردند، انگار که داشتند از زهرا و علی تشکر میکردند. مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsaleghey .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙۴٧٧🔜
میوه دل من
این داستان ‍ 🌙 🌙 ماه گفت: 🌙«بگذارید اول من تعریف کنم.» ستاره‌ها ⭐️ که هیجان‌زده بودند یکی‌یکی به حرف آمدند: - اول من می‌گویم! - نه، من بهتر از شما می‌توانم تعریف کنم. - اما هیچ‌ کدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همه‌ی شما به زمین🌎 نزدیک‌تر هستم. خورشید 🌞 خندید و گفت: «اصلاً هیچ ‌کدام‌تان نگویید؛. یا یک نفر یا هیچ‌کدام!» ماه خندید🌙 و گفت: «من نمی‌گویم؛ اما به نظرم ستاره‌ی سهیل✨ بگوید بهتر است.» کمی که گذشت خورشید 🌞 گفت: «حواس‌تان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن می‌‎شود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!» ستاره‌ها ساکت شدند. حالا همگی آن‌ها به ستاره‌ی✨ کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آن‌ها همگی گفتند: «ستاره‌ی صبح بگوید!» ستاره‌ی کوچک خندید ☺️و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پای‌مان پر نور می‌کردیم. ماهِ زیبا 🌙 ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشان‌مان داد. همان اتاقی که خیلی شب‌ها نور خود را بر تنِ خاکی آن می‌ریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود. من و ستاره‌ها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوست‌داشتنی امام علی گوش‌مان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. م اه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفت‌وگو با مادرش فاطمه  است.» حسن در رخت‌خواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا می‌کرد. 🤲 او آرام آرام اسمِ یکی‌یکیِ همسایه‌ها را می‌برد و به حال آن‌ها دعا می‌خواند. حسن چندبار در رخت‌خواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا 🌙 از پشت پنجره‌ی اتاق، نور تازه‌ای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را می‌شنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایه‌ها دعا می‌کرد؛ همان همسایه‌هایی که بعضی‌شان آدم‌های تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی را آزار می‌دادند. راز و نیاز مادر تا نزدیکی‌های اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد. بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»🧐 فاطمه به گلِ روی حسن که زیباترین گل🌺 خانه‌اش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیده‌ای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!» من و ماه و ستاره‌ها، غرق در خوش‌حالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرین‌تر از همه‌ی آسمان‌ها و منظومه‌هاست.» خورشید که بال‌های طلایی‌اش را باز کرده بود به خانه‌ی کوچک فاطمه و علی خیره شد و آرام آرام آن‌جا را بوسید.😘 مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsaleghey .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙۵۷۲🔜
این داستان حسادت کردن کار بدیه ‍ 🌰🐿نی نی و سنجاب کوچولو🐿🌰 چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو🐿صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها🐿 خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.😍 می خواست بغلش کند🤗 و با او بازی کند ⚽️اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت داداش سنجابه هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست😔 با سنجاب کوچولو بازی کند چون داداش سنجابه گریه میکرد و مامان باید مراقبش میبود و بغلش میکرد. سنجاب کوچولو ناراحت شد 😭 رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد.⚽️🏀اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.☹️ بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا🤗 اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.😫 ولی وقتی نشست، داداش سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن باهاش.⚽️ سنجاب کوچولو ناراحت شد.😭😔 رفت توی اتاقش و روی تختخوابش🛏 خوابید و پتو را روی سرش کشید.🛌 یه مدتی گذشت مامان سنجابه🐿 صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است🍵، بیا ما منتظر شماهستیم سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو🌰 داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.😔☹️  بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم... ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجاب کوچولوی مامان سنجاب کوچولو شروع به گریه کرد😭 چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.😔😭 مامان و بابا یه کمی فکر کردند. 🧐 بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.😍☺️ سنجاب کوچولو خنده اش گرفت.😂مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.😍😂 حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.😂😂 اما یک دفعه، صدای گریه ی داداش سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای داداشی سوخت و به مامان و بابا گفت مامان و بابا گفتند مگه صدای گریه ی داداش رو نمی شنوید؟ ولی مامان و بابا گفتند ما میخوایم باتو بازی کنیم. سنجاب کوچولو 🐿 کمی فکر کرد و گفت مامان و بابا من متوجه شدم من نبايد به داداش حسادت کنم داداش کوچولو و نی نی هست و نیاز به مراقبت داره. مامان و بابا بیایید برویم پیش داداش سنجانه مامان سنجابه و بابا سنجابه به سنجاب کوچولو آفرین به شما👏👏 ———✤❁✤❁✤❁✤——— 🧐🤔🤔بچه‌ها ما از این قصه چی یاد گرفتیم؟؟؟ آفرین 👏 👏 👏 درسته حسادت کردن خیلی کار بدیه ❓بچه‌ها شما ابجی یا داداش کوچیک دارید؟ ❓شما تاحالا به ابجی یا برادر کوچکترتون حسادت کردین🧐🤔 مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsaleghey .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙۵٩۵🔜
این قصه 🐰 خرگوش بازیگوش مامان خرگوشی بود 🐰 که شش خرگوش کوچولو داشت و همه سفید و تپلی بودن. یه روز گرم و آفتابی 🌤 که مامان خرگوشه داشت پنج تا خرگوش کوچولوش رو میبرد حمام 🚿 و میشست ولی خرگوش کوچولوی ششمی یه گوشه نشسته بود و نمیخواست خودشو بشوره. خانم خرگوشه گفت: بیا دم پفکی ، بیا لااقل گوشات رو بشور. دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه هميشه می گفت: تمیز بودن گوشای خرگوش خیلی مهمه. ولی دم پفکی تو جواب میگفت: من گوشام رو همین طوری که هست دوست دارم ، خاکستری و کثیف. خانم خرگوشه پنج تا خرگوش کوچولو رو شست و تمیز کرد ، مخصوصاً گوشاشون رو. بعد از اون به طرف دم پفکی رفت تا اونو هم بشوره، ولی اون با سرعت دوید👣👣 و گفت: نه نه، نمیزارم منو بشوری! خانم خرگوشه گفت: حداقل بزار گوشات رو بشورم ولی دم پفکی قبول نکرد و همونطور با سرعت میدوید ، خانم خرگوشه خسته شد😣 و دیگه دنبالش نرفت. دم پفکی به طرف مزرعه شبدر 🍀☘ دوید که کنار تپه بود و مثل هميشه بالای تپه رفت تا از اون بالا همه چیز رو ببینه.👀 دم پفکی با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کرد و به باغ کاهو اون طرف تپه نگاه کرد 👀که کاهواش یه کمی بزرگ شده بودن. اون وقت از تپه پایین اومد و یه کمی چرخید و بازی کرد و دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرا و خواهراش رو دید🐰 که بالای تپه هستن و حسابی هم مشغول غذا خوردن. 🍵د م پفکی سرشو تکون داد و گفت: همه اونجان پس منم برم ولی یه دفعه صدای فریاد مادرش رو شنید که میگفت: دم پفکی زود با گوشات علامت بده و به اونا بگو که خطر نزدیکه.⚠️ دم پفکی میدونست که چطور باید علامت بده موقعی که خیلی کوچیک بود مادرش بهش یاد داده بود که چیکار کنه ، اون تند و تند گوش هاش رو تکون داد. گوشاش رو خم و راست میکرد و بالا و پایین میبرد ولی گوشای اون سفید نبود تا معلوم باشه. خاکستری و کثیف بود و برادرا و خواهراش اونو نمیدیدن ، تو این موقع مادر نفس زنان از راه رسید و به سمت بالای تپه دوید و با گوشاش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوشای مادرشونو بین سبزه ها دیدن و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدن. وقتی شکارچی به اونجا رسید همشون قایم شده بودن. شکارچی به اونجا سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خونه برگشتند و مادر نفس راحتی کشید و گفت: وای خیلی ترسیده بودم ، چقدر خوب شد که به موقع گوشام رو دیدین. دم پفکی خیلی خجالت کشید اگه مادرش سریع نمیدوید جان برادرها و خواهراش به خطر می افتاد و حالا اون دیگه فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهمه. با خودش گفت: اگه برادرها و خواهرام رو شکارچی با خودش میبرد ، حالا چیکار میکردم؟🧐 اون هم به خاطر اینکه گوشام کثیف بود و من نتونستم کارمو خوب انجام بدم. اون شب دم پفکی اول خودش و گوشاش رو شست و بعد راحت خوابید و یادش موند که برای همیشه به حرف پدر و مادرش گوش کنه. 〰〰〰〰〰〰〰 مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsaleghey .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙620🔜
🍇🍐 میوه‌های غمگین پیشی🐱 دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه🍇🍎🍐 را دید که توی سطل آشغال🗑 گریه می کردند.😭 پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ 🧐 چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟😷 گلابی🍐 گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود🎁، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب 🍎 و گلابی 🍐 و آلو 🍈 و هلو 🍑 آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. 🚿 نمی دانی چقدر کیف می داد. یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. 😂😁 وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند. یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون میتوانستم الان باعث شادابی پوست کسی باشم ولی بین زباله ها هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد… هلو گریه اش گرفت😭 و نتوانست حرفش را تمام کند. سیب 🍎گفت: راست می گوید، من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. 🤩 وقتی مهمان ها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.😋 یک خیار 🥒زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد. پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت:😭 چه مهمان های بدی! من که اینجور مهمان ها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت. بچه ها ما از این قصه چی یاد گرفتیم؟؟؟ آفرین درسته ما نباید اسراف کنیم. میوه را کامل بخورید.😊 منتظر نظرات گلای تنهامسیریمون هستیم. 〰〰〰〰〰〰〰 مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsaleghey .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙۶۴٣🔜
🍄☘🍄☘🍄 🍄☘🍄 ☀️ ☀️ 🐛هزارپا🐛 هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید . 🐛 صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید. هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو چاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند. 🐛هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:چی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده. 🐛ما هم آمدیم تا کسی را پیدا کنیم که تو بردن خوراکی هایمان به ما کمک کند! هزار پا پاهایش را نگاه کرد و رفت تو فکر.بعد به طرف لانه مورچه ها رفت و داد زد:زود باشید پشت من سوار شوید. خوراکی هایتان را هم با خودتان بیاورید! جا برای آن ها هم هست. 🐛 مورچه ها با خوش حالی گفتند: آمدیم. آمدیم. بعد از روی پاهای کوچولوش بالا رفتند و روی پشتش سوار شدند. خوراکی هایشان را هم با خودشان آوردند. آن وقت همگی با هم رفتند تا یک لانه جدید برای خودشان پیدا کنند. 👶تولد تا هفت سال @tavalodtahaftsalegy 🍄☘🍄 🍄☘🍄☘🍄 🔙۶۹۴🔜
این داستان 🐰 خرگوش گوش دراز پر حرف‌🐰 یکی بود یکی نبود. یک خرگوش🐰 کوچولو بود به اسم گوش دراز، که توی یک جنگل🌲🌴 قشنگ زندگی می کرد. گوش دراز خیلی خرگوش مهربان😊 و خوبی😇 بود، فقط خیلی حرف میزد.🗣🗣🗣 معلم، خانواده و دوستانش، از پرحرفی های گوش دراز خسته می شدند😰 و هر وقت به او می‌گفتند، گوش دراز ناراحت☹️ می‌شد و فکر می‌کرد که آنها او را دوست ندارند.😭 یک روز گوش دراز که خیلی از دوستانش ناراحت شده بود،☹️ توی جنگل قدم می زد، یک دفعه چشمش به یک پرنده ی زیبا🕊 افتاد. گوش دراز سلام کرد و گفت: سلام. تو دیگر چه جور پرنده ای هستی؟ 🧐تازه به این‌جا آمده‌ای؟🧐 اسمت چیست؟ 🧐 چند روز است که به اینجا آمده ای؟🧐 با کسی هم دوست شده ای؟ از کجا آمده‌ای؟ 🧐 تنها هستی؟ 🧐 چیزی خورده ای؟🍊🍐 🧐 خانه ای داری؟🏡 🧐 و خلاصه دوباره شروع کرد به پرحرفی. پرنده تمام مدت ساکت بود و چیزی نگفت.🤐 و البته فرصت نمی کرد حرف بزند و جواب بدهد. پرنده بالاخره از سوال های زیاد و پرحرفی گوش دراز حوصله اش سر رفت و از آن شاخه پرواز کرد و رفت. 🕊🕊🕊 پرنده بعد از کمی پرواز چشمش به یک خرگوش افتاد که داشت گریه می کرد.😭 رفت پایین و پرسید چی شده خانم خرگوشه؟🐰 خانم خرگوشه گفت: پسرم گوش دراز🐰 از صبح که رفته هنوز برنگشته. پیش همه دوستانش رفتم و آنها گفتند مثل همیشه بعد از پرحرفی زیاد وقتی به او تذکر داده‌اند او هم قهر کرده و ناراحت شده و رفته. ☹️👣 میترسم گیر پلنگ🐯 و روباه🦊 افتاده باشد. پرنده متوجه شد که آن خرگوش پر حرفی که دیده بود به احتمال زیاد همین گوش دراز است. 🐰 پرنده به خانم خرگوشه گفت: من پسر شما را دیده ام. او را به خانه بر می گردانم. پرنده پرواز کرد و گوش دراز را پیدا کرد. پرنده کمی با خودش فکر کرد، سپس پیش گوش دراز رفت و هنوز گوش دراز حرفی نزده بود، پرنده شروع به حرف زدن کرد و گفت: من طوطی هستم🐤 و می‌توانم حرفهای بقیه را تقلید کنم و اگر دوست داشتی می توانم با تو دوست شوم و از همین حالا حرف های تو را تقلید و تکرار کنم. گوش دراز خیلی برایش این موضوع جالب و جدید بود.😍😁 به خاطر همین قبول کرد. طوطی به همراه گوش دراز به خانه آنها رفت و در تمام مسیر هر حرفی که گوش دراز می زد طوطی آن را تکرار می‌کرد. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز گوش دراز وقتی از خواب بیدار شد دیگر حرفی نزد.🤫 گوش دراز تمام آن روز را ساکت بود و حرف نمی زد. همه دلواپس😱 گوش دراز شده بودند و سعی می کردند کاری کنند تا گوش دراز با آنها صحبت کند. ولی گوش دراز گوش هایش را محکم گرفته بود و با هیچ کس حاضر نبود حرف بزند. (بچه ها به نظر شما چرا گوش دراز حرف نمی زد؟) طوطی میدانست چرا گوش دراز حاضر نیست حرف بزند. او میدانست گوش دراز از پرحرفی های طوطی خسته شده😰 و می داند اگر هر حرفی بزند طوطی باز تکرار میکند.😱 گوش دراز توی یک کاغذ📃 برای طوطی نوشت: طوطی عزیزم، می‌شود از تو خواهش می کنم که کمتر حرف بزنی؟🤫😤 طوطی🐤 وقتی یادداشت 📃را خواند، پرواز کرد🕊 و از پیش گوش دراز رفت. گوش دراز خیلی ناراحت شد☹️ و با خودش گفت: ولی من که حرف بدی نزدم و خیلی مودبانه از او خواهش کردم. چند دقیقه بعد طوطی با یک دسته گل💐💐 زیبا برگشت. آن را به گوش دراز داد و به او گفت این هم جایزه🎁 من به تو. تو بالاخره متوجه شدی که پرحرفی چقدر می‌تواند بد و آزاردهنده باشد و بقیه را اذیت کند. نویسنده: مریم طیلانی مسیر 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @tavalodtahaftsalegy .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙٧٠۶🔜
؛ اردک_کوچولو 🦆 🦆اردک کوچولو توی یک باغ قشنگ زندگی می‌کرد. هر روز صبح در حوض آب با خواهر و برادرهایش آب‌تنی می‌کردند؛ ظهر که می‌شد خانم باغبان برایشان غذا می‌آورد تا بخورند،یکی از روز ها اردک کوچولو کنار حوض کوچک باغ بی حوصله نشسته بود برادرش شنای قشنگی را انجام می‌داد و حسابی خوش می‌گذراند به اردک کوچولو که رسید شالاپ شولوپی کردو گفت: -چه خبر چرا پکری؟ اردک کوچولو آرام بلند شد و گفت: دلم می‌خواد برم بیرون رو هم ببینم برادرش کمی فکر کرد و گفت: چند روز دیگر مدرسه ها تعطیل می‌شن و پسر خانوم باغبان مارو بیرون می‌بره ما هنوز خیلی کوچیکیم و جایی رو بلد نیستیم نباید بدون اجازه و بدون بزرگ‌ترها جایی بریم، اردک کوچولو اخم کرد و گفت: پس چرا اردک های همسایه می‌روند؛ برادرش گفت:‌ یادت نیست یکبار گربه پای یکی از آنها را گاز زده بود؟ اردک کوچولو گریه اش گرفت و ساکت نشست.🌳چند روز گذشت و اردک کوچولو باز حوصله اش سر رفته بود؛ در باغ هم باز بود و کسی حواسش به او نبود، به راه افتاد و از در خانه خارج شد،رفت و رفت و رفت تا به برکه ای رسید؛ یک مرغ دریایی پیر و لاغر کنار برگ‌های نیلوفر آبی کز کرده بود، اردک کوچولو جلو رفت و به مرغ دریایی پیر سلام کرد، مرغ دریایی هم به آرامی سرش را بلند کرد و از دیدن یک اردک کوچولو خوشحال شد و جواب سلامش را داد؛ بعد با صدای ضعیفی گفت: من هر روز صبح یک ماهی می‌گرفتم و می‌خوردم و تا آخر شب سیر بودم، ولی مدتی است که پیر شده ام و دیگرنمی‌توانم دنبال ماهی بگردم. اردک عزیز تو جوان هستی، برو و از دریاچه برای من یک ماهی بگیر و بیاور! بچه اردک گفت: من که تا به حال ماهی نگرفته،ام و اصلا نمی‌دانم از کجا باید ماهی پیدا کنم" مرغ دریایی پیر گفت: برو وسط دریا و به داخل آب نگاه کن و آنچه که دیدی روی آب حرکت می‌کند همان ماهی است... بگیر و برایم بیاور؛ اردک قبول کرد و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به ساحل دریاچه‌ای که در آن نزدیکی بود رسید، تا به حال آن همه آب یک جا ندیده بود؛ اردک کوچولو که هم میخواست شنا کند و هم اینکه دلش برای مرغ دریایی سوخته بود به طرف آب راه افتاد ناگهان قورباغه‌ای راهش را گرفت و گفت: کجامی‌روی؟ _ اردک کوچولو ترسید و گفت: _ برای چه میپرسی؟‌‌ قورباغه که دید اردک ترسیده کمی صدایش را مهربان کرد وگفت: _ من تا به حال ندیده ام اردک ها برای شنا به دریاچه بروند آن هم نزدیک شب که هوا دارد تاریک می شود؛ اردک کوچولو سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد و گفت: می‌خواستم برای مرغ دریایی ماهی بگیرم؛ قورباغه خنده ای کرد و گفت: آن مرغ دریایی پیر را میگویی که همیشه کنار برکه مینشیند؟ اردک کوچولو سرش را تکانه داد وگفت: بله، قورباغه از حرص پوفی کرد و گفت: آن مرغ دریایی چند وقتی هست فراموشی گرفته وگرنه بچه هایش هر روز برایش غذا می‌برند اما شکمش درد میکند و نمیتواند بخورد. چند روز پیش هم بچه کلاغی را برای گرفتن ماهی فرستاده بود اگر مادرش نجاتش نمی‌داد غرق میشد؛ بیچاره بچه کلاغ در تاریکی به دریا رفته بود و چون نمیدانست ماهی چیست همه اش به عکس ماه در آب نوک میزد، اردک کوچولو یادش افتاد که او هم نمیداند ماهی چیست؟ برای همین گفت: ماهی چه شکلی هست؟ قورباغه کمی برایش توضیح داد و بعد گفت: حالا به خانه ات برو که دیر وقت شده من هم دیگر باید بروم؛ قورباغه جستی زد ودورشد، اردک کوچولو یک نگاه به آب انداخت و با خودش گفت بگذار یک شنایی بکنم و بعد بروم داخل آب پرید و شنا کرد آب دریاچه تکان میخورد و مثل آب حوض آرام نبود اردک کوچولو قلقلکش می‌آمد و با خنده شنا می‌کرد، کمی بعد تکان خوردن های آب زیاد شد یک ماهی بزرگ بالا پرید، اردک کوچولو با دیدن ماهی آن را شناخت و منتظر و آماده شد تا دوباره ماهی که بیرون آمد آن را بگیرد'بعد از اینکه چند بار تلاش کرد بار پنجم با منقارش یک نوک به آن زد، ماهی تکان بدی خورد و اردک زیر موج بلندی که می‌آمد فرو رفت' اردک کوچوولو نمی‌توانست نفس بکشد و کسی هم نبود کمکش کند'ناگهان یک ماهی گیر با قایقش آمد، اردک کوچولو به تور ماهیگیر گیر کردو به ساحل رفت، هوا تاریک شده بود و آقای ماهیگیر تور را کنار قایقش گذاشت و رفت، اردک کوچولو که از هوش رفته بود دوباره با کمک یک مرغ دریایی کوچک به هوش آمد، مرغ دریایی کوچک گفت: تو اینجا چه کار میکنی میخواهی نجاتت دهم؟ اردک کوچولو کمک خواست و از او تشکر کرد؛ بعد از آزاد شدن از تور به طرف خانه راه افتاد. مادرش جلوی در باغ ایستاده بود و گریه میکرد؛ او را به خانه برد و در تخت خوابش خواباند'چند روز بعد قرار شد همه‌ی اردک ها برای گردش به کنار دریاچه بروند اما اردک کوچولو هنوزهم مریض بودو بایدداخل رخت خوابش استراحت می‌کرد.مادرش قول داد بعد ازینکه خوب شد او را هم به دریاچه بود. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ 🔜۷۵۶🔚
نی نی و سنجاب کوچولو - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.76M
نی نی و سنجاب کوچولو 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 🌷کانال میوه دل من:👇 ╭┅──——🌸————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──——🌸————┅╯
عادت بد غرغرکردن - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.54M
عادت بد غرغر کردن 🌷کانال میوه دل من:👇 ╭┅──——🌸————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──——🌸————┅╯
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل بابا شبیه عمو😍 🌷کانال میوه دل من:👇 ╭┅──——🌸————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──——🌸————┅╯
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زاغ گریان و تخته سنگ مهربان 🌷کانال میوه دل من:👇 ╭┅──——🌸————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──——🌸————┅╯