═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀﷽❀ ⃟⃟ ⃟🏴═════
حضرت رقیه" سلامالله علیها" با سه صفت و شاخصه برجسته در ماجرای عاشورا نقشآفرینی کردند که رعایت حجاب و عفاف، محکم ایستادن در برابر دشمن و امام خواهی از برجستهترین این صفات است.
حضرت رقیه "سلامالله علیها "پس از شهادت پدر در کاروان اسرا سختیهای فراوانی را تحمل کرد ولی همواره مانند عمه بزرگوار خود به حریمها پایبند بوده و هرگز برای عزاداری حجاب از سر برنداشت. ایشان هرگز حاضر نشد به خاطر راحتی و امکانات در مقابل دشمن لب به شکوه گشوده و محکم در مقابل دشمن ایستاد؛ وی از دشمنان دین خدا هیچچیز مادی و دنیوی درخواست نکرد و تنها درخواست ایشان ملاقات پدر و زیارت ایشان بود.
بانوان و مادران امروزی نیز باید فرزندان و دختران خود را به سبک حضرت رقیه "سلامالله علیها" تربیتکرده و دخترانی تربیت کنند که در سختترین صحنهها محکم ایستاده و باحجاب و عفاف از امام عصر(عج) و امام زمان(عج) خویش حمایت و پشتیبانی کرده و خواستهای جز یاری امام زمان(عج) خویش نداشته باشند.
#تولد_تا_هفت_سالگی
#حضرت_رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه_تسلیت_باد.
#امام_حسین
#امام_زمان
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ═════
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀﷽❀ ⃟⃟ ⃟🏴═════
روضه ی حضرت رقیه(س)
حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
#حضرت_رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه_تسلیت_باد
#امام_حسین
#اربعین
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ═════
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#آرزوی_زنجیرک
زنجیرک با زحمت خودش را از زیر طبل بیرون کشید.
دانه های زنجیرش را تکانی داد و گفت:
«وای! وای! خسته شدم. دست و پاهام درد گرفت. طبل گنده خودت را انداختی روی دست و پاهام.»
طبل ابروهایش را به همنزدیک کرد و گفت: «والا من الان یک سالی هست که اینجایم. معلوم هم نیست تا کی قرار هست اینجا باشم!»
زنجیرک از خستگی کنار طبل ولو شد و گفت: «وای خداجون، همه ی بدنم درد می کنه!»
بعد با زحمت سرش را بلند کرد، نوری که از پنجره داخل می آمد، چشم هایش را اذیت کرد!
«واای چشمم کورشد!»
دستش را مثل سایبان بالای چشم هایش گذاشت.
کتیبه ها هنوز سر جایشان بودند؛ همانجا روی دیوارهای زیرزمین.
سر علم ها و نشانه ها تا سقف می رسید!
زنجیرک رو به طبل کرد و گفت: «تا کی باید اینجا بمونیم؟ حوصله ام سر رفته! می خوام برم بیرون!»
طبل گفت: «من خودمم خیلی وقته خسته شدم! فقط کاشکی عمو رضا حالش خوب باشه.»
زنجیرک گفت: «من نوه ی عمو رضا را می خوام، چرا با باباش نمیاد منو ببره بیرون؟!»
در همین وقت کبوتر کوچولو آمد و نشست جلوی پنجره و گفت:
«بغو، بغو، بغ، بغ، بغو، سلااام، سلااام!»
همه از دیدن کبوتر کوچولو خوشحال شدند و جیغ و هورا کشیدند.
زنجیرک گفت: «وای بغ بغو خودتی؟! از مشهد میای؟!» بغ بغو بالش را با نوکش تمیز کرد و گفت: «بله زنجیرک از مشهد اومدم و دارم می رم کربلا!»
طبل صدایش را صاف کرد و گفت: «خب چه خبر از بیرون؟!»
بغ بغو با ناراحتی گفت: «ترسناکه، خیلی از آدم ها حالشون بدِ»
زنجیرک گفت: «خب بِرَن پیش دکتر!»
بغ بغو گفت: «عجیبه، آدما از هم فرار می کنن!»
طبل گفت: «من هم شنیده ام حتی می ترسند همدیگه رو بغل کنند!»
بغ بغو گفت: «شنیدم کربلا اینطوری نیست! اونجا همه حالشون خوبه!»
بعد کمی استراحت کرد، آب و دانه خورد و پرواز کرد و رفت.
زنجیرک داد زد: «کاشکی ما هم بلد بودیم پرواز کنیم!»
طبل هم ادامه داد: «دلم می خواهد بروم کربلا! »
زنجیرک گوشه ای نشست و حسابی گریه کرد، غصّه خورد و غصّه خورد، یادش آمد که عمو رضا هر وقت غصّه ای داشت دعا می کرد. دست های کوچولویش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدا جون مهربونم، خواهش می کنم به نوه ی عمورضا، به محمدحسین بگو بیاد منو با خودش ببرِ!»
بالاخره بعد از چند روز، در زیرزمین باز شد و عمورضا و پسرانش، آمدند توی زیرزمین.
با باز شدن در زیرزمین یک دفعه همه جا روشن شد. عمو رضا رفت به طرف صندوقچه ای که گوشه ی زیرزمین بود، بقچه ای را از توی صندوقچه برداشت، گره اش را بازکرد، یک کتیبه ی مشکی داخل بقچه بود، دستش را روی آن کشید.
بعد کتیبه را گذاشت روی چشم هایش و یک عالمه گریه کرد. عمو رضا هر سال این کتیبه را بالای در خانه اش می زد.
پسرهای عمو رضا کتیبه ها را از روی دیوارکندند تا ببرند روی دیوارهای حیاط و اتاق ها بزنند.
یک دفعه پسرک بازیگوشی با سر و صدای زیاد از پله های زیرزمین دوید و پائین آمد.
بلند بلند گفت: «بابابزرگ جونم! آخ جونمی پس امسال می تونم زنجیرمو با خودم بیارم؟!»
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «ان شاالله، به امید خدا!»
زنجیرک اشک هایش را با پشت دست های سرد و کوچکش پاک کرد و با خودش گفت: «خودشه! محمدحسین خودمونه، آخ جونمی جون!!!»
محمدحسین بلند گفت: «زنجیرک؟! زنجیرک؟! کجائی؟!»
زنجیر کوچولو دلش می خواست داد بزند و بگوید:«من اینجام! اینجا! این پائین! روی زمین!»
نزدیک بود محمدحسین زنجیرک را لگد کند! با خوشحالی از روی زمین برش داشت و داد زد: «ایناهاش بابابزرگ، پیداش کردم!»
زنجیرک با خوشحالی زیادی محمدحسین را نگاه کرد، سر بند سیاهی دور سرش بسته بود. زنجیرک نوشته ی روی آن را خواند: «یا علی اصغر علیه السلام» چشم های روشن محمدحسین پر از ذوق بود.
ماسک مشکی کوچولویش را از روی بینی و دهان کوچکش به زیر چانه اش کشید و گفت: «سلام زنجیرک، دیدی بالاخره اومدم! از فردا با باباجون و بابابزرگ می ریم تو حیاط امامزاده وحسابی خوش می گذرونیم!»
زنجیرک داشت از خوشحالی بال در می آورد! با لبخند نگاهی به طبل کرد.
دانه هایش از شادی توی هوا می چرخیدند.
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#محرم
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀﷽❀ ⃟⃟ ⃟🏴═════
رفتار امام حسن علیه السلام با کودکان:
ابن ابی الحدید نقل کرده است:
روزی امام حسن مجتبی علیه السلام از کوچهای عبور میکرد. به کودکانی که مشغول بازی بودند برخورد، بچهها ضمن بازی از تکههای نانی که در مقابلشان بود میخوردند. چشمشان که به حضرت افتاد از وی خواستند پیاده شود و با آنان غذا بخورد. آن بزرگوار بدون درنگ فرود آمد و همراه آنان مشغول خوردن شد.
پس از اندکی حضرت نیز آن کودکان را به خانه خود برد و با دادن غذا و لباس و ... از آنان پذیرایی کرد و فرمود: در این بذل و بخشش دو طرفه باز هم برتری با این کودکان است زیرا آنها هر چه داشتند بذل کردند، اما ما غیر از آنچه به آنان دادیم باز در خانه اموال زیادی داریم.
«المُؤمِنُ مَألوفٌ وَلا خَیرَ فیمَن لا یَألَفُ وَلا یُؤلَفُ.»
مؤمن (با دیگران) مأنوس است و در کسی که انس نمیگیرد و نمیتوان با او انس گرفت خیری نیست. (حضرت علی علیه السلام)
شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر همه ی شما عزیزان تسلیت باد.
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
#امام_حسن(ع)
#امام_حسین(ع)
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ═════
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀﷽❀ ⃟⃟ ⃟🏴═════
این نامه برسه به جامونده ها...
#اربعین
#امام_حسین
#محرم_و_صفر
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
═════ 🏴 ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ═════