eitaa logo
مدافعان حـــرم
887 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت50 حال همه خراب بود... علی... شب و روزش را در بیمارستان میگذراند.. محمد دیگر
ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد... حامد تازه خوابیده بود... نمیخواست بیدارش کند... محمد حیدر را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد... اما... پسرش قصد آرام شدن نداشت و مدام جیغ میکشید... یک ساعت تمام قدم زد... نوازشش کرد... شیرش داد... هرکار کرد ساکت نشد که نشد.. مبینا خسته شده بود و پشت هم خمیازه میکشید... صدای اذان صبح که بلند شد... اشکش در آمد.. بچه را روی مبل گذاشت و پایین مبل دراز کشید.. میخواست بی توجه به جیغ ها و گریه های او بخوابد.. اما مگر میشد؟؟؟ _بسه دیگه مامان... ترو خدا بس کن... دیوونه شدم...ساکت شو دیگه...اه... پسرک اما ساکت که نمیشد هیچ هر لحظه گریه اش شدید تر میشد... حامد خوابش سنگین بود... خیلی سنگین.. اما وقتی صدای اذان... با صدای گریه فرزندش و داد و بی داد همسرش یکی شد از خواب پرید و هراسان به پذیرایی رفت: مبینا... مبینا با عجز نگاهش کرد... چشمان خسته و قرمز مبینا گویای همه چیز بود... به سمت مبل رفت و فرزندش را به آغوش کشید.... فرزندی که انقدر جیغ کشیده بود که رنگش پریده بود: چرا بیدارم نکردی؟؟ پاشو نمازتو بخون بگیر بخواب. بدون جواب دادن به حرف های حامد ایستاد.. به اتاق خواب رفت و به محض اینکه دراز کشید چشمانش بسته شد و به دنیای خواب رفت... محمد حیدر انگار بیقرار پدر بود که در آغوش حامد آرام شد.. به اتاق رفت.. بالای سر مبینا نشست و آرام موهایش را نوازش کرد: پاشو خانم.. پاشو نمازت قضا میشه ها... وَخه نمازتو بخون بعد بگیر تا لنگ ظهر بخواب... مبینا غلتی زد: جون هرکی دوس داری ولم کن حامد.. خوابم میاد.. بعدا قضاشو میخونم. نفس عمیقی کشید... باشدی گفت و به آشپزخانه رفت.. تشک کوچک آبی رنگ پسرش را روی اپن گذاشت و فرزندش را روی آن خواباند: گریه نکنیا بابایی ... وضو بگیرم بغلت میکنم. فرزندش خندید... _چه دشمنی داری با مامانت آخه پدر سوخته... پیش مامانش گریه میکنه واسه من هر هر میخنده... ناقلا. وضویش را گرفت و باز محمد حیدر را بغل کرد.. بچه به بغل سجاده اش را پهن کرد.. محمد حیدر را کنار سجاده اش گذاشت.. عبایش را روی دوشش انداخت.. قامت بست و الله اکبر گفت... فرزندش انگار قصد خوابیدن نداشت.. نماز حامد به اتمام رسید اما او نخوابید.. سجاده اش را جمع کرد و نگاهش را به محمد حیدر دوخت: نمیخوای بخوابی بابایی؟؟ چرا مامانی رو اذیت کردی ها؟؟ فرزندش باز خندید.. پسرش را در آغوش گرفت و زیر گلویش را بوسید: بابا قربون خنده هات... واسه عمو راشا دعا کن بابایی.. خب؟؟ مامانت میگه حالش خوب نیست... درصد هوشیاریش خیییلی کمه.... احتمال مرگش زیاده... دعا کن بابایی...دعا کن برگرده به زندگی.. قطره اشکش را با دستان کوچک محمد حیدر پاک کرد: عمت داره کم میاره بابایی... دعا کن راشا برگرده... به هوش بیاد.. دعا کن مرگ نیاد سراغش.. لحظه ای اندیشید.. اگر راشا بیدار نشد و رفت چه؟؟ در ان صورت هدی چه میشد؟؟ اگر راشا به آغوش مرگ میرفت.. علی چه حالی میشد؟؟ چشمانش را بست و با بغض لب زد: دعا کن.. تو دلت پاکه پسرِ بابا... دعا کن.
باسلام باتوجه به عدم بارش رحمت الهی پس ازگذشت سه ماه ازفصل پاییز و یک ماه از فصل زمستان ومتاسفانه کمبودآب درماههای آتی وسال آینده لطفا بیاییدنیت کنیم وهرنفر ۷۲صلوات نذرشهدای تشنه لب کربلاکنیم تاخدابه خاطرخون این شهدابه مارحم کندوباران رحمتش رابرمانازل فرماید لطفاپس ازخواندن،این متن رابه گروهایی که عضوهستیدارسال کنید تاختم صلوات دسته جمعی صورت گیرد ان شاءالله باران رحمت الهی نازل گردد بسم الله😔
۱_یه کلیپ برات میفرستم دیگه از درس خسته نمیشی (: ۲_یار امام زمان عج و افسردگی؟ بگم چی کار کنی؟ وضو بگیر تو اتاق تنها بشین روبه قبله شروع کن از دردات واسه امام زمان حرف زدن شد گریه کنی گریه کن ضجه زدی بزن اما آخرش ... آخرش راحت میشی لااقل سبک میشی و نمیری تو خلا ۳_سلام ادمین مفقود لطفا به این درخواست توجه کنید
۴_خوش به حالتون 😂 ۵_یکم تغییرش بدیم قشنگ میشه هااا خلاق های کانال کجا نشستین؟ اولشو که خوندم فکر یه شعر عاشقانست ۶_فکر کنم با مجاهدین درسته؟
بچه ها حرفی بود با دل و جان در خدمتیم https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مایکل شوماخر پرسیدن راز موفقیتت چیه⁉️ گفت: هر وقت سر پیچ ترمز کردن تو گاز بده‼️ ربطش به مهدیار رو تو کلیپ بالا ببین👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:) نذر ڪـردمـ ڪہ ڪرب بلا قسـمتـ شد اربعــین بجاے رقـیہ زیارت برومـ🥺💔
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنـیدمـ ڪہ اربعیـن جامـوندے من بجـاے تو زیارت میـرم🫀🍂
نماهنگ حرم رقیه.mp3
3.82M
نماهنگ حرم رقیه🫀🥺
فقط میتونم بگم دارم له میشم ...
بسم الله
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
در سرمای زمستان که گل ها خفته در خاک اند تو سفید و زرد زیبا سر از خاک بیرون می آوری به خانه ام می آیی و زمستان مرا زیبا تر از هر بهار می کنی
بچه ها سلام
به فروشگاه کانالمون حتما سر بزنید✋
هدایت شده از 🌿محصولات سادات 🌿
اینم یه مدل دیگه برای تازه عروس هامون🤩🤩 و برای مجالس زیبا👌😎 🌹 کتیبه مخمل افقی بسیار زیبا و ارزنده🙈😍❤️ 📣 مخمل پورشه با کیفیت بالا و قیمت مناسب ✅چاپ سابلیمیشن ⭕️همراه با ریشه دوزی رایگان و بسته بندی سلفون تکی ابعاد ۱۴۰*۲۸۰ : ۴۶۰تومان ابعاد ۷۰*۱۴۰ : 👈🏻۱۴۵تومان ابعاد ۴۵*۹۰ 👈🏻قیمت ۷۰تومان بدو تا جانموندی🏃🏃🏃 سفارش @myHamta_sadat_Arjmandi
مدافعان حـــرم
اینم یه مدل دیگه برای تازه عروس هامون🤩🤩 و برای مجالس زیبا👌😎 🌹 کتیبه مخمل افقی بسیار زیبا و ارزنده🙈😍❤
اگه توام دلت خواست کلی از این کتیبه های مختلف مخصوص سر در منزلتون و یا اتاق کارتون و هیئت و مسجد محله تون خیلی داریم
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت51 ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد... حامد تازه خوابیده بود... نم
بسم الله الرحمن الرحیم چشم از گنبد گرفت و شال سبز رنگ را از روی شانه اش برداشت: چرا میپرسی این سوالو؟؟ ضحی شال را از علی گرفت... آن را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید... _ همینجوری...میخوام بدونم رو چه اساسی همچین خونه و زندگی ای داره... چرا من هیچوقت ندیدم پدر مادرشو..؟؟ علی تلخ لبخند زد: پدر و مادرش فوت کردن... عمه و خاله اینا هم نداره... یه چند تا فامیل دور داره که تو آمریکا ساکنن. چند ثانیه سکوت شد... که علی گفت: دعا کن به هوش بیاد...دعا کن برگرده به زندگی... اون هنوز خانواده واقعیشو پیدا نکرده... _خانواده واقعیش؟؟ علی آه کشید و سرتکان داد: آره..هفده سال پیش.. وقتی سه سالش بوده تو انفجار حرم... سال هفتاد و سه... از خانوادش جدا میشه...یه خانواده که بچه دار نمیشدن راشا رو پیدا میکنن و میبرنش آمریکا... ضحی خندید.. بلند... طوری که اخم های علی درهم شد.. اما ضحی باز هم خندید... بلند تر ازقبل... گره اخم های علی محکم تر شد.. مچ دست ضحی را در دست گرفت و محکم فشرد: بس کن... چته؟؟ اما ضحی... _لااله‌الاالله... رگ های پیشانی اش باد کرد و محکم تر مچ دست ضحی را فشار داد: ضحی... ضحی باز هم خندید... آنقدر خندید که اشکش در آمد... خنده اش طبیعی نبود.. ناباور میخندید... عجیب بود خنده اش... عادی نبود.. ناگاه خنده اش تبدیل به گریه شد... زیر گریه زد و هق هقش تعجب علی را برانگیخت.. میخندید... اما گریه میکرد... لبخند بر لبش بود... اما اشک میریخت... نگاه متعجب علی روی صورت ضحی ماند... نگاه مردم روی اعصابش بود ... اما مردم مهمتر بودند یا همسرش؟؟؟ قطعا در برابر اشک های همسرش حرف مردم هیچ ارزشی نداشت... آرام و در یک حرکت ناگهانی ضحی را در آغوش گرفته و در گوشش نجوا کرد: هیییش... آروم باش دختر...گریه نکن قربونت برم... بریم خونه؟؟ خود ضحی هم از وضع پیش آمده راضی نبود.. در حرم امام رضا(علیه السلام)... جلوی آن همه چشم... در آغوش همسر؟؟ هرکه بود خجالت میکشید... ضحی که دیگر در حالت عادی هم خجالتی بود: آره..بریم. علی ضحی را از خود جدا کرد.. پلاستیک کفش هایشان را برداشت و با قدم های بلند به سمت خروجی به راه افتاد و ضحی را دنبال خود کشید..
آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد... ناگاه نگاهش روی تصویر پسرکی دو ساله قفل شد... نفس در سینه اش حبس گشته و برای لحظه ای مات عکس شد.. باورش نمیشد خودش باشد... باورش نمیشد راشا... راشا حیدری... کسی که او را تنها دوست همسرش میدانست... زکریا باشد...برادرش! آب دهانش را به سختی فرو برد... قطره اشکی از گوشه چشمش روانه جاده ی گونه اش شد... سرش را بالا گرفت... نگاهش را به علی دوخت و آرام و ناباور لب زد: زکریا...! علی بی خبر از همه جا مانند منگ ها به همسرش زل زد... اندکی گذشت اما ضحی هیچ نمیگفت و نگاهش بین علی و عکس در گردش بود... و هر چند ثانیه همین کلمه را تکرار میکرد: زکریا... علی کلافه اوف کشید و لااله‌الاالله گفت... عصبی نام همسرش را به زبان آورد: ضحی... اما نگاه ضحی هنوز میخ عکس بود... جلو رفت و آلبوم را از دست ضحی بیرون کشید... چند قدم عقب رفت... روی مبل روبروی ضحی نشست... اخم کرد و نفس عمیقی کشید: با غیرت یه مرد بازی نکن ضحی... بعد اون خنده هات تو حرم اعصابم داغونه به شدت... خنده های تو فقط باید واسه من باشه... جلوی اون همه آدم... غیرتمو به بازی گرفتی هیچی نگفتم... الانم که روبروی من نشستی و زل زدی به عکس رفیقم... به عکس یه نامحرم... نمیخوام داد و بی داد راه بندازم و کاری کنم که بعدا پشیمون بشم... پس خواهش میکنم ازت درست واسم توضیح بده.. دلیل خندت تو حرمو توضیح بده... دلیل گریتو دلیل تعجبتو... ضحی به علی خیره شد و خیلی خلاصه توضیح داد: نامحرم نیس.. اشک ریخت و نگاهش را به تابلوی بالای تلویزیون دوخت: داداشمه.. چشم های علی گرد شد: داداشت؟؟؟ سرتکان داد و آرام شروع به صحبت کرد: وقتی حرمو منفجر کردن... من هشت ماهم بود.. اون موقعا یه داداشم داشتم.. اسمش زکریا بود.. همونجا وسط هرج و مرج گم شد... مامانم میگه هرجا.. هرچی دنبالش گشتیم نبود.. مامانم هنوز که هنوزه بی قراره واسه پسرِ گمشدش... هق زد و به آلبوم عکس در دستان علی اشاره کرد: و من... الان عکس داداشمو تو آلبوم راشا دیدم... داداش گمشده ی من... صدایش لرزید: رفیق تویه که الان تو کماس... علی سرش تیر کشید... چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت.. حقیقت واقعا بزرگ و برای علی غیر قابل باور بود... رفاقتی که از یک تصادف شروع شد.... وحال... واقعا شوک بزرگی بود... یعنی ... راشا... رفیقش... برادر همسرش بود؟؟؟ نفس عمیقی کشید... سرش را به طرفین تکان داد و سعی کرد بر خود مسلط باشد.. صدایش میلرزید اما مهم نبود: گریه نکن ضحی.. یه چیزی میگم خوب گوش کن. چشمش را بست و کمی سکوت کرد: میدونم خیلی سخته...ولی حقیقته... راشا... یا همون زکریا فرقی نداره..الان تو کماس. گفتن این حقیقت به پدر و مادرت فعلا صلاح نیست.. نفس عمیقی کشید و گفت... گفت چیزی را که بیم داشت از اتفاق افتادنش: اگه... به پدر و مادرت بگیم راشا همون زکریاس..و خدایی نکرده... زبونم لال.. راشا به هوش نیاد.. پدر و مادرت نابود میشن.. نابود میشن اگه بهشون بگیم پسرتون.. کسی که این همه سال دنبالش بودین پیدا شده ولی نیمه جونه... تو کماس... و امکان زنده موندنش خیلی کمه... قطعا ضربه بزرگی میخورن.. پس چیزی بهشون نگو... بزار فک کنن پسرشون هنوز گمشدس... تا وقتی که تکلیف موندن..یا رفتن راشا مشخص میشه چیزی نگو بهشون.. بهشون چیزی نگو و بزار این بار... رو شونه های خودم و خودت باشه. ضحی بلند زیر گریه زد و نالید: علی... اگه مامان بابام بفهمن پسرشون.. پسری که نوزده سال دنبالش بودن پیدا شده اما تو کماس.. دق میکنن علی... دق میکنن.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد