دوران کودکی به روایت مادر👇🏻👇🏻👇🏻
در نبود پدرش دلخوشی اش شده بود لباس های نظامی او.
سه چهار ساله بود که حکم کرد باید برایم لباس سپاهی بدوزی . شرط هم گذاشت که لباس بابا را باید برایم کوچک کنی،میخواست با دایی اش برود راه پیمایی ۲۲ بهمن.
خودم دست به چرخ بودم از مادرم یاد گرفتم.
کاغذ های الگو را پهن کردم وسط اتاق با خواهرش دور چرخ جبهه بازی میکرد . هی می آمد و میگفت که آرم سپاه و عکس امام خمینی هم روی جیبش باشد . تا پانزده سالگی اش دو دفعه دیگر مرا نشاند پای چرخ خیاطی که لباس بسیجی برایش بدوزم به این لباس عشق داشت.
از بچگی زیاد روزه میگرفت میگفتم:حسین جان توی سن رشدی مدرسه میری درس داری اینقدر روزه نگیر.)
جوری لفتش میداد که دیر شده و به این بهانه صبحانه نمیخورد لقمه میگذاشتم توی کیفش بعد میدیدم که نخورده .
برای انجمن اولیا مربیان رفتم مدرسه اش حسین داست اول جلسه قرآن میخواند بچه کلاس اول دبستان
همیشه فهم و شعورش بیش از هم سن و سال هایش بود.
دوره ی جوانی به روایت مادر👇🏻👇🏻👇🏻
اکثر فامیل ها مهاجرت کردند وآمدند تهران ولی هنوز هم یزد زیاد فامیل داریم.
چند بار رفتیم خانه دانشجویی اش چند تا خانه عوض کرد آخرسری هم زیر زمینی کوچکی اجاره کرد چندتا پله میرفت پایین به همه دیوار ها عکس شهدا زده بود بیرق و کتیبه و علم پرسیدم حسین جان اینجا خونه است یا حسینیه؟
چندشب مانده به محرم سیاه میپوشید تا آخر صفر
توی خانه مهر آباد جنوبی هرسال فاطمیه هیئت داشتیم خانه را سیاه پوش میکرد زمانی که ما نبودیم خودش خانه را مهیا میکرد.
وقتی آمدیم پونک میگفتیم اینجا دوطبقه است و میتوانی یک طبقه را زنانه کنی و یک طبقه را مردانه مرتب هیئت ها را بیاور اینجا خیلی از این بابت خوشحال بود قسمت نشد
اولین هیئت را برای شهادتش گرفتیم.
#فدای اکبر لیلا کنی مرا
#عمار حلب🕊
به روایت دوستان 👇🏻👇🏻👇🏻
هنوز با روحیاتش آشنا نبودم پول داد که برو نوشابه بخر رفتم و همه را کوکاکولا خریدم یکی از بچه ها گفت اگه محمد حسین ببینه تورو میکشه به روی خودم نیاوردم.بر چسب های نوشابه را کندم و ریختم داخل پارچ و گذاشتم وسط سفره همینکه خواست شروع کند به خوردن پرسید چه نوشابه ای بود؟گفتم:کوکاکولا لب نزد برگشت به همه گفت :این نوشابه اسرائیلیه هر کی نمیخواد نخوره
یکبار فرستاد قصابی گوشت شتر بخرم میخواست برای شام هیئت عدسی بپزد از او پرسیدم :
حالاچرا گوشت شتر؟
گفت:عدسی اشک رو زیاد میکنه گوشت شتر غیرت رو.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تصور نمی کردم حزب اللهی ها اینقدر شنگول باشند اصولا آدم های ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده هستند و مدام دنبال غم و غصه .
محمد حسین یک میز تنیس گذاشته بود توی خانه دانشجویی اش وارد که میشدیم بعد از نماز اول وقت بازی و مسخره بازیشان شروع میشد لذت میبردم درکنارشان از شادی میترکیدی بدون ذره ای گناه.
جثه درشتی نداشت ولی قدرت بدنی اش عالی بود این موضوع را توی بازی زو بیشتر نمود پیدا میکرد هیچ کس نمی توانست شکستش دهد خیلی حرفه ای بود توی بازی های خر پلیس مافیا چشمک هم همینطور خیلی جذاب بود توی خانه بعد هیئت هم خیلی بگو بخند داشتند .
با وجود حزب اللهی لاتی عمل میکرد بهش میگفتم هوس فالوده کردم میگفت پاشو بریم بخوریم پایه بود برای خوراکی همه جا همراهمان بود حتی توی مغازهای صفائیه که عمرا بچه حزب اللهی پا بگذارن
همه جا ما را تحت الشعاع قرار میداد خودش اصلا تاثیر نمی گرفت 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
صدا زد رفتم توی اتاق پاچه شلوار کردی اش را زد بالا ران پایش را نشانم داد و پرسید به نظرت چرا اینطور شده؟
رانش کبود بود گفتم با موتور جایی نخوردی؟
گفت :اگه جایی خورده بودم باید شلوار هم پاره میشد .
نگران شدم دوسه ساعتی گذشت یکدفعه توی ذهنم جرقه خورد یادم آمد موقع مداحی با یک دستش میکروفن و برگه ی شعر را میگرفت با آن یکی دستش میزد روی پا گفتم :وقتی از خود بی خود میشی نمیفهمی داری چه بلایی سر خودت می آری.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
دهه محرم روی پایش بند نبود توی هیئت انصار ولایت صبح عاشورا زیارت عاشورا مفصل میخواندم می آمد.
قبل از ظهر توی خانه خودش مجلس خصوصی میگرفت به سرو سینه میزد ظهر هیئت زیارت ناحیه مقدسه داشتیم می آمد.سیر نمی شد.
در هیئت انصار ولایت یک سال شب عاشورا بعد از مراسم تازه شروع کرد سینه زنی با هفت هشتا از بچه ها تا نصف شب این کار ماندگار شد شاید یک ساعت این ذکر را تکرار میکردند و میسوختند:
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع ،مکن ای صبح طلوع
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شب آخر فاطمیه بود با اصرار آمد جلو و میکروفن را گرفت مثل اینکه روح تازه ای به مجلس دمیده شود .
هم روضه میخواند هم خاطره گفت. از نبات مجلس یک مشت برداشت گفت برای تبرک میبرم .
توی همان مجلس بود که خواند :
سر که زد چوبه محمل دل ما خورد ترک
ریخت بر قلب دل جمله ی عشاق نمک
آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک
سر زینب به سلامت سر نوکر به درک
(البته در دیداری که مادر شهید با حضرت آقا داشتند مادر شهید این شعر را به نیابت از پسرشان خواندند آقا گفتند سر نوکر به فلک چرا به درک؟)
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
یکبار روز عاشورا شنیده بود حرم حضرت زینب (سلام الله علیها )خالی است و عزادار ندارد میگفت توی اوج جنگ هیچ پروازی نبود فقط یک هواپیمای کوچیک میرفت دمشق که پای باند پرواز رفتم بالا.
رفته بود داخل حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) تک و تنها میگفت تک و توک خمپاره می افتاد داخل حیاط و گاهی به دیوار های صحن شروع کردم به عزاداری و سرو صدا کردن کمکم چند نفری رو دیدم بعد هم یه دسته از عزاداری اعراب وارد حرم شدند و حرم حضرت زینب( سلام الله علیها )عاشورا شد.
همیشه وقتی میخواستم بپرسم چه خبر؟
میگفتم فرمانده دستور چیه؟
میگفت من غلط بکنم فرمانده کسی باشم .
بار ها عکس سر بریده نیروهایش را میفرستاد
اصرار داشت به این جمله : خون مردم گردنمه نمی تونم کوتاهی کنم🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
گفت می آی برام زیارت عاشورا بخونی؟ نیمه های زیارت عاشورا به دلم افتاد روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را بخوانم صدای ضجه و ناله اش بلند شد خیلی بی تابی کرد ناگهان صدایش قطع شد وقتی نگاه کردم دیدم از حال رفته و بیهوش شده با دست زدم توی صورتش صدایش زدم عکس العملی نشان نداد رفتم آب اوردم پاشیدم توی صورتش به هوش آمد چشم هایش را باز کرد گفتم نمی خوای بری خونه؟با صدایی از ته گلو گفت اگه شما خسته ای و میخوای بری برو من هستم.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#عمار حلب💫
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
گفت:
چند وقت پیش یکی از بچه هیئتیا و گریهکنا و سینهزنای مشتی امام حسین تو یه تصادف به رحمت خدا رفت.
گفت:
بعد یه مدتی خوابش رو دیدم، تو روضه اباعبدالله بود و به سر و صورتش میزد. به من میگفت شما نمیدونید روضه یعنی چی، شما نمیدونید روضه چقدر مهمه.
گفت:
بهش گفتم خوش به حالتون اونجا امام حسین رو میبینید. جواب داد ما کجا و امام حسین کجا... ولی هر از چند گاهی آقا لطف میکنن و سر ما منت میگذارن و نمایندهای از طرف خودشون میفرستن تا سلامشون رو به ما ابلاغ کنه. گفت نماینده امام حسین که سلام ایشون رو برای ما میارن شهید محمدخانیه.......
.
.
.
عمار
مو به تنم سیخ شد وقتی این رو شنیدم.
تو
نمایندهی امام حسینی....
میفهمم چی میگم!!!!؟
عمار
تو
تو
نمایندهیِ امام حسینی...
یادِ اون خاطرهی رفیقت افتادم که میگفت
چند روز قبل شهادتت
ترک موتورت باهم حرف میزدید که برگشت که برگشت و بهت گفت: عمار باورت میشه؟ همیشه دعا میکردیم سربازی امام زمان رو بکنیم. و حالا
تو
سربازی که هیچ
تو
فرماندهیِ
فوجِ هجومیِ
یکی از لشکرهای امام زمانی...
عمار،
عمارم،
داداش
تو کی هستی...؟
تو چی کار کردی؟
آخ عمار عمار عمار.
خب یه کم پارتی بازی کن برامون،
تو که دستت بازه
یه کم مثل قدیما دست ما رو بگیر
برا ما لوطیگری کن.
عمار
خیلی اوضاعم خرابه ها،
تو رو به رفاقتمون
یه کاری کن
وگرنه....
عمار
لااقل بیا
یه بار دیگه
سرم رو بذارم رو بازوت
لااقل یه کن
آروم بشم.
بیا
یه کم خنده هات رو ببینم
لااقل یه کم جون بگیرم.
عمار
عمار....
داداش
دلم داره میترکه
به داد دلم برس
مثل اون موقعا
هوامو داشته باش
با معرفت.
من دلم برات ویرونه است
عمار
....
این شب جمعه
سلام ما رو هم
به محضر آقا برسون
نمایندهیِ امام حسین....
دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد
کنون بماندم بی او چو نقش دیواری
ز وصل او چو کناری طمع نمیدارم
کناره کردم و راضی شدم به دیداری
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
چه چاره سازد در دام دل گرفتاری
در اشتیاق جمالش چنان همینالم
چو بلبلی که بماند میان گلزاری
#رفیق
#عمار
#برادر
#فرمانده
#نماینده
#سلام
#شب_جمعه
#دلتنگ
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدروح_الله_قربانی
#شهیدمیثم_مدواری
#شهیدزنده_امیرحسین_حاجی_نصیری
#اسماعیل
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی