#پشت_سنگر_شهادت
#پارت2
پوزخند راشا پررنگ شد و حامد ادامه داد:
خب آقا راشا، شما که تو آمریکا بزرگ شدی؛ دینت چیه؟
سعی کرد کوتاه جواب بدهد:
مثلا مسلمونم.
با تردید تکرار کرد:
مثلا؟!
_آره، چون فقط اسم مسلمونو یدک میکشم، سر در نمیارم از دین و مذهب.
دو سوم دوستام دخترن.
از کل دین فقط یه خدارو میشناسم یه امام حسین(علیه السلام).
تو محرمم به حرمت امام با دوست دخترام حرف نمیزنم.
یعنی حرف میزنم امّا یه نکاتی رو رعایت میکنم.
درضمن، بنظرم یه نکتهای رو باید همین اوّل بگم
من و دوسدخترام، روابطمون مث اکثرِ دوستا اجتماعیه و رابطه...
پزشک جوان یک دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت:
متوجّه شدم، از این مسئله بگذریم، شاغلی؟!
سرش را به معنای مثبت تکان داد و باز هم لب زد:
مثلا.
دکتر هم با حوصله تکرار کرد:
مثلا!؟
_مثلا رئیسم، شاید ماهی یکبار یه سر به شرکت بزنم .
_خب شغلت رو دوست داری؟؟
نمیدانست چرا ولی از هم صحبتی با این دکتر لذت میبرد:
نه، از بچگی رویای پلیس شدن داشتم، ولی از اون جایی که تک فرزند بودم و عزیز دوردونه، مامان و بابام گفتن خطرناکه و مخالفت کردن؛ و منم به دلیل اینکه اونا اولویت زندگیم بودن قبول کردم و نرفتم دنبال علاقم.
_هنوزم نظرت همونه؟! قصد نداری بری دنبالِ علاقت؟!
راشا به فکر فرو رفت و با خود تکرار کرد:
"سرگرد راشا حیدری"
لبخند زد:
عالیه روش فکر میکنم.
_ الحمدالله، خوب فکراتو بکن، نتیجهش رو هم حتماً به من اطّلاع بده.
در حال حاضر تنها زندگی میکنی؟؟
با غمی عجیب پلک روی هم گذاشت:
آره ، سه ماهه تنهام.
_بینِ دوستات، البتّه دوستای مذکّر کسی نیستش که بیاد چند وقتی باهات زندگی کنه؟؟
کوتاه پاسخ داد:
نه.
سوالات حامد تمامی نداشت:
نمیتونی خونتو عوض کنی؟! یا مثلا بدیش اجاره.