#پشت_سنگر_شهادت
#پارت3
راشا به فکر فرو رفت:
اون خونه برا من پر از خاطرست نمیشه... نمیتونم.
_نکته همینجاست، اون خونه برای تو سراسر خاطرهست، موندن بینِ اون همه خاطره در حالی که میدونی امکانِ تکرارِ اونا نیست، طبیعتاً منجر به افسردگی میشه.
پس یا باید یکنفر بیاد تا حال و هوای خونه عوض بشه، یا اینکه خودِ خونه تعویض بشه.
آیا میتوانست خانه ای که برایش پر از خاطره بود ترک کند؟!
جوابش خیلی قاطع "نه" بود، اما دکتر نیامده بود تا لجبازی کند:
باشه، رو این یکی هم فکر میکنم، شاید دادمش اجاره.
در تمامِ یکساعتی که در اتاق بود، حامد سوال پرسید و او پاسخ داد، ابتدا تک کلمهای و کمکم با توضیحاتِ کامل!
وقتی هنگامِ خداحافظی، "گودبای" گفت، حامد با خنده تذکّر داد:
فارسی را پاس بِدار جناب.
پوزخند زد:
ما با جماعت پاسدارا آبمون تو یه جوب نمیره؛ اجازه هست؟
_به سلامت اخوی.
چهره راشا درهم شد:
به من نگو اخوی، با مستر راحتترم.
حامد بلند خندید:
نمیشه برادر ما فارسی را پاس میداریم.
راشا سرش را به معنای تاسف تکان داد و به سمتِ در رفت:
گود بای مستر خرمی.
بدون توجه به منشی عجیب و سربهزیری که پشتِ میز نشسته بود از مطب خارج شد.
پس از نیم ساعت رانندگی، نزدیک خانه اش بود که تلفن همراهش زنگ خورد و نامِ "هستی" روی آن خودنمایی کرد.
حوصلهکی او را نداشت، رد تماس داد ولی چند ثانیه بعد دوباره...
باز تماس را قطع کرد امّا دخترک دست بردار نبود!
آتقدر زنگ زد که مجبور شد پاسخ دهد:
چته؟! چرا انقد زنگ میزنی؟!
_دلم برات تنگ شده عشقم..!
واقعا حوصله ابراز علاقه نداشت:
حوصلتو ندارم، بای!
نگذاشت دختر دلباخته پشت تلفن حرفی بزند و تلفن را قطع کرد:
نمیذارن دو دقیقه حالت خوب باشه، اَه!