#پشت_سنگر_شهادت
#پارت7
_سلام عشق هستی ، سلام قربونت برم ، خوبی؟؟
راشا چپ چپ نگاهش کرد:
لوس!
دخترک کم نیاورد:
هستی فدای لوس گفتنات .
دلم برات تنگ شده بود💕
راشا با خود اندیشید:
من با چه امیدی با این دوست شدم؟؟ لوس نُنُر.
_بسه هستی حالت تهوع گرفتم.
لبخند دندان نمایی زد و جمله آخر راشا را نادیده گرفت:
دعوتم نمیکنی بیام تو؟؟
قاطعانه پاسخ داد:
نه ، کارتو بگو. کار دارم. میخوام برم جایی.
_عشقم کجا میخواد بره؟؟
_دلیلی واسه توضیح دادن نمیبینم.
چشم های دختر دلباخته لبریز از اشک شد:
چرا اینجوری شدی تو؟؟ اتفاقی افتاده؟؟عشق شنگول من کجاست؟؟
_عشق شنگولت مُرد.
اگه به امید شنگول شدن منی برو دیگه پشت سرتم نگاه نکن.
همون روزی که مامان و بابامو خاک کردن ، عشق شاد و شنگول تو اَم مُرد.
تو دیگه خنده های به قول خودت نفس گیرمو نمی بینی.
الآنم اگه کار داری کارتو بگو ، نداری هم به سلامت.
اشک های هستی سرازیر شد:
راشا...چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟؟
مگه من کشتمشون؟؟
تا کی میخوای اینجوری باشی؟؟؟
سه ماه گذشته دیگه.
بس کن.
راشا فریاد کشید:
دوست دارم تا آخر عمرم همینجوری باشم.
بس نمیکنم.
می فهمی با همین دو تا چشام دیدم جون دادن مامان بابامو؟؟
می فهمی چقدر درد داره سایه سرت جلوی چشمت پر بکشه؟؟
نمی فهمی.
نمیفهمی بی شعور.
همینو میخواستی؟؟؟
اومدی داغ دل منو تازه کنی ، مگه نه؟؟
هرچی تو این سه ماه واسه برگشتن به زندگی عادی تلاش کردم به باد دادی.
به هدفت رسیدی دیگه.
حالا گمشو از جلو چشام دورشو.
_من.....
بلند تر از قبل داد کشید
جوری که هستی ترسید.
ترسید از عصبانیت عشقش.
به حدی ترسید که بدون حتی کلمه ای حرف زدن با دو از تیررس نگاه راشا خارج شود.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد