#پشت_سنگر_شهادت
#پارت9
متعجب اطرافش را کنکاش کرد.
خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تقسیم شده بود: آشپزخانه و پذیرایی.
کوچک بود و ساده.
واین سادگی عجیب به دل مینشست.
با اصرار زیاد قبول کرده بود میهمان خانه ی ساده ، دلنشین و کوچک علی بشود.
در مرکزی ترین نقطه خانه ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صاحبخانه ، راشا را به نشستن دعوت کرده و خود به آشپزخانه رفت.
راشا نشست، کلاهش را برداشته و با انگشت موهای مشکی اش را مرتب کرد:
تنها زندگی میکنی؟؟ مامان و بابات کجان؟؟
برای پاسخ دادن مردد بود.
چه میگفت؟؟
آیا باید میگفت در پرورشگاه بزرگ شده و هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرش ندارد؟؟
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره پاسخ داد:
آره تنهام، از روزی که چشمامو باز کردم تو پرورشگاه بودم.
درد هم را میفهمیدند؟؟
یکی سه ماه بود پدر و مادرش را از دست داده و دیگری ۱۹ سال بدون پدر و مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود.
_ نمیتونم بگم درکت میکنم.
ولی منم مامان و بابا ندارم.
سه ماه پیش تصادف کردن،مامانم درجا تموم کرد،
ولی بابامو بردن بیمارستان ۳ روز تو کما بود .
روز چهارم اونم تنهام گذاشت و رفت پیش مامانم .
سکوت کردند.
سرنوشت هردو تنهایی بود.
تنهایی علی سرشار از حسرت و تنهایی راشا سرشار از دلتنگی.
علی در حسرت آغوش گرم مادر، گرمای دستان پدر هنگام نوازش و هزار و یک حسرت دیگر.
ولی علی خدا را داشت.
حسرت میخورد اما ناشکری نمیکرد.
راضی بود.
راضی بود به رضای خدا.
راشا امّا دلتنگ بود.
حسرت نداشت اما دلتنگ بود.
دلتنگ خنده های پدرش.
اخم های مصنوعی مادرش هنگامی که مسخره بازی در می آورد.
دلش تنگ شده بود برای آن روزهایی که پدرش بود.
روزهایی که مادرش بود.
روزهایی که احساس خوشبختی میکرد و خوشحال بود.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد