مدافعان حـــرم
✨#ڪلام_شـهید
🌷شهــید حاج محــمد ابراهیم همت
💌میانبر رسیدن به خدا نیت است
ڪـــار خاصی لازم نیست بڪنیم!
ڪافی است ڪارهای روزمرهمان
را به خاطر خدا انجام دهیم اگر تو
این ڪار زرنگــ باشی شڪ نڪن
شـــهید بعـــدی تویی ..🌹🍃
مدافعان حـــرم
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیکنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند
#باباقاسم💚
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
•••
بِھِشگٌفتَم:
حـٰاجۍمَنخِیلےگناھکَࢪدَم..🚶♂️
فکرکنمآقامحٌـسِین
کلًابیخیـالِمـآشده..!💔
گفت:
گناھاٺازشِمࢪلَعنَتاللهبیشٺࢪھ؟!
لَبَمࢪوگازگِࢪِفتَمگٌفٺَم:
اَستَغفِࢪٌالله،نہدیگہدَࢪاونحَد!🌿
گٌفت:شِمراگهازسینہۍِ
حَضࢪَتمِیومدپایینو
توبہمیڪࢪد،
آقادستشُمیگرفت..!✋🏻シ
مدافعان حـــرم
_ #رفیق
خدایا میدانم که کمکاری از من است. خدایا میدانم که من بیتوجهم. خدایا میدانم که من بیهمّتم. خدایا میدانم که من قلب امام زمان را رنجاندهام. امّا خود میگویی که به سمت من بازآیید. آمدهام خدا کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
[شهیدرسولخلیلی]
1_3720014235.mp3
3.67M
فقط بدان که در این جهان من به تو فکر میکنم "مهدیِ موعود":)💔
#امام_زمان
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سلام بر او که می گفت:
مبادا این دنیا را آنقدر جدی بگیری.
که آخرتت را فراموش کنی...✨
«دنیا مثل شیشه ای می ماند
که یکدفعه می بینی از
دستت افتاد و شکست»
#شهیدانه 🕊
#شهید_مهدی_باکری ♥️
🌻
چندتاقلببراۍ
امامزمانتشکارکردۍ؟!
چَندتامونغصہخورِامامزمانیم؟!
رفقــا!👀🚶🏻♂
توجنگچیزۍکہ
بین شهدا جاافتادهبود
اینبودکہمیگفتن.. امامزمان!
دردوبلاتبہجونمن💛🕊
[ - حاج حسین یکتا🎙]
#امام_زمان ❤️
°•🖤⃝⃡❥•
"بہقولآقامصطفیصدرزاده"↓
کسۍکہتوےهیئتفقطسینہمیزنہ
خیلےکاربزرگےنمیڪنه...
کسےکہسینہمۍزنہفقطیہسینہزنہ،
شیعہۍمرتضیعلے
بایدبارفتارشعشقشروثابتکنہ♥!"
#شهیدمصطفےصدرزاده
مدافعحرمشدن شهید بابک نوری
آقایمهدوی:بابکیکروزگفت:
برایرفتنبهسوریهرضایتپدرومادرواجبه❓
گفتم:بلهچونرضایتپدر🧔🏻ومادر🧕🏻
واجبکفاییاست،بایدپدرومادرراضیباشند.🌱
گفت:فضایخانهطوریهستکهفکرنکنم🚶🏻♂
رضایتبدهند🥺گفتم:
۱۰۰صلواتبهروححضرتزهرا(س)هدیهکن
انشاءاللهحضرتزهرا(س)دلپدرومادرت
رونرممیکنند❤️
دوستشهید:یکیازدلایلیکهبابکرفتسوریه
اینبودکهمیخواستزمینهساز🙂
ظهورامامزمان(عج)باشهدررابطهبارفتن🚶🏻♂
بهسوریهومدافعحرمشدنبهشگفتمکهبابت
خانوادهو..نمیتونمبیام😓
بابکجوابخیلیخوبیداد👏🏻
گفت:زمانکربلاهمهمینقضیهبود،💔
یکیمیگفتخانوادم،یکیمیگفتکارم،
یکیمیگفتزندگیم.🌏
همینشدکهامامحسین(ع)تنهاموند.😔
الانهمدقیقاهمونجوریه.
#داستان_کوتاه
#مذهبی
اینجا که آب گرفتم مادر شهیدان بارفروش به یاد فرزندان شهیدشون ساختن ❤️
آب متبرک به اسم شهدا👇
مدافعان حـــرم
از مادر شهیدان بارفروش ،التماس دعا خواستم برای همتون ،ازدواجتون کارتون و...
خلاصه الان هم حسینیه ی شهدا اقامه ی نماز🍀
التماس دعا
Mehdi Rasouli - In Pa Va On Pa Nakon Baba.mp3
5.95M
امشبنیایدیگهفردادیرھ!امشبنیای دخترتمیمیرھ . .💔
- پدرم گریه کنت بوده و آقا ! من هم .. 💚
- به جز از گریه برای تو ندارم کاری -
- #آقای_امامحسین
آنقدر گریه میکنم که بگوید
عاقبت نوکر ، زِ اشک خود ،
سـفرِ کربـلا را گرفت💔:)!
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
#بڪگࢪاند
- فیحين أنّكِتضحكين ، أنا بخير والعالم أَيضًا
هنگامیکهتومیخندی ،
منخوبم و جهان هم همینطور✨(:
#عربیات
مدافعان حـــرم
قسمت سی ام طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … ت
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت سی و یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ..
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
- بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
قسمت سی و دوم
تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
- جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
- خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …
- خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…