🌴 میگفت: (میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم) عاشق روضه حضرت عباس(ع) بود..😍
🌴 میگفت: (آدم تو خونش روضه بگیره، روضه عباس(ع) حتی اگر فقط پنج نفر شرکت کنند) روضه حضرت عباس(ع) دیوانه اش
می کرد😔
🌴 جورے التماس ڪرد ڪه در محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش در حلب سوریه "بی دست" اربا اربا به شهادت رسید
👌 عاشقِ عباس باید هم کوه غیرت باشد، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد، شهیدِ ابالفضلی در محضر ارباب یاد ما هم باش.
#شهید_روح_الله_قربانی🕊
@Modafeaneharaam
36.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 #شب_شادی😍
یه شب عید دیگه و
یه جشن خیلی بزرگ و شاد 🎉🎉
امشب،
فرشتههای آسمون
با شوق، مهمون زمین میشن
تا دور حرم یه بانوی پاڪ 💫 بچرخن و
به همه اهل زمین،
این لحظههای پر از نور و برکت رو تبریک بگن 💚💜💚
ما
از دمشق و
کربلا خیلی فاصله داریم،💔
اما همینجا کنار هم، میلادِ
#حضرت_زینب (س) رو جشن میگیریم . . . 💞
رفقای شهدایے☺️
بفرمایید شکلات و شیرینے:👇
🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰
🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰
🍫🍫🍫🍭🍭🍭🍬🍬🍬
🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰🍰
تولد #عمهجانموݩ
#عقیله #زینب (س)
@Modafeaneharaam
یک شب برفی❄️ زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفرهست و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا خطرناکه با موتور🏍.تازه ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من میافته،تو راحت باش.از او انکار و از من اصرار که بزن بریم. از آن طرف خانمها هم خواستند بیایند😐 و دسته جمعی زدیم بیرون.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشینها را گذاشتهاند تو سرسره😱😂.لیز میخوردند برای خودشان.داشتیم به ماشینهای لیزخورده توی جوی آب میخندیدیم😂که محسن گفت:مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی صندوق ماشین جلویی.یکی ما را میدید فکر میکرد چیزی زدهایمآنقدر میخندیدیم افتاد به التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه.میگفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی،نامردم جوابت رو بدم!😬😂
راوے:دوستشهیدمدافعحرم
#محسݩحججی🌹
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ختم #صلوات به نیت:⏬ #شهید_مدافع_حرم امیرحسام ذولعلی🌹 هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای س
جمع کل صلوات:
🌹15,540🌹
انشاءالله همگی حاجت روا بشین❤
التماس دعا✨
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_پنجاه_وهفتم سفر حج نزدیک بود. شب بود که محسن از
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_وهشتم
🌸 تمام دغدغه اش شده بود حج.
هر وقت جواد می دیدش، محسن از رفتن می گفت. جواد نگران بود.
گفت :
💠 _ داداش! اگه صلاح می بینی امسال نرو. عربستان کشوریه که وارد جنگ شده. امنیت نداره.
محسن قبول نکرد.
انگار یک نفر داشت از مکه صدایش می کرد. هوش و حواسش رفته بود آن طرف.
🌺 بنا بود محسن و جواد بروند محضر.
جواد می خواست چک بگذارد و ضمانتش کند تا کار های سفرش رو به راه شود.
محسن هنوز نیامده بود! حرصش گرفت. می دانست این ضمانت چقدر برای محسن مهم هست!
🌷خواست سر به سرش بگذارد. بهش زنگ زد :
_ معلوم هست کجایی؟! دیر اومدی، من رفتم!
محسن به التماس افتاد :
_ تو رو خدا جواد! چرا رفتی؟! من کارم عقب می مونه! 😧
😂 جواد با بدجنسی خندید :
_ باید یه قولی بدی تا برگردم!
= چه قولی؟!
_ قول بدی امروز، صبحونه یه کله پاچه توپ به ما بدی! 😋
@Mofafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_ونهم
🌹دمدمه های رفتن به حج بود.
هادی روی تختش دراز کشیده بود و داشت با محسن چت می کرد.
بحث شان گل انداخته بود.
❌ یک دفعه محسن آفلاین شد.
هادی هرچه پیام گذاشت، جوابی نرسید.
با خودش گفت حتما کاری براش پیش آمده. رفت سراغ بقیه مخاطبینش ..
💎 ده دقیقه بعد،
محسن آنلاین شد و پیام داد :
_ هادی حلالم کن!
= مگه داری می ری خط مقدم؟!
_ هادی جان حلالم کن! من رفتنی ام! مرگ اومده سراغم!
🔮 محسن همیشه یک خوشمزگی تو آستینش داشت.
هادی با خودش گفت این هم یکی از آن هاست. پرسید :
_داشتیم صحبت می کردیم یکهو کجا غیبت زد؟!
= هادی! یک لحظه روح از بدنم جدا شد! جسم خودم رو دیدم از بالای اتاق!
هادی نمی توانست باور کند. پرسید :
_ چی شد؟!
= خواب نبود! بیدار بودم .
می خواستم دستامو تکون بدم ولی نمی شد! روح بیرون از تنم بود و بدنم بشدت درد گرفت.
مرده بودم یک لحظه از اون بالا مهر کربلا رو دیدم به سمتش که سجده کردم، روحم برگشت به بدنم.
🔻🔺انگار قضیه جدی بود.
تن هادی مور مور شد. بلند شد نشست روی تخت.
قبلا درباره آدم های بزرگ شنیده بود که روحشان از بدن جدا می شده و بر می گشته.
🔶🔸 می دانست برای آدمی مثل محسن هم این اتفاق بعید نیست.
این را فقط برای مامان و هادی تعریف کرده بود.
و از آنها خواسته بود به کسی نگویند.
یکی دو بار دیگر هم این اتفاق افتاده بود ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
شهیدی که در ایام ولادت حضرت زینب (س)،عجیب بذل و بخشش میکند😍👇
شهید حسین(کیومرث)نوروزی و برادرش میثم(ایرج)از اوایل انقلاب تا هشت سال دفاع مقدس جزء فعالین انقلابی بودند✌️.مادر این دو شهید میگوید یکبار که هر دوشان از جبهه به خانه برگشتند،به آنها گفت حداقل یکیتان برود،یکی بماند.میثم سکوت کرد و حسین سر تکان داد و گفت:مادر تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست.دیگر حرفی نزدم🍃
میثم در عملیات والفجر 3 در کنار حسین به شهادت رسید💔.حسین که فرمانده گردان بود،بعد از پایان عملیات،بر بالین برادر شهیدش نشست.بعد هم برای خاکسپاری برادرش به سمنان رفت و بلافاصله به منطقه برگشت.👌سرانجام حسین نوروزیفر با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر(ع)در 22 بهمن در منطقه امالرصاص و طی عملیات والفجر 8 با اصابت ترکش به بدن،سر و پا به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده یحیی سمنان آرام گرفت.🕊حسین قبل از عملیات والفجر 8 ازدواج کرد.همسرش میگوید:شب قبل از رفتن به جبهه گفت:فردا میروم.شما بمانید تا برگردم.دلم گرفت،گفتم شما که به شهادت خودت آگاهی چرا اینطور حرف میزنی؟😢جواب داد:قول میدهم تا دو -سه ماه دیگه بیایم.طبق گفته خودش دقیقاً سه ماه بعد پیکرش را آوردند.🍃مادر شهید نوروزی میگوید:حسین وقتی که به جبهه اعزام شد،همسرش باردار بود.گفته بود اگر بچهمان پسر شد،اسمش را بگذارید حسین و اگر دختر شد،زینب.او در عملیات والفجر 8 شهید شد.مدتی بعد از شهادت پسرم،دخترش زینب به دنیا آمد.🙂دختر شهید میگوید:پدرم در ایام ولادت حضرت زینب(س)،عجیب بذل و بخشش میکند.زینب نوروزی که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، میگوید برخی از آشنایان و مردم شهر ماهها در انتظار شب میلاد حضرت زینب (س)🌸هستند تا در این روزها عیدی و حاجت خود را از او بگیرند.☺️☝️
.
ولادت: ۱۳۴۱/۵/۱
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۲ .
@Modafeaneharaam
"پدر" باغبان بودن،من و "مادر" و "پدر" برگه ی زرد آلو درست میکردیم،یه سری رو برده بودیم رو پشت بوم برای خشک شدن.🍑
توخونهمشغول کارمون بودیم که با صدای گریه ی "مهدی" به خودمون اومدیم😭 صدا رو دنبال کردم و "مهدی" رو دیدم که بالای پشت بوم دستاش پر از برگه هستش و چون نمیتونه بیاد پایین داره گریه میکنه.😄
"مادر" منو کنار زد و از نردبان بالا رفت، زد پشت دست "مهدی" و برگه ها ریخت زمین.❗️
"خدا" بهمون رحم کرده بود که دستاش پر بود و نمیتونست بیاد پایین وگرنه "خدا" میدونست چه اتفاقی بدی می افتاد اگر متوجه نمیشدیم😣.
اینم یکی از شاهکارهای داداش "مهدی" در دوسالگی که تونسته بود تنهای از نردبان بره بالا روی پشت بوم!!!😁
راوی:خواهرشهیدمدافعحرم
#مهدی_صابری
@Modafeaneharaam
مداحی آنلاین - دسته دسته میرن رهروان زینب - کریمی.mp3
3.1M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س)
دسته دسته میرن رهروان زینب✌️
عالم میگیرن عاشقان زینب😍
#حاج_محمود_کریمی🎤
👌فوق زیبا
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شوخی های شهید
#مهدی_ثامنی_راد☺️❤️
در اردو جهادی ۹۲✌️
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ختم #صلوات به نیت:⏬ #شهید_مدافع_حرم مجتبی زکوی زاده🌹 هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای س
جمع کل صلوات:
🌹11,971🌹
انشاءالله همگی حاجت روا بشین❤
التماس دعا✨
ختم #صلوات به نیت:⏬
حضرت زینب(س)🌹
هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺
مهلت صلوات فرستادن تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به آیدی زیر بفرستید👇
🆔 @Rahbar_eshgh
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_پنجاه_ونهم 🌹دمدمه های رفتن به حج بود. هادی روی
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت
🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود.
یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران.
از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا.
دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند.
هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند.
مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد.
🍁🍂 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت.
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد.
محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت.
گوشی را گذاشت روی بلندگو.
🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود.
با صدای خواهش مندی گفت :
🌟💫_ ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟!
🔻🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن.
نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و ....
فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت :
☺️ _ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟!
و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ...
@Modafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت_ویکم
🌸 محسن سفر زیاد رفته بود.
قبل از این هم حج رفته بود.
اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت.
⚡️✨ در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد.
داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید.
با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد .
😔 گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن.
اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق. 😭
✈️ رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد.
آخرش مامان گفت :
_ محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟!
محسن خندید.
برای آخرین بار دست تکان داد و گفت :
💕 _ خداحافظ! و رفت ..
مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت.
اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده.
🌹همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشتع می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ...
@Modafeaneharaam