eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.7هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.2هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 بخشی از دست‌نوشته‌های شهيد مدافع حرم نويد صفرى در مورد «مراقبت و محاسبه نفس» شرايط «» سخت است. اين‌كه مراقب باشيم نگوييم، نكنيم، نگوييم، خلاصه فعل بد و انجام ندهيم، درست است، همه اينها صحيح است و بايد ترك آنها گفت. اما چه مى‌شود كه گاهى حالى و گاهى حالى داريم يا حالات عالى پس از يا جلسات كم‌كم و به مرور زمان از بين مى‌رود، حتى با اين‌كه به خود مى‌دهيم كه «مراقبه» داشته باشيم و همين كار را مى‌كنيم اما پس از مدتى مى‌بينيم كه همان انسان هستيم. به نظر من اين موضوع برمى‌گردد كه ما «» انجام مى‌دهيم اما «» نه. يعنى وقتى اشتباهى از ما سر مى‌زند يا غيبتى را مى‌شنويم، از او مى‌گذريم و «» نمى‌كنيم و حساب نمى‌كنيم كه بابت اين بايد چه كنيم. مثلاً اگر فكرمان جايى رفت كه نبايد برود به خودمان قول بدهيم بابت بابت هر بى‌موردِ مرغ دل، شب هنگام موقع ، در اوج مستى خواب ١٠٠ بفرستيم تا «» مافات شود، ان‌شاءالله @modafeaneharam
: در دیدم که یک نامه به من دادند. نوشته بود: آقای به عنوان درهای منصوب شد.🌹🍃 پایین نامه هم حضرت زینب سلام الله علیها بود☺️🍃
خواهم که با خیال تو شب‌ ها به سر برم خود می‌برد خیال تو از دیده #خواب را #حسین_جان #ـRj @modafeaneharaam
#خـــواب چند وقت پيش يكي از دوستان خواب شهيد مرادی رو ميبينه👀 ميگفت #شهيد_مرادی رو ديدم از حال مرتضي پرسيدم!؟ گفت: مرتضي رو ما هم هفته اي يك بار ميبينيم.... پرسيدم چرا ؟ گفت چنان #مقامي بهش دادن از ما بالاتره، سرش خيلي شلوغه🕊 اي مرتضي جان دلم برات تنگ شده داداشم😔💔 #شهید_مرتضی_کریمی🌷 #شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم ✍راوے : دوست شهید @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم🙂 وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم☹️ ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست🙁، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟😒 گفت:چه چیز راباید آماده کنیم😊؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم🙂 گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار😕؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد.😐 گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد☺️ امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود.🙂 گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه 🙂 خودش هم برای حضور درجلسه لباس مرتبی پوشیده بود☺️با ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن!😣 در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید☺️.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم🍃.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود.👌 حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد☺️ یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت.😒 خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم.💔 که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم❤️. آن را از گرفتم.💔👌 🍂 بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.🙂 بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.🙂 دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود👌.من ندیدم توی آن دوروز .🍃 کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.✌️ شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم.☹️ مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب☺️ .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر🔫.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب.🙂 این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،🔫جلوی ساختمان دیدم☹️.چشم هایش کرده بود🙁. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم.😕 کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم📷.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد☺️.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند👌🙂. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است.✌️ قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید👌.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد☝️،اینجا بدون نباشید،❤️ و کنید🔫. خیلی با بود.شوخی میکرد☺️.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد✌️. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد.👌☺️👌 @modafeaneharaam
#شهید_نوشت♥️ #شهیداحمدعلی_نیری|• 《اگر یڪ روز پاڪ باشید و #گناه نڪنید، حتما آقا(عج) را در #خواب می بینید!.🍃 واگر ۱۰ روز پاڪ باشید ،خود حضـرت را خواهید دید!》😍 @emame_zamanam
سعید خیلی مهربون 💞و منظم بود وقتی #شهید شده بود ،همه از خنده هاش ☺️می گفتند..صدای خنده هاش، #شوخی های به جاش..خیلی هم عاشق عکاسی 📸بود، از همه ی اقوام عکس داشت، با همه رفیق بود..از سوم تا پنجم #دبستان تقریبا بیشتر روزها خاطره هاشو می نوشت📝..از اول راهنمایی دیگه هر شب قبل از #خواب حتما اتفاقات اون روزشو یادداشت میکرد📕..الان ما #موندیم و یه عالمه دفتر خاطره و عکس و تصور زندگی با سعید.😔 برادرم چند #مرتبه رفت برای ثبت نام نیروی انتظامی👮 ولی قبولش نکردن، هر دفعه به یه بهانه ای؛ تا بالاخره #تلاشهاش نتیجه داد..وقتی قبول نمیشد،خیلی ناراحت میشد😢 ولی، اصلا به #اطرافیانش چیزی نمیگفت. این که من هم الان #اطلاع دارم به خاطر خوندن دفتر📕 خاطراتشه راوی:خواهر شهید #سعید_سلمان #سالروز_شهادت 🕊 @Modafeaneharaam
خواب شهید صدرزاده را دیده بود 🌸دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم، دیگـر خبری از احمد سابق نبود. انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد🕊. کمتر شوخی می کرد، اوقات فراغتش را مشغول قرائت #قرآن بود.اگر کوچک ترین #غیبت می شنید🚫، تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت. 🌸یک روز وقتی از خواب بیدار شد، ناراحت بود. آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت #خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده) بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید🔆. می گفت:"سید با خنده، ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت: بامعرفتا❗️به شماها هم میگن رفیق‼️ چرابه خانواده ام سر نمیزنید⁉️ 🌸دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت😞.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم. گفت: "دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه😭؟ خسته ام.خودت برام یکاری بکن" 🌸می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت: "غصه نخور🙂همه رفقایی که جامانده اند، #شهادت روزیشون میشه."🕊 حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم. راوی:دوست و همرزم #شهید_مدافع_حرم احمـد مکیان🌹 @Modafeaneharaam
♦️ از زبان امیر_محمد 7 ساله فرزند شهید 🔸بابا میاد به خونه و به ما همش سرمی زنه بعضی شبا ،ازشب تا صبح بابام تو خوابم میاد پیشم وهی میره😢. دوباره میاد خونه منو می بینه و باز میره. #بابام تو #خواب بهم هیچی نگفت، فقط منو میدید خوشحال می شد. چند بارم تو روز دیدم #بابام تو خونه ست و داره وارد اتاقم میشه، از اتاقم میاد بیرون ما رو هم نگاه می کنه، اما اون لحظه هرچی به بقیه میگم نگاه کنین، #بابام رو نمی بینن😞، فقط خودم می بینمش،نمیدونم برا چی این جوریه!!💔😔 #شهید_مدافع‌حرم_مهدی‌طهماسبی #امیر_محمد_فرزند_ارشد_شهید @Modafeaneharaam
ديشب خواب ديدم مسعود برگشته و زندگى عادى داريم از بودن مسعود هم خوشحال بودم و هم نگران ...😞 پيش خودم فكر مى كردم ، انقدر مسعودو صدا زدم تا برگشته..😢 نگران بودم چون نمى خواستم سرنوشتش عوض بشه با اينكه از ديدنش لذت مى بردم و سير نمى شدم ولى يه جورايى از صدا زدنش پشيمون شده بودم🙁 مى گفتم كاش خود خواه نبودم و صداش نمى زدم تا مجبور نشه بخاطر من برگرده🍁 فكر مى كردم اگه آخر زندگيش شهادت نباشه چى؟ اينطورى كه آخرتشو خراب كردم😔 بعد از اين فكرا ديگه خوشحال نبودم دلم براش مى سوخت فكر مى كردم ، حيفه مسعود، جوون به اين خوبى و رعنايى نيست ، به جاى شهادت يه روزى بميره. . آخرش توى ذهنم به اين نتيجه رسيدم كه كاش خواب باشم و مسعود شهيد😭 شده باشه. تا بعد از ظهر يادم نبود خوابشو ديدم وقتى يادم افتاد با تمام وجود خدارو شكر كردم كه خوابشو ديدم و سر نوشت مسعود تغيير نكرده.😊 خدارو شكر با ديدنش توى خواب سراسر وجودم پر از انرژى شده . راضيم به رضاى خدا و عاقبت بخيرى پاره تنم. اى كاش عاقبت ما هم مثل مسعود ختم به خير و شهادت باشه.😔💔 . ان شاءالله . #٢٢_مرداد_٩٨ #خواب #مادر_شهيدمدافع‌حرم #مسعود_عسکری #سالروز_شهادت🕊 @Modafeaneharaam
✍ خاطره ای از شهید 🌷پس از دیپلم با کمک خواهرش وانتی خرید و ۹ ماه از صبح تا شب کار می‌کرد و هر روز که برمی‌گشت سهم خواهرش را اول می‌داد. حسین بسیار مقید به کسب مال حلال بود و از اسراف دوری می‌کرد. 👌 🌷سال اول با پرداخت ۵۰۰ هزار تومان پیاده به مشرف شد و سال دوم نیز قرار بود ۷۰۰ هزار تومان پرداخت کند و به پیاده‌روی اربعین برود، ولی پول را برای پرداخت اجاره خانه یک مستحق پرداخت کرد. در عوض در به زیارت حرم امام حسین(ع) رفت. 🌸 🌷حسین قبل از اعزام به سوریه وانت را فروخت و در خواب دیده بود که سفرش بازگشت ندارد. در خواب دیده بود که خانمی سه ساله دست تعدادی را می‌گیرد و جلو می‌برد و یکی از این افراد حسین بود. شب شهادتش نیز خواب دیده بود که امام حسین(ع) وی را دعوت کرده است✨🕊 حسین امیدواری🌹 @Modafeaneharaam
🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست...🌹 و از آن روز سرم میل بریدن دارد... ⁦☘️⁩نجیب و سر به زیر بود. در اولین باری که او را دیدم، مجذوب و ادبش شدم. ظاهر و باطنش یکی بود و اهل تظاهر نبود.❌ ⁦☘️⁩یک سال و نیم او‌ را می شناختم. با هم همکار بودیم. من مزون لباس عروس داشتم و او خیاط بود. به خاطر رابطه کاری که با او داشتم خصوصیات خوب و بدش را شناخته بودم اما خصوصیات مثبتش بارز تر بود. سال ۸۸ ازدواج کردیم. و او سبب ازدواج مان شد.💍 ⁦☘️⁩زمانی که خواست به سوریه برود، به هیچ کس نگفت حتی به من به اسم یک مهاجر که قبلاً اعزام شده بود،‌ با پاسپورت او رفت. شباهت بسیار زیادی با اون مهاجر داشت.✨ ⁦☘⁩۹۵٫۷٫۱۰‌بود. هیچ وقت تاریخ آخرین روز، یادم نمی رود. خداحافظی کرد و گفت می خواهد برای مسابقات ورزشی به یکی از ورزشگاه های تهران برود که گوشی در آنجا آنتن نمی دهد.😕 ⁦☘️⁩در راه رفتن باید برای پسر خاله اش، لباسش را آماده می‌کرد، در راه مغازه اش، دختر خاله اش را دید. به او گفت: «من می خواهم بروم ‍شت...» دختر خاله اش هم خندید.😄 ⁦☘️⁩۹۵٫۷٫۲۰ به شهادت رسید. پس از دو ماه و نیم پیکرش مفقود بود که در یک گور دسته جمعی در مکان شیخ سعید حلب، در تفحص ، پیکر پاکش پیدا شد.🕊 ⁦☘️⁩ در معراج الشهدا خیلی اصرار کردم پیکر را باز کنند تا ببینم آیا او واقعا همسرم هست یا نه؟ از من اصرار از مسئولین معراج انکار... که گفتند: محمود آقا مثل آقا امام حسین علیه السلام است.😞 ✍🏻دلتنگی های یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد و به اتمام نمی رسد... هنوز هم دلم میخواهد خبر شهادتش حقیقت نداشته باشد. یکبار دیگر او را در آغوش بگیرم. «گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر جا می روم می بویم او را...🌹 ✍🏻با بقیه فرزندانم تفاوت هایی داشت. همیشه دنبال لقمه حلال بود و تمامی تلاشش را میکرد که لقمه ای پاک بر سر سفره خانواده اش ببرد. 🍂 ⁦☘️⁩مرا برده بودند جای خانه مادرم و می گفتند: از این درخت توت بخور! با کمال ناباوری به شاخه هایش نگاه کردم که رنگ آنها قرمز بود. می خواستم به آن آقایِ روبند زده، بگویم که... یک دفعه ناپدید شد. در حالت بودم، نمی توانستم بلند شوم.😢 ⁦☘️⁩سه چهار روزی از خوابم گذشت که کم کم خبر ها بیشتر بیشتر شد. دل منِ مادَرْ بی تاب تر...💔 ⁦ ⁦☘️⁩همسر شهید میگوید: پرهام داشت داخل اتاق حرف میزد. وارد اتاق شدم تا ببینم با چه کسی حرف میزند، گفت: دارم با حرف میزنم❗️ ⁦☘️⁩هر وقت دلتنگش میشوم، رو به رو عکسش می نشینم و با او حرف میزنم، درد و دل میکنم. هر وقت مشکلی برایم پیش می آید قبل از اینکه بر سر مزارش بروم و به او بگویم ، مشکل حل میشود. الحق و الانصاف شهدا 🌱 @KhGShohada_ir @Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_اسدالله_ابراهیمی 🕊🌺 #اهل_نماز #شب بود و با اینکه سنش از همه ما #بیشتر بود ولی در تمام کارها پیش قدم میشد، شب آخر گفت هرکی به گردنش حقی داشتم رو حلال کردم دوستان هم منو حلال کنن شبها #خواب نداشت میرفت توی روستا و کنسرو نان و غذا رو به در خونه اهالی #پخش میکرد گاهی میدیدیم خودش #شام #نمیخورد و میورد در خونه #بچه_یتیم های روستا میداد به اونها میگفت از گلوم پایین نمیزه به بچه یتیم گشنه باشه ، شهید اسدالله ابراهیمی از فرماندهان تیپ #فاطمیون بود. #سالروز_شهادت #شهیدجاویدالاثر @Modafeaneharaam
🌺 خواب زیبایی که بالاخره تعبیر شد... خوابِ امام‌حسین علیه‌السلام رو دیده بود.به حضرت عرض‌کرده بود: کاش من هم درکربلا بودم و شما رو یاری می‌کردم. امام فرموده بودند: ناراحت نباش! سیدی از نسل ما علیه کفر قیام می‌کنه؛ تو در اون جنگ شرکت می‌کنی و شهید میشی... چهارده سال گذشت. جنگ ایران و ارتش‌بعثِ‌عراق شروع شد. باز هم خواب امام‌حسین علیه‌السلام رو دید. حضرت بهش فرموده بود: پسرم! وقتش رسیده که به آرزوت برسی. محمدعلی عزمش رو برای رفتن به جبهه جزم کرد، و مدت زیادی از خوابش‌نگذشته بود که شهید شد. 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید محمد علی نامور 📚منبع: کتاب لحظه‌های بی‌عبور ، صفحه 85 @Modafeaneharaam
برعکس همیشه بچه ها بودند شاید بچه هایش خبر داشتند ڪه بابا دیگر برنمیگرد... شدند تا برای همیشه بابا خداحافظی کنند😔😔 @Modafeaneharaam
هر وقت که مادر برای سر و سامان دادن پسرش نقشه‌ای می کشید، مقاومت می‌کرد. وقتی دید مادر دست بردار نیست تصمیم گرفت طبق توصیه (ره) با همسر شهید ازدواج کند، خانمی از تبار انتخاب کرد و می‌گفت می خواهم از این طریق، داماد حضرت زهرا(س) بشوم و اون دنیا به ایشان محرم باشم، شاید به صورتم نگاه کند. علاقه زیاد این شهید به حضرت زهرا(س) و (عج) زبانزد همه بود. برای عروسی‌اش علاوه بر میهمانان ،سه کارت دعوت نیز برای (ع)، برای (عج) و سلام الله علیها می‌نویسد و به ضریح (س) می‌اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در می‌بیند که به عروسی‌اش آمدند، شهید ردانی پور به ایشان می‌گوید: "خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می‌خواستم احترام کنم." حضرت زهرا(س) پاسخ می دهند: "مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟". @Modafeaneharaam
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 @Modafeaneharaam
هر وقت که مادر برای سر و سامان دادن پسرش نقشه‌ای می کشید، مقاومت می‌کرد. وقتی دید مادر دست بردار نیست تصمیم گرفت طبق توصیه (ره) با همسر شهید ازدواج کند، خانمی از تبار انتخاب کرد و می‌گفت می خواهم از این طریق، داماد حضرت زهرا(س) بشوم و اون دنیا به ایشان محرم باشم، شاید به صورتم نگاه کند. علاقه زیاد این شهید به حضرت زهرا(س) و (عج) زبانزد همه بود. برای عروسی‌اش علاوه بر میهمانان ،سه کارت دعوت نیز برای (ع)، برای (عج) و سلام الله علیها می‌نویسد و به ضریح (س) می‌اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در می‌بیند که به عروسی‌اش آمدند، شهید ردانی پور به ایشان می‌گوید: "خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می‌خواستم احترام کنم." حضرت زهرا(س) پاسخ می دهند: "مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟". @Modafeaneharaam