eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
عمه بهم گفتی که پیش خداست اما ببین همین جا رو نیزه‌هاست😭😭😭😭😭 بسیار زیبا💔💔 محمود کریمی
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده چندباری درباره رفتنم به با کردم.🙂 اما هربار که می شد می آورد که نیازی به نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️ انجا به نیروی نیاز داریم👌. مربی بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی بردارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️ وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من بدهی؟😕 :دوهفته . فکر کردم دارد می کند چون همیشه از در می گفت.☹️ توقع داشتم بگوید مثلا باید آموزش ببینی.😐 بعد از که داشتم این حرف ها را برای یکی از نقل می کردم. :دوهفته را خیلی گفته، نیروی را روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک درست کرده بود،💪فهمیدم مرا !هر بار که حرف رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂 🍂 رمـز و راز شـهـادت آبان 1392بعد از 💔 در با راه افتادیم سمت که به مراسم برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود😔 من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از جدا شدم🍃.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش .☹️ کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.🙁 زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.😒 دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.🍃 یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.🕌 رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به تعارف کردم🙂 با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.☹️ ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود. را کاملا انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد😒.نمی دانم چرا کردم توی با حرف می زند.😔 اینکه بعدی باشد یک لحظه برق از رد شد.😢 هم شد. بعدی بود😭 که دو ماه بعد در منطقه به ملحق شد🕊.حالت آن روزش در مدام جلوی است و یادم نمی رود.😔💔 ... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*زنده زنده سوخت....* *اما آخ نگفت....‍* 😭😭 حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *فهمیدیم یک داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️ *خدایا!* الان سینه ام داره می سوزه😭 این سوزش به سوزش سینه ی نمی رسه خدایا! الان دست هام می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲 نمی خوام دست هام کار باشه! *خدایا!* داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه♥️ برای *اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!* آتش که به رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله😭 *خدایا!* خودت شاهد باش! خودت بده آخ نگفتم😭 آن لحظه که اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️ ما ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🌺 @Modafeaneharaam
💢ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید: - سلام علیکم بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود. دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند. حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود. حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟ لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن! 🔹هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است. در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد. البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد... وقتی حاجی شد، پیکر بی را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود! 🌹 🕊 @Modafeaneharaam