🍃🍃
🍃
جاے فڪر داره
ڪ چرا امام زمان (عج) فرمودند اگر #شیعیان به اندازه یڪ لیوان آب تشنه ظهور بودند، مـے آمدیم!
چرا نفرمودند "مردم دنیا"؟🌍
چرا نفرمودند "مسلمانان"؟!
اگه ڪلید ظهور دستــ ما شیعه هاستــ
، چرا بدترین گناهان رو انجام میدیم؟
گناه ڪ شاخ و دم نداره.
برید #گناهان_کبیره رو بخونید!
گناهـے هستــ ڪ تو مملڪت ما به وفوور انجامش ندن؟ 😓
اتفاقا تو هر گناهـے صدر جدولیم 😐
به بدترین شکل ممڪن انجام میشه تو شیعه خونه امام زمان!!!
برید بخونید گناهان ڪبیره رو 🔥
اونوقت جاے وحشتناڪش اینجاستــ ڪ برچسب #مسلمون رومونه 😰
❤ مَهدےِ صاحب الزمان (عج):
🌸 چیزے ما را از شیعیان محبوس نڪرده است، مگر #اعمال ناخوشایند و ناپسندے ڪ از آنها به ما مـے رسد.🖐
اگر خداوند به #شیعیان ما توفیق همدلـے در وفاے به عهدے ڪ بر ایشان است،
عنایت مـے فرمود، توفیق دیدار ما براے ایشان به تأخیر نمى افتاد و
در سعادتِ دیدار ما با معرفتـے شایسته
و درست شتاب مـے شد. 🍃
الزام الناصب، ج ۲، ص ۴۶۷ 📚
تعجیلدر#ظهور
صاحبـ الزمان (عج) گناه نڪنیم 😭
تعجیل در ظهور
#امام_زمان صلوات
------------
🍃🍃
#امــامــ_زمــانــے🍃🌷
☑️دل #آقا از دست محبینش خونه
‼خواهش میکنم نخونده رد نشید‼️
👈حتما حتما بخونید👉
💠دوران #ظهور دوران خوشی وسرور شیعیان من است
زمین در عصر ظهور گنج های خود را بیرون می ریزد به گونه ای که مردم از نظر مالی بی نیاز می شوند،
#بیمارانتان شفا می یابند و روابط خانوادگی تان اصلاح خواهد شد .....
#کینه ها و دشمنی ها از دل ها بیرون می رود آنچنان دررفاه خواهید بود که تا به حال چنین نبوده اید .......
فقط آنقدر بگویم که در دوران #ظهور حتی پرندگان در هوا نیز خوشحال هستند.
حال شما را چه شده است که مرا از یاد برده اید❓❓.......
💔علاقه ی من به تو چنان است که با ناراحتی ات #ناراحت می شوم و با بیماری ات من نیز #بیمار می شوم......
💔محبت و علاقه ی من به شما از محبت و علاقه ی مادر به طفل شیر خوار بیشتر است ، مثل #پدری که فرزند خود را گم کرده است ، بی تاب شما هستم حال آنکه شما سال هاست که مرا از یاد برده اید......😔💔
💔آیا خداوند مرا آفریده است تا سال ها در پس پرده ی #غیبت باشم؟
💔آنچنان به کارو زندگی خود مشغولید گویی مثل کسی که اصلا وجود نداشته است از ذهن های شما دور هستم........😔😭💔
💔شما را می بینم که صدای #اذان را می شنوید، ولی مشغول #کار خود هستید....😔
💔شما را میبینم که به #غیبت نشسته اید و صدایتان را می شنوم که می گویید اینها که #غیبت نیست......😔😔😔
💔#خمس مالتان را به خیال اینکه به شما تعلق نمی گیرد نمی دهید.....😔
💔بیشتر وقت و زندگی تان را به بطالت می گذرانید.
💔از بعضی دوستانت به من خبرهای ناگوارتری رسیده است، آنچنان از من دور شده اند که به دشمن دست بیعت داده اندو تابلوی 🚫“#ورود_مهدی_ممنوع🚫” را پشت بام خود نصب کرده اند و با ورود #ماهواره به خانه هایشان با دشمن هم غذا شده اند ، حال آنکه مرا از خودشان دور می کنند.😭😭😭
💔برای نیامدنم کارهای بد زیادی انجام می دهند.
شما را می بینم که سخت ترین کار ها برایتان #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر شده است.
💔💔گاهی که ازشهر شما عبور می کنم ناچار برای ندیدن #زنان بد حجابتان عبا به روی صورت خویش می کشم.....😔😭💔
💔#دوستی های قبل از #ازدواج را آنقدر رواج داده اید که نوجوانانتان که تازه به سن #بلوغ می رسند گمان می کنند که این کار ها فعل #حرامی نیست.😔💔
💔چطور شما #شیعیان در جامعه ی اسلامی زندگی می کنید و نمی دانید که پولی که #خمسش را نداده اید استفاده کردن از آن #حرام است؟........
💔در روز #عاشورا جدم حسین علیه السلام کوفیان را بسیار نصیحت نمود اما در آنها اثر نکرد........
#امام_حسین(ع) به آنها فرمودند علت اینکه سخنان من در شما اثر نمی کند #لقمه_های_حرامی است که خورده اید، پس شکمهایتان را با لقمه های حرامی که کوفیان خوردند پر نکنید............
چطور نمی دانید که به اندازه ی بال پشه ای #کم_فروشی کنید لقمه ی حرام خورده اید؟😔
چرا قبل از آنکه احکام داد و ستد را یاد بگیرید #معامله می کنید؟
آیا این چیز زیادی است که از شما می خواهم❓❓
⛔بدانید اگر #بی_وفایی در جامعه زیاد شود #دشمن بر شما غالب خواهد شد.
⛔️اگر #گناه نمی کردی خیلی زودتر از اینها آمده بودم......😔💔
هنوز آرزوی #توبه کردنت را دارم.‼️
آیا وقت آن نشده به سوی من باز گردی❓
💕به امید روزی که در کنار #کعبه آن هنگام که ندای #یا_اهل_العالم می زنم جزء اولین کسانی باشی که با من #بیعت کنی.....🙏
آن روز که رو به روی هم بنشینیم و لحظات #فراغ پایان پذیرد......🌷💔😔
🍃💕#اَلَّلهُمـّ_عجِّل_لِوَلیِڪ_َالفَرَج🍃💕
#حدیث
🔅 امام رضا عليه السلام :
✍️ ما أحَدٌ مِن شيعَةِ عَليٍّ أصبَحَ صَبيحةً أتى بِسيّئةٍ أو ارتَكَبَ ذنباً إلّا أمسى وقد نالَهُ غَمٌّ حَطَّ عَنهُ سَيِّئَتَهُ
🔴 هيچ يك از #شیعیان علی (علیه السلام) نيست كه روز مرتكب عمل زشتى يا گناهى شود،مگر آن كه شب اندوهى به او رسد كه آن #گناه را فرو ريزد!
📚بحار الأنوار : 68/146/94 .
✅ @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_ســیوهـفـتم
تکفیر عـلـیه مـدل مـقـاومـت شـیـعی
یک بار از #محمودرضا پرسیدم دولت #سوریه موضعش درباره مقاومت چیست🍃؟اصلا می شود #سوریه را داخل #جبهه_مقاومت به حساب آورد🤔؟گفت وقتی #آزاد سازی یکی از #مناطق در سوریه علی رغم تلاش #ارتش به مشکل برخورده بود🍃.
رزمندگان#حزب الله وارد شدند ک همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به #آزاد شدن منطقه شد.✌️
می گفت خود #بشاراسد از این رزمنده ها #دعوت کرده بود که بروند پیش او☝️.
همیشه وقتی از او سوال می کردم #هدف از جنگ در سوریه چیست؟می گفت:#هدف این است که #مدل مقاومت #ضد_صهیونیستی در #منطقه را که #شیعی است #عوض کنند.☺️✌️
این همه #سلاح ،#تروریست ،#امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.☝️
می خواهند مدل مقاومت #شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت #تکفیری سلفی_جایگزین کنند.⚡️
یک بار گفتم خب بعدش چطور می شود؟مقاومت سلفی می خواهدبا اسرائیل چه کند؟🤔
#گفت نمی دانم اما کشورهایی که از #تکفیری ها #حمایت می کنند نمی خواهند چیزی به نام مقاومت #شیعی در برابر #اسرائیل وجود داشته باشد.😒
🍂#قسمت_ســیوهـشـتم
هیـچ جـاگـیـر نـمـے آیـنـد
از #شیعیان گشورهای لبنان،عراق،و سوریه و ...#دوستانی داشت وگاهی درباره شان چیزهایی می گفت:یک بار پرسیدم شیعه های #لبنان_بهترند☝️ یا#عراق؟گفت شیعه های #لبنان #مطیع و #ولایت پذیرترند☺️👌،شیعیان #عراق هم در #جنگیدن و #شجاعت بی نظریند🙂✌️.دلشان هم خیلی با#اهل_بیت است.❤️
طوری که تا پیش شان نام #حسین(ع)وزینب(ع) را می بری ،#طاقتشان را از دست می دهند.🙁😢
گفتم #شیعه های_ایران کجای کار هستند؟#گفت_شیعه های #ایران #هیچ_جای_دنیا_گیر_نمی آیند.😍☝️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_شـصتوهـفـتم
سبقت در حب ولایت
وقتی #پیکرش را داخل #قبر گذاشتم💔، از طرف #همسر_معزز گفتند #محمودرضا سفارش کرده #چفیه_حضرت_آقا با او دفن شود😔 .
جا خوردم. نمی دانستم چنین #وصیتی کرده است.🍃
داخل #قبر ایستادم تا رفتند وچفیه را از داخل ماشین آوردند.
چفیه ای بود که با یک واسطه به #محمود رضا رسیده بود.☝️
مانده بودم با #پیکرش چه #بگویم! همیشه در #ارادت به #آقا خودم را #جلوتر از #محمود رضا می دانستم. #چفیه را که روی #پیکر گذاشتم،فهمیدم به #گردپایش هم نرسیده ام.😔 آنجا من فهمیدم که #ارادت به #ادعا نیست! در دهه ۷۰،#محمود رضا یک #عکس نیمرخ از #آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی #دوست داشت.☺️
عکسی بودکه ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود.🙂
یک بار که داشتیم دربارهٔ این #عکس_وارادت به آقا حرف می زدیم ، گفت #شیعیان بعضی از کشورها بدون #وضو دست به عکس #آقا نمی زنند. ما از اینها #عقب هستیم.🙁🙂
🍂 #قسمت_شـصـتوهـشـتم
کـربلایی مـحـمـود
#اربعین۱۳۹۲می خواست با دوستانش برود #کربلا.❤️
گفتم: «برای یک نفر دیگر هم جا دارید؟» گفت: «می آیی؟» گفتم: «می آیم»🙂
گفت: «دو سه روز مهلت بده، جواب می دهم» طول کشید.🍃
فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد📲 و گفت جور نشد. گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی تواند برود.😞
پرسیدم: «چرا جور نشده؟» گفت: «کربلا رفتن مشکلی نیست. هیچ طوری جور نشد،از طریق بچه های عراق می رویم.🙂
گفته اند تو تا مرز شلمچه بیا،مااز آنجا میبریمت کربلا. ولی الان مشکلی هست و شاید نتوانم بروم .شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم»☹️
درست نفهمیدم چه #مشکلی برایش پیش آمده، گیر ندادم . گفتم: «در هر حال مراهم در نظر بگیر» #قولش را داد🍃. تا چندروز، مرتب به #محمودرضا زنگ زدم و پیگیر شدم،اما آخرش جورنشد که نشد!😢
نمیدانم چرا! #محمودرضا، درست#۲۷روز بعداز #اربعین سال۱۳۹۲ در روز #میلاد_پیامبر(ص)از #قاسمیه_سوریه به دیدار #سالار_شهیدان(ع)رفت و من همچنان از #زیارت_جاماندم.😔💔
مجلس #ختمش بود که یکی از پای #ممبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: «#مداح می پرسد #محمودرضا_کربلا رفته بود😒؟»جا خوردم از سوالش و #دلم_شکست.💔
ماندم در جوابش چه بگویم توی گوشش گفتم نه نرفته بود وقتی آن شخص رفت ، یاد این جمله از #شهید سید #مرتضی آوینی افتادم که #بسیجی_عاشق کربلاست👌 و #کربلا را تو مپندار که #شهریست در میان شهر ها و #نامیست در میان #نامها نه، کربلا #حرم_حق است و هیچ کس را جز #یاران
#امام_حسین(ع)راهی به سوی #حقیقت نیست.💔❤️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
نـامـه شهـیـد مـحمـودرضـا بـیضـائـی بـرای هـمسـرش🌹
#«بسماللهالرحمنالرحیم»
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و #شیعه هم به #دنیا آمدهایم که #مؤثر در تحقق #ظهور_مولا باشیم🍃 و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با #فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم یا غیر واقعی صحبت کنم؛ نه! #حقیقتاً در مسیر تحقق #وعده_بزرگ_الهی قرار گرفتهایم.👌
#هم_من، #هم_تو ،بحمدالله. #خدا را باید به خاطر این شرایط و این #توفیق بزرگ #شاکر باشیم. الان که این #نامه📝 را برایت مینویسم، #شب_قدر است و شب #شهادت_حیدر_کرار (علیهالسلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمین صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها،🍃 #بینالحرمین_دومظلومه،دوشهیده، یکی #خانم_زینب_کبری (روحی فداها) و #دیگری_بنتالحسین_خانم_رقیه (سلامالله علیها) هستم و به #یادتم.❤️
نمیدانی بارگاه ملکوتی سه ساله امام #حسین(ع) الان هم چقدر #غریب است😞؛ در محل #یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در #محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش.⚡️
چه بگویم از اوضاع اینجا؛ #تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء #ابوسفیان و #آلسفیان بار دیگر #آلالله را محاصره کردهاند؛ هم #مرقد مطهر #خانم_زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، #رقیه (سلامالله علیهما).😔
#ولی_این_بار_تن_به_اسارت_آلالله_نخواهیم_داد💪، چرا که به #قول امام(ره) #مردم ما از #مردم زمان #رسولالله بهترند.✌️
#واضحتر بگویم؛ نبرد #شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی #ظهور است🍃 و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف #خداوند و ائمهاطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش باهم تا بار دیگر شاهد #مظلومیت و غربت فرزندان #زهرای_مرضیه (سلامالله علیها) نباشیم🙂.
اگر بدانی #صبرت چقدر در این #زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر میشماری.👌
#معرکه_شام میدان عجیبی است. به قول امام خامنهای «بحران #سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین #حق و #باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ #نباید☝️! خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در #شام است.
تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند🍃 و #هدفشان_شکست_اسلام_حقیقی_و_عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس.☝️
و در این فضای فتنهآلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این علم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید #صدها سال دیگر باید #شیعه خون دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.😞
#شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش وهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین #شیعیان و سایر #مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین #زینب کبری (سلامالله علیها) و خانم #رقیه (سلامالله علیها) حفظ نخواهدکرد😔 که هیچ حرمت عتبات مقدسه #کربلا، #نجف، #سامرا، #کاظمین و... را هم خواهد شکست.🍃
#جبهه جدیدی که از تفکر #اسلام_آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و... به نام جهاد #فی_سبیلالله تشکیل شده است،✌️
#هدف_نهاییاش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان #ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور است و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه #شیعه ندارد.💔
کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام. مسؤولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر #نتوانیم از #پسش برآییم، #شرمنده و خجل باید به حضور #خداوند و#نبیاش و ولیاش برسیم، چرا که مقصریم.😔
کل یوم #عاشورا و کل ارض #کربلا و بقول #سیدمرتضی_آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف #عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهادبگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم.🍃
انشاءالله در پناه حق و تا تحقق وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید💪. اعوذ بالله منالشیطان الرجیم فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجرا عظیماً انشاءالله».🍃🌹
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات❤️
@modafeaneharaam
💢وارد #سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم.
▪️روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم🚶 که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد.🙁😢
▪️مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به #گریه 😭. هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!😭💔
▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای #شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله #شب_عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود. 😔☝️
راوی:همرزم شهیدمدافعحرم
#محمود_مراد_اسکندری🌹
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و ب
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_شانزدهم 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفدهم 💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هجدهم 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشید
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam