درخواست گروه رسانه ای داشتین
عزیزان فعلا این مورد قابل انجام نیست🙏
اگر تولیداتی دارین و دوست دارین در کانال قرار بگیره به این آیدی ارسال کنید👇
@Srbazvliasr7096
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مانده بودم چه بگویم..
به تو از درد دلم
اشکم از دیده روان گشت و خودت فهمیدی..♥️!
#حسینجانم
#یاعلی
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهلم
خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود ...
فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ...
از ماشین پریدم پایین و دویدم توے بیمارستان تا ڪمڪ ...
بیمارستان خالے شده بود ... فقط چند تا مجروح ...
با همون برادر سپاهے اونجا بودن ...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمے شد من رو زنده مے دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالے شون ڪنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو ڪنترل ڪرد ...
- دیگه خطے نیست خواهرم ... خط سقوط ڪرد ...
الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدے شد ...
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ...
فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ...
اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط مے ڪنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علے ... علے هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالے ڪه فریاد مے زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- مے فهمے داري چه کار مے ڪنے؟ ... بهت میگم خط سقوط ڪرده ...
هنوز تو شوڪ بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز ڪرد ...
جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهے ڪرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نڪرده بود ...
بگو هنوز توے بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ...
من اینجا، پیششون مے مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیڪ تر مے شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف ڪرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمے فهمیدم ...
- مجروح ها رو ڪه پیاده ڪنم سریع برمے گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا ڪشته بشیم ...
ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ...
دست اون بعثی هاے از خدا بے خبر رو نداره ...
جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
یا علے گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علے حسینے در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ...
پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_یکم
که عشق آسان نمود اول
...نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ...
همون جا توے منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصے پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایے و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه...
با چهره هاے داغون و پریشان منتظرم بودن ...
انگار یڪی خاڪ غم و درد روے صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توے ماشین حاڪم بود ...
دست هاے اسماعیل مے لرزید ...
لب ها و چشم هاے نغمه ... هر چی صبر ڪردم، احدے چیزے نمے گفت ...
- به سلامتے ماشین خریدے آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم ...
- چے شده؟ ...
این خبر فوری چیه ڪه ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
صورت اسماعیل شروع ڪرد به پریدن ...
زیرچشمی به نغمه نگاه می ڪرد ... چشم هاش پر از التماس بود ...
فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ...
دوباره سڪوت، ماشین رو پر ڪرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شڪست ...
خبر شهادت علے آقا رو ڪه شنید تب ڪرد ...
به خدا نمے خواستیم بهش بگیم ...
گفتیم تا تو برنگردے بهش خبر نمیدیم ...
باور ڪن نمی دونیم چطورے فهمید ...
جملات آخرش توے سرم می پیچید ...
نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ے نغمه حالم رو بدتر می ڪرد ...
چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمے داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...بغض اسماعیل هم شڪست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ...
صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید ڪردن ...
گفتن با این وضع...دنیا روے سرم خراب شد ... اول علے ... حالا هم زینبم ...
#ادامه_دارد...
▫️وقتی متأهل شد، بحث رفتنش به سپاه آمد. برای اینکه فردا روزی،حرفی در میان نباشد، مخالفت کردم تا جای پایش را سفت کنم. به مادرش گفتم :«هر کس وارد سپاه بشه، جونش دست خودش نیست. بعداً نخوای گریه و زاری کنیا!»
▫️به پدر خانمش هم گفتم :«یه نظامی اختیارش دست خودش نیست. هر وقت زنگ بزنن،شب و نصف شب باید بره. فردا گله گذاری نکنید!»
✍ خاطراتی به روایت پدر و مادر از کتاب زیر تیغ
#داداشمحسن
#یازهراس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄