#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_دوازدهم
زینت علے
مادرم بعد کلے دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ...
بیشتر نگران علے و خانواده اش بود ...
و مے خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد هاے اونها باشم ...
هنوز توے شوک بودم که دیدم علے توی در ایستاده ...
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمے تونستم جلوے خودم رو بگیرم ...
خنده روے لبش خشک شد ...
با تعجب به من و مادرم نگاه مے کرد ...
چقدر گذشت؟ نمے دونم ...
مادرم با شرمندگے سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علے آقا ... دختره ...نگاهش خیلے جدے شد ... هرگز اون طورے ندیده بودمش ...
با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمے خوام ولے امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالے که زیرچشمے به من و علے نگاه مے کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توے بغلش ... دیگه اشک نبود... با صداے بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکرے مے کنے؟ ...
دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ...
خدا به هر کے نظر کنه بهش دختر میده ...
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر مے شد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صداے من داره از ترس سکته مے کنه ...
بغلش کرد ... در حالے که بسم الله مے گفت و صلوات مے فرستاد، پارچه قنداق رو از توے صورت بچه کنار داد ...
چند لحظه بهش خیره شد ... حتے پلک نمے زد ...
در حالے که لبخند شادے صورتش رو پر کرده بود ...
دانه هاے اشک از چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدے ...
حق خودته که اسمش رو بزارے ...
اما من می خوام پیش دستے کنم ...
مکث کوتاهے کرد ... زینب یعنے زینت پدر ...
پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدے زینب خانم ...
و من هنوز گریه مے کردم ...
اما نه از غصه، ترس و نگرانے ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...