eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلے، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ هاے فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چاے و شیرینے ... هر چند مورد استقبال علے قرار گرفت ... اما آرزوے هر دخترے یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمے کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسے خبر ازدواج ما رو مے شنید شوکه مے شد ... همه بهم مے گفتن ... هانیه تو یه احمقے ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهے شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بے پول شدے دیگه مے خوای چه کار کنے؟... هم بدبخت میشے هم بے پول ... به روزگار بدترے از خواهرت مبتلا میشے ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمے بینے ... گاهے اوقات که به حرف هاشون فکر مے کردم ته دلم مے لرزید ... گاهے هم پشیمون مے شدم ... اما بعدش به خودم مے گفتم دیگه دیر شده ... من جایے براے برگشت نداشتم... از طرفے هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید مے رفتے و با کفن برمے گشتی ... حتے اگر در فلاکت مطلق زندگے مے کردے ... باید همون جا مے مردے ... واقعا همین طور بود ... اون روز مے خواستیم براے خرید عروسے و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براے بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعے و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علے رو پیدا کنه ... صداش بدجور مے لرزید ... با نگرانے تمام گفت: سلام علے آقا ... می خواستیم براے خرید جهیزیه بریم بیرون ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇 نامه هایی که به دست شهید هامهرمیشه😭💔 🌸یه شب حسین به اومد. جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه مزارش بود. 🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ بود. 🌸دیدم بعضی ها میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. 🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم نبود.داشت می کرد. 🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در گرفت و گفت، راستش من خیلی بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌸خیلی منقلب شدم. در مورد شهید کردم. بعدها شهید رو در دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. 🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز . ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم... 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 🌷
ماجرای جالب گفت‌وگوی شهید محمدخانی با تکفیری‌ها یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگویم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم.این گلوله‌هایی که شمابه سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد.. سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟ گفت«به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه باصهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها،مسجدالاقصی است... بحث وجدل ما ادامه پیدا کردتا وقت اذان.. بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» 📙منبع: کتاب «عمار حلب»
: «کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند که یک ‌شهید را ملاقات کرده است »
پای آدم جایی میره که دلش رفته ؛ دلها رو مواظب باشیم تا پاها جای بد نره .
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
خدایا ؛ مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن...(؛ شهیدحججی
مرگ‌مهم‌نیست‌! تو‌مرگ‌را‌خواهی‌داشت، ببین‌برای‌چه‌میمیری؟! استاد‌صفایی‌حائری🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من گاهی ... نه صورتت ... نه چشمانت... که دلم میخواهد صدایت را بشنوم:) آسمان نشینم محسن حججی 🌷 『@Mohsendelha1370
دلم تنگ شده است تنگ تر از همیشه بهتر است بگویم حسرت شده است آخر میدانی دوران محشری بود آن دوران :)🌿 .. لبخند ها ، گریه ها ، حرف زدن ها خدایی شده بود انگار برق نگاهت عجیب گیرا شده بود ، تاثیر نگاهت تا مغز و استخوان خطور میکرد ، خدا میداند چه ها کردی با روزگار من ، برای بهتر شدنم ، برای گریز از جهنم و روی آوردن به جایی که خدا هست ، امام حسین هست ، حضرت عباس هست ، حضرت فاطمه هست ، رقیه سه ساله و علی اصغر شش ماهه هم هست جایی که علی اکبر رشید و شهدای علی اکبری زندگی میکنند ... نزدیک شدم ، حتی به طرز عجیبی برای نماز شب بیدار میشدم اما...💔 نماز نخوانده می‌خوابیدم ... غیر این است که یکی از نشانه های مومنانش همین نماز شب است ؟؟ دقت کرده اید وجه اشتراک شهدا نماز شب است ؟؟ آنقدر عظمت دارد که به پیامبر واجب شده این نماز اما من یه سادگی از آن گذشتم ... در تاریکی محو شدم ... نمی‌گویم نگاه شهید به زندگیم نیست هست ، کمرنگ هم نشده اما مَنی نیست که آن را حس کند که بفهمد که درکش کند می شود باز نگاهی برادرم؟! میشود باز نگاهم کنی و از لبخندت که به یادگار مانده لبخند بزنم .. میشود به همان جاذبه قبل نگاهم بکنی صدایم بکنی حست کنم و بخاطرت از خیلی چیزها بگذرم .... 🌻🌱 پ.ن: ارسالی شما:)
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_هفتم احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف
خرید عروسی امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ... فقط لطفا طلبگے باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ... اشاره کردم چے میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشترے گفت ... علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسے هم وقت کمه و ... بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چے شد؟ ... چے گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ... و ... براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ... شما باید راحت باشے ... باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ... ولے من براے اولین بار خوشحال بودم... علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ... نویسنده متن👆همسرو فرزند سید علے حسینے ...