#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتم
احمقے به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ...
بر خلاف داماد قبلے، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ هاے فامیل دو طرف، رفتیم محضر ...
بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چاے و شیرینے ...
هر چند مورد استقبال علے قرار گرفت ...
اما آرزوے هر دخترے یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمے کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسے خبر ازدواج ما رو مے شنید شوکه مے شد ...
همه بهم مے گفتن ...
هانیه تو یه احمقے ...
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهے شد به این روز افتاد ...
تو که زن یه طلبه بے پول شدے دیگه مے خوای چه کار کنے؟...
هم بدبخت میشے هم بے پول ...
به روزگار بدترے از خواهرت مبتلا میشے ...
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمے بینے ...
گاهے اوقات که به حرف هاشون فکر مے کردم ته دلم مے لرزید ...
گاهے هم پشیمون مے شدم ...
اما بعدش به خودم مے گفتم دیگه دیر شده ...
من جایے براے برگشت نداشتم...
از طرفے هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ...
رسم بود با لباس سفید مے رفتے و با کفن برمے گشتی ... حتے اگر در فلاکت مطلق زندگے مے کردے ...
باید همون جا مے مردے ...
واقعا همین طور بود ...
اون روز مے خواستیم براے خرید عروسے و جهیزیه بریم بیرون ...
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براے بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ...
از شوهرش بپرس ...
و قطع کرده بود ...
به هزار سعے و مکافات و نصف روز تلاش ...
بالاخره تونست علے رو پیدا کنه ...
صداش بدجور مے لرزید ...
با نگرانے تمام گفت: سلام علے آقا ...
می خواستیم براے خرید جهیزیه بریم بیرون ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#حتما_بخوانید👇👇
نامه هایی که به دست شهید #پنجشنبه هامهرمیشه😭💔
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم. در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
✨ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم.این گلولههایی که شمابه سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد..
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت«به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه باصهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها،مسجدالاقصی است...
بحث وجدل ما ادامه پیدا کردتا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
📙منبع: کتاب «عمار حلب»
#شهیدمدافعحرم
#محمدحسینمحمدخانی
#یادشهداصلوات ❤
#کلام_شهید :
«کاری کنید که وقتی کسی شما را
ملاقات می کند احساس کند که
یک شهید را ملاقات کرده است »
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
پای آدم جایی میره که دلش رفته ؛
دلها رو مواظب باشیم تا پاها جای بد نره .
#حاج_حسین_یکتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
خدایا ؛ مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن...(؛ شهیدحججی
مرگمهمنیست!
تومرگراخواهیداشت،
ببینبرایچهمیمیری؟!
استادصفاییحائری🌱
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
_
الهی هیچ مسافری
از رفیقاش جا نمونه...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من گاهی ...
نه صورتت ...
نه چشمانت...
که دلم میخواهد صدایت را بشنوم:)
#برادر آسمان نشینم
#شهید محسن حججی 🌷
『@Mohsendelha1370』
دلم تنگ شده است تنگ تر از همیشه بهتر است بگویم حسرت شده است آخر میدانی دوران محشری بود آن دوران :)🌿 .. لبخند ها ، گریه ها ، حرف زدن ها خدایی شده بود انگار برق نگاهت عجیب گیرا شده بود ، تاثیر نگاهت تا مغز و استخوان خطور میکرد ، خدا میداند چه ها کردی با روزگار من ، برای بهتر شدنم ، برای گریز از جهنم و روی آوردن به جایی که خدا هست ، امام حسین هست ، حضرت عباس هست ، حضرت فاطمه هست ، رقیه سه ساله و علی اصغر شش ماهه هم هست جایی که علی اکبر رشید و شهدای علی اکبری زندگی میکنند ... نزدیک شدم ، حتی به طرز عجیبی برای نماز شب بیدار میشدم اما...💔 نماز نخوانده میخوابیدم ... غیر این است که یکی از نشانه های مومنانش همین نماز شب است ؟؟ دقت کرده اید وجه اشتراک شهدا نماز شب است ؟؟ آنقدر عظمت دارد که به پیامبر واجب شده این نماز اما من یه سادگی از آن گذشتم ... در تاریکی محو شدم ... نمیگویم نگاه شهید به زندگیم نیست هست ، کمرنگ هم نشده اما مَنی نیست که آن را حس کند که بفهمد که درکش کند می شود باز نگاهی برادرم؟! میشود باز نگاهم کنی و از لبخندت که به یادگار مانده لبخند بزنم .. میشود به همان جاذبه قبل نگاهم بکنی صدایم بکنی حست کنم و بخاطرت از خیلی چیزها بگذرم .... #شهیدم_همیشه_نگاهی🌻🌱
پ.ن: ارسالی شما:)
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_هفتم احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هشتم
خرید عروسی
امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ...
من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ...
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید ...
هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ...
فقط لطفا طلبگے باشه ...
اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ...
اشاره کردم چے میگه ؟ ...
از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ...
این بار با شجاعت بیشترے گفت ...
علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ...
تا عروسے هم وقت کمه و ...
بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ...
هنگ کرده بود ...
چند بار تکانش دادم ...
مامان چے شد؟ ...
چے گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ...
گفت خودتون برید ...
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ...
و ...
براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ...
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ...
فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ...
شما باید راحت باشے ...
باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ...
ولے من براے اولین بار خوشحال بودم...
علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ...
نویسنده متن👆همسرو فرزند سید علے حسینے
#ادامه_دارد...