eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
74 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 صبح های جمعه برنامه والیـ🏀ـبال داشتیم توی پارک. قانون هم گذاشته بودیم که هر کس،دیر بیاید باید همه بچه را بسـ🍦ـتنی بدهد.😁 یک روز،بـ🌧ـاران شدیدی می بارید.خیلی شدید.با این وجود گفتیم برویم.😅 من و چند تا از بچه ها با ماشیـن رفتیم پارک.چون باران‌خیلی تند و رگباری می بارید توی ماشـ🚗ـین نشستیم و بیرون نیامدیم.منتظر ماندیم تا محسن بیاید.اما خبری ازش نبود.😕 مقداری که گذشت،سر و کله اش پیدا شد.بنده خدا با مـ🏍ـوتور آمده بود.آب شرشر داشت ازش می بارید،انگار که از توی استخر درآمده بود.😄 از توی ماشین بهش نگاه کردیم و اشاره کردیم به سـ🕗ـاعت:《بله دیر آمده ای و بستنی رفت تو پاچت》😂 از روی موتور پیام داد:《 نامردا من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم.رحم و مروت داشته باشید.》🙁 سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی و ما هم دنبالش.😅 ... .... :) 🦋
همسر شهید:چند وقت بود که علی راه میرفت 🚶‍♂️میخورد زمین. میخواستم ببرمش دکتر،شب خواب دیدم همسرم اومد به خوابم ؛گفت زهرا علی چیزیش نشده فقط چند وقته منو می بینه میخواد بغلم کند میخوره زمین 💔😔
(عاشقانه‌_آلبالو) عاشق آلبالو بود. دو سه تا صندوق گرفتم برایش شربت و مربا درست کنم. خودش نشست کنارم و درشت هایش را سوا کرد. ازم خواست برایش فریز کنم که زمستان هم داشته باشیم... الان آلبالوها توی فریزر هست ولی محسنم... حرم_محسن _حججی @Modafeharam56
میشه یه خاطره ی خیلی قشنگ و زیبا از آقا محسن بگید به عنوان گزارش میخوام توی کلاسمون بخونم؟❤ سلام بفرمایید ان شاءالله که راضی باشید🕊 {• ❄️🌙•} ✉️🕊 از وقتی از‌سوریه‌برگشته‌بود،یکی‌دیگر شده بود.خیلی بیقرار بود. بهم می‌گفت:《زهرا،دیدی رفتم‌سوریه و شهید نشدم.》بعد‌می‌گفت: 《میدونم‌کارم‌ازکجا‌می‌لنگه.وقتی‌داشتم می‌رفتم سوریه،برا اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش نگفتم.می‌دونم‌.می‌دونم مادرم چون راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظه‌ای سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش‌دوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا.اون وقت‌چه خاکی توی سرم بریزم؟ 》 دیگر حوصله‌ام را سر برده بود.بس‌که حرف از شهادت می‌زد.دیگر به‌این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.‌با چشمان خودم می‌دیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل پروانه می‌سوزد.دارد مثل شمع آب می‌شود.طاقت‌نیاوردم.مثل سال پیش،دوباره‌کاغذ و خودکاری برداشتم و نامه نوشتم به امام حسین‌ علیه‌السلام. نوشتم:《آقاجان،شوهرم می‌خواد ‌بره سوریه که از حریم خواهرتون‌دفاع کنه.می‌دونم شما هرکسی رو ‌راه نمی دید.اما قسمتون میدم به‌حق مادرتون که بذارید محسن بیاد‌من به سوریه رفتنش راضی‌ام.من‌به شهادتش راضی‌ام.》 بعد هم نامه را فرستادم کربلا. می‌دانستم 🙂 دست خالی ردم نمی‌کند،نه من را و نه محسن را... 🕊
♥️ | درد و دل | خانواده آرمان سال‌ها بود که منطقه ۱۰ بودند؛ اما یکی دو سال آخر نقل مکان کرده بودند به شهران. از حوزه خیلی فاصله داشت. یه مدت با موتور پدرش رفت و آمد می‌کرد که اونم دزدیدند. درد و دل که می‌کرد، می‌گفت: این فاصله خیلی زیاده، رفت و آمدم سخت شده. زمان زیادی هم می‌گیره که با تاکسی و اتوبوس برم. گفتم: خب چرا یه حوزه نزدیک تر نمی‌ری؟ گفت: حوزه آیت‌الله مجتهدی خیلی خوبه. استادها و هم کلاسی‌هام عالی هستن؛ هرچقدر هم سخت باشه باید اونجا برم. راست می‌گفت، همون‌جا محل رشد و آسمانی شدن آرمان بود...
‌ ‌🌱 ‌ ‌بعد از آن اࢪدوی راهیان نوࢪ، ارتباط با شهید کاظمی برایش شڪل گرفت. مثلاً نصف شب بࢪ سر مزاࢪ شهید کاظمی‌ می‌ࢪفت و فاتحہ می‌خواند، یاد حاج‌احمد بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. وقتی ڪسی ࢪوزانه به حرف شهید گوش می‌دهد و به آن عمل می‌کند، منش او هم به آن سمت می‌ࢪود... آن وقت، هنگامی که می‌بیند حاج‌احمد می‌گوید: اگر می‌خواهید شهید شوید، باید مثل شهدا باشید؛ باید شهید زنده باشید، ‌‌‌ باید مثل شهدا ڪاࢪ ڪنید... ࢪوے مسیࢪ او تأثیر می‌گذاࢪد... ‌‌
از وسط جمعیت بردمش تو آشپزخونه با استرس گفت: برات دردسر نشه! آوازه نظم هیئت به گوشش خورده بود. همه خدّام با تعجب به محسن نگاه می‌کردند که این از کجا سر و کله‌ش پیدا شده. یکی دو نفر پرسیدند : این بابا کیه؟! گفتم: داداش سید رضاست. نه که ته چهرش شبیه سید رضا نریمانی بود همه باورشون میشد. به محسن گفتم : میخوای ببرمت پیش سید رضا نریمانی؟ گفت: حَجی ما کجا سید رضا نریمانی کجا؟ پشت سرم وارد اتاق شد.به سید رضا گفتم : آقای حججی هستن از مدافعان حرم. آقای نریمانی هم با شوق از جاش بلند شد و باهم روبوسی کردند.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#معرفی شهید نام و نام خانوادگی: مرتضی(ابو علی) عطایی نام پدر: حیدر تاریخ تولد : 1355/12/04 محل تولد
تو معراج شهدا وقتی رسیدم بالای سرش نوحه مورد علاقشو پخش کردم ،دم گوشش گفتم مگه نمیگن شهدا زنده‌ان؟ بهم نشون بده زنده ای... دیدم رگ های کنار چشمش پررنگ شد.. این یعنی من زنده‌ام... همسر شهید مرتضی عطایی
. بهش گفتـم: راضی‌ام شهید بشی! ولی الان نه! تو هنوز جـوونی . . تو جـواب بهم گفـت: لذتی که علی اکبر از شهادت بُرد حبیب ابن مظاهر نبرد!🌿 به روایت همسر شهید
🧡همسر داداش محسن: چند وقتی بود علی هی پا میشد و محکم میوفتاد رو زمین نگرانش شده بودم گفتم فردا باید ببرمش دکتر شب خواب آقا محسن رو دیدم گفت:علی چیزیش نیست نمیخواد ببریش دکتر فقط چند روزیه من رو میبینه میخواد بغلم کنه میوفته زمین💔😭