eitaa logo
داستان و حکایت | روایت پند حدیث معجزه الهی قرآنی اسلامی
1.1هزار دنبال‌کننده
12 عکس
12 ویدیو
0 فایل
🕊به نام الله 💚مبلغ سبک زندگےاسلامےباشیم💚 🌷زندگی بدون طعم گناه🌷 -------♥️------- . 💚 لطفا کپی باذکر صلوات🙏🌹 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤 امید همان نوری‌ست، که وقتی به بن‌بست می‌رسی، بر دلت می تابد، تا راه را گم نکنی درست شبیه ساقه‌ی ظریف و بی‌جانی که سمت نور راه کج می‌کند و از آنجا که حتی فکرش را نمی‌کنی جوانه می‌زند. You don’t need a new day to start over you just need a new mindset. براى يك شروع جديد نياز به يك روز جديد ندارى، فقط به يك طرز فكر جديد نياز دارى. 🦋✨ باآرزویِ طلوعِ صبحِ سعادت ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆جوياى يقين در همه كشور عظيم سلجوقى ، نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور، مثل دو ستاره روشن مى درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش ، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس ‍ نظاميه نيشابور، در حدود سالهاى 450 478 به عهده ((ابوالمعالى امام الحرمين جوينى )) بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس ‍ وى حاضر مى شدند و مى نوشتند و حفظ مى كردند. در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند. محمد غزالى طوسى ، كياهراسى ، احمد بن محمد خوافى . سخن امام الحرمين در باره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى گشت كه :((غزالى دريايى است مواج ، كيا، شيرى است درنده ، خوافى ، آتشى است سوزان )) از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده تر مى نمود. از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز، ((محمد غزالى )) بود. امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه اى نمى شناخت ، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى ، خواجه نظام اللمك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش ‍ بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحشات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر ازاين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى شد. در سال 484 هجرى قمرى ، غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه ((نظاميه )) تكيه زد. عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى رفت . در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى كرد. خليفه وقت ، المقتدر باللّه و بعد از او المستظهر باللّه ، براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى ، نسبت به او ارادت مى ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى داشتند، غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد، ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى خوردند از درون روح وى شعله اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى زد، زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت . غزالى در همه دوران تحصيل خويش ، احساسى مرموز را در خود مى يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى خواست ، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس ‍ نمى داد. همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى وى آغاز گشت . اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران اقناع و ملزم مى كند، روح كنجاو و تشنه خود او را اقناع نمى كند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست . سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستى و از نام نان ، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى شود. از بحث و گفتگو در باره حقيقت و سعادت نيز آرامش ‍ و يقين و اطمينان پيدا نمى شود. بايد براى حقيقت ، خالص شد و اين با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نيست .
كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمه اش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص ‍ دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند. كار آسانى نبود، از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى كرد و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى نمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بيرون رفت ، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند. براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونيش ‍ نشود، در جامه درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى خواست ، يعنى يقين و آرامش درونى ،پیدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد 📚ترجمه المنقذ من الضلال (اعترافات غزالى ) و تاريخ ابن خلكان ، ج 5، ص 351 352 و غزالى نامه 💚 @Mojezeh_Elaahi
. 🦋 بهلول عاقل 🍃 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد . او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟! پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!! 🍃بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!!! 🍃 اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گناهی بزرگ که در کمین همه است! حجت الاسلام👇 🎙 📺 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴شب اول قبر آیت‌‌الله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام ✍بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد.. 📚ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) 💚 @Mojezeh_Elaahi
جسد عالمی که بعد از 900 سال سالم بود! باغ مستوفی در اطراف شهرری، یكی از باغاتی بود كه در آنجا زراعت می‌كردند. اتفاقا سیل عظیمی آمد و تمامی اراضی مزروعی را آب فراگرفت و بسیاری از مكانها را تخریب نمود. بر اثر آب باران، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد. هنگامی كه به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند، سردابی ظاهر شد كه آب قسمتی از آن را تخریب كرده بود. وقتی كه برای بازرسی و جستجو به آنجا وارد شدند، جسدی را مشاهده كردند كه تمام اعضأ بدن آن سالم و تازه به نظر می‌رسید و هیچگونه عیب و نقصی در آن دیده نمی‌شد، و با صورتی نیكو آرمیده بود! و هنوز اثر خضاب كردن بر ناخنهایش مشهود بود! و ناخنهای یك دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود و محاسن شریفش روی سینه‌اش ‍ ریخته بود و بدن چنان سالم و تازه بود كه چنین به نظر می‌آمد تازه از حمام بیرون آمده است و فقط رشته‌های نخ پوسیده كفن كه از هم گسسته شده بود در اطراف جسد بر روی خاك ریخته بود! این خبر در شهرری و تهران، به سرعت دهان به دهان گشت؛ و مردم فورا به سلطان وقت اطلاع دادند. به دستور سلطان، سریعا گروهی از علمأ و افراد سرشناس و صاحب نفوذ، كه در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، حكیم گرانمایه آن روزگار و مرحوم آیة الله ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی حضور داشتند؛ انتخاب و برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا كردند و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، شروع به تفحص و جستجو نمودند. با تفحص و بررسی‌های انجام شده در سرداب، متوجه لوح و سنگ قبری می‌شوند كه بر روی آن چنین نوشته شده است: هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة الامحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.  پس از بررسی‌های كامل و پیدا شدن این سنگ نبشته و تایید علمأ و امینان مردم، در صحت و شناسایی جسد مطهر شیخ صدوق، جای هیچگونه تردیدی باقی نماند؛ و لذا دستور دادند، سرداب را بازسازی كنند و در آن را بستند و حفره پدید آمده را نیز مرمت كردند و بنایی مناسب بر آن ساختند و به بهترین وجه تزیین و آیینه كاری نمودند. مرحوم آیة الله مرعشی نجفی كلامی را نیز در ادامه بیان می‌دارند كه: مرحوم پدرم، علامه سید محمد مرعشی نجفی می‌فرمودند: من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم كه تقریبا پس از نهصد سال كه از مرگ و دفن شیخ صدوق می‌گذرد، دست ایشان، بسیار نرم و لطیف بود.  آری این چنین است سرانجام عاشقان و دلدادگان کوی حضرت دوست که مس وجود خود را با کیمیای محبت او به طلا مبدل ساختند. منبع: مقدمه كتاب من لا یحضره الفقیه و کتاب روضات ‏الجنات خوانساری به ما بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 💚 @Mojezeh_Elaahi
هر روز آغازی دوباره است مُشتی امید در جیب‌هایت بریز و زندگی را دوباره از سَر بگیر بی خیالِ هر چیز که تا امروز نشد...🍃❤️ 💡 هرگز از یک روز زندگی هم پشیمان نباش،روزهای خوب شادی بخشند و روزهای بد تجربه آورند،روزهای بدتر درس می‌دهند و روزهای بهتر خاطره آورند! "Believe in yourself, work hard, and don't let anyone tell you what you can or can't do." "به خودت ایمان داشته باش، سخت کار کن و اجازه نده کسی بهت بگه چیکار میتونی یا نمیتونی انجام بدی ." روز بخیر🌻 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می‌فرمایند : 🖌 ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد ، هر چه را ديد چنگ به آن ميزند ، كه شايد نجات يابد. 🖌 و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. 🖌 و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود. و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند. 🖌 پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشته‌ای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد : 🖌 اين هديه‌ای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود. 📕 احياءالعلوم ، ج٢ ، ص۱۶۴ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🖌 آیةالله بهجت : اگر او در توبه به این‌جا رسید ، اموال را به او بده. از حجةالاسلام سید جلال رضوی‌مهر شنیدم که گفت : 🖌 در جنگ عراق با ایران ، شیمیائی شده بودم تا این‌که در سال ۱۴۱۶ ق. به زیارت امام‌ رضا (علیه‌السلام) رفته و در آن‌جا چلّه‌ای گرفتم. 🖌 همان روزها ، زمانی‌ که کنار ضریح خلوت بود ، شنیدم که زائری با لهجه‌ی مشهدی به امام (علیه‌السلام) می‌گوید : امام‌رضا مُو سگتُم ؛ استخوان مُخوام. 🖌 به او گفتم : با امام این‌گونه حرف نزن ؛ یک مفاتیح‌الجنان از قفسه‌ها بردار و از روی آن زیارت بخوان. 🖌 گفت : مُو خودُم مُودُونُم چطور حرف بزنُم. 🖌 گفتم : پس ببخشائید و از روضه و کنار ضریح ، بیرون رفتم. 🖌 در صحن دستی بر شانه‌ام قرار گرفت و دیدم همان مرد مشهدی‌ست که می‌گوید : استخوان مُو توئی! گمان کردم پول می‌خواهد ؛ دستم را به جیب بردم تا از ۸ هزارتومانی که داشتم ، ۵ هزار تومانش را به او بدهم اما گفت : مگر من پول خواستم؟ 🖌 من سه تا مشکل دارم ؛ اول این‌ که سخت بیمارم و از شورای شش نفره‌ی طبیبان ، سه نفر گفته‌اند باید عمل جرّاحی کنم و سه نفر با این‌کار مخالفت کرده‌اند و الان سرگردانم و نمی‌دانم چه کنم. 🖌 دوم این‌ که من مشروب‌فروش بودم و حتی در همان شراب‌فروشی هم حقه‌بازی می‌کردم و ته‌مانده‌ی خمر و عرق مشتریان را در بطری تازه‌ای ریخته و دوباره به مشتریها می‌فروختم و از این شغل ، بسیار پول‌دار شده و بعدها صاحب هتل شده و حج رفتم و ... اما از قیامت می‌ترسم. 🖌 سوم این‌که دو پسر و دو دختر جوان دارم که ازدواجشان سرنمی‌گیرد. 🖌 به او گفتم : دو ماه صبر کن تا آیت الله بهجت به مشهد بیایند و از او بپرس. 🖌 آن مشهدی ، آیةالله بهجت را نمی‌شناخت و اصلاً اهل تقلید نبود اما پس از این‌که درباره‌ی آیت الله بهجت و وجوب تقلید برای او حرف زدم ، گفت : خوب ؛ من از اکنون از همین آقا بهجت تقلید می‌کنم. 🖌 دو ماه پس از آن که آیةالله بهجت به مشهد مشرف شد او را نزد آقا بردم و مشکلاتش را به آقا عرض کرد. 🖌 آیةالله بهجت به او فرمود : حتماً عمل جراحی را انجام بده و پس از عمل ، سجده‌ی شکر کن ؛ مشکلی پیش نمی‌آید. تا سال آینده ، دو تا از فرزندانت ازدواج و عروسی کرده و دو نفر دیگرشان ، عقد خواهند کرد. 🖌 مالک آن اموالی هم که در آن تصرف می‌کنی ، نیستی ؛ باید آنها را پیش مجتهدِ اَعلم ببری و به او تحویل بدهی. 🖌 مرد مشهدی پرسید: با این‌کار ، دیگر روز قیامت بدهی ندارم؟ 🖌 آیةالله بهجت فرمود : نه. 🖌 مرد گفت : من از شما تقلید می‌کنم و اگر همه‌ی اموال را بدهم ، هیچ جائی برای سکونت ندارم ؛ از شما درخواست می‌کنم سه روز به من مهلت بدهید تا جائی را پیدا کنم و آن‌گاه همه‌ی اموالم را به شما می‌دهم. آیةالله بهجت هم به او مهلت دادند. 🖌 روز سوم حاج علی‌آقا (پسر آیةالله بهجت) به محل سکونت آن مرد آمد. آن مرد هم همه‌ی اموال را در پارچه‌ها و کارتونها ، بسته‌بندی کرده بود و آماده‌ی تحویلش بود. وانتی هم گرفته بودند که اموال را در آن بگذارند. 🖌 همین که اولین بسته را در وانت گذاشتند ، حاج علی‌آقا گفت : دست نگه دارید! اموال را برگردانید. 🖌 سپس رو به آن مرد افزود : همه‌ی این اموال برای خودت! 🖌 مرد مشهدی گفت : چرا؟ حاج علی‌آقا گفت : آیةالله بهجت چنین فرموده. آن مرد گفت : نه ؛ شما داری به من ترحّم می‌کنی ... اگر آقا فرموده ، باید از خودش بشنوم. 🖌 حاج علی‌آقا بعداً به من گفت: آن آقا دوباره خودش پیش آیةالله بهجت آمد و یک ساعت و نیم دیگر ، حرف‌هائی با آیت الله بهجت زد و ... 🖌 نام آن مرد مشهدی "حاج باقر" [ و اکنون از خوبانِ مشهد ] است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
تخته سنگ در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi