eitaa logo
داستان و حکایت | روایت پند حدیث معجزه الهی قرآنی اسلامی
24 دنبال‌کننده
11 عکس
10 ویدیو
0 فایل
🕊به نام الله 💚مبلغ سبک زندگےاسلامےباشیم💚 🌷زندگی بدون طعم گناه🌷 -------♥️------- . 💚 لطفا کپی باذکر صلوات🙏🌹 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیک ظهر بود. قافله ایستاد. همه پایین آمدند و مشغول تهیه غذا شدند. 🌱 صحرا خالی از درخت و هیزم بود. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند : چوب بیاورید. 🌿 یارانش گفتند : این صحرا درخت و هیزمی ندارد. فرمود: بگردید و هر چه می‌توانید بیاورید. 🍂 تکه های کوچک و ریز چوب و خاشاک جمع شد و تپه ای از هیزم شد... ☘ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند : 👌 گناهان نیز اینگونه جمع می شوند ، مواظب گناهان کوچک باشید. 📚 کافی، ج 2، ص 218 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
مردی شب‌ هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسه‌ای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو می‌رفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همین‌طور به انداختن سنگ‌های داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگ‌ها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال می‌کرد و او را به وجد می‌آورد. 🖌 به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسه‌ای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است 🖌 هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بوده‌اند! 🖌 لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود می‌گزید و به خود می‌گفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر می‌کردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! 🖌 به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمی‌دادم. ☘ همه ما مانند آن مرد هستیم : ☘ کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا می‌اندازیم. ☘ صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است. ☘ تاریکی شب همان غفلت و بی‌خبری است. ☘ برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست، ☘ لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان می‌شوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
حکایت پندآموز نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟! روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد… چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! نتیجه گیری: بسیاری ازبیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می‌گردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. “مواظب تلقین‌های زندگی خود باشید…!” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ بروید سر قبر پدر و مادرتان ❤️ آنها شما را می بینند و خوشحال می شوند. 🎙شهید دستغیب ره . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم نیست خودتو درگیر بدذاتی بقیه کنی خدا حواسش هست ، همه چی رو بسپار بهش و تو زندگی کن ...‌🌸🍂 ‌ ‌شبتون بخیر دوستای عزیز🌙💕 💚 @Mojezeh_Elaahi .
🌤 امید همان نوری‌ست، که وقتی به بن‌بست می‌رسی، بر دلت می تابد، تا راه را گم نکنی درست شبیه ساقه‌ی ظریف و بی‌جانی که سمت نور راه کج می‌کند و از آنجا که حتی فکرش را نمی‌کنی جوانه می‌زند. You don’t need a new day to start over you just need a new mindset. براى يك شروع جديد نياز به يك روز جديد ندارى، فقط به يك طرز فكر جديد نياز دارى. 🦋✨ باآرزویِ طلوعِ صبحِ سعادت ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆جوياى يقين در همه كشور عظيم سلجوقى ، نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور، مثل دو ستاره روشن مى درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش ، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس ‍ نظاميه نيشابور، در حدود سالهاى 450 478 به عهده ((ابوالمعالى امام الحرمين جوينى )) بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس ‍ وى حاضر مى شدند و مى نوشتند و حفظ مى كردند. در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند. محمد غزالى طوسى ، كياهراسى ، احمد بن محمد خوافى . سخن امام الحرمين در باره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى گشت كه :((غزالى دريايى است مواج ، كيا، شيرى است درنده ، خوافى ، آتشى است سوزان )) از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده تر مى نمود. از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز، ((محمد غزالى )) بود. امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه اى نمى شناخت ، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى ، خواجه نظام اللمك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش ‍ بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحشات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر ازاين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى شد. در سال 484 هجرى قمرى ، غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه ((نظاميه )) تكيه زد. عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى رفت . در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى كرد. خليفه وقت ، المقتدر باللّه و بعد از او المستظهر باللّه ، براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى ، نسبت به او ارادت مى ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى داشتند، غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد، ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى خوردند از درون روح وى شعله اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى زد، زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت . غزالى در همه دوران تحصيل خويش ، احساسى مرموز را در خود مى يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى خواست ، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس ‍ نمى داد. همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى وى آغاز گشت . اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران اقناع و ملزم مى كند، روح كنجاو و تشنه خود او را اقناع نمى كند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست . سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستى و از نام نان ، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى شود. از بحث و گفتگو در باره حقيقت و سعادت نيز آرامش ‍ و يقين و اطمينان پيدا نمى شود. بايد براى حقيقت ، خالص شد و اين با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نيست .
كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمه اش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص ‍ دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند. كار آسانى نبود، از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى كرد و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى نمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بيرون رفت ، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند. براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونيش ‍ نشود، در جامه درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى خواست ، يعنى يقين و آرامش درونى ،پیدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد 📚ترجمه المنقذ من الضلال (اعترافات غزالى ) و تاريخ ابن خلكان ، ج 5، ص 351 352 و غزالى نامه 💚 @Mojezeh_Elaahi
. 🦋 بهلول عاقل 🍃 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد . او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟! پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!! 🍃بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!!! 🍃 اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گناهی بزرگ که در کمین همه است! حجت الاسلام👇 🎙 📺 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴شب اول قبر آیت‌‌الله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام ✍بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد.. 📚ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) 💚 @Mojezeh_Elaahi
جسد عالمی که بعد از 900 سال سالم بود! باغ مستوفی در اطراف شهرری، یكی از باغاتی بود كه در آنجا زراعت می‌كردند. اتفاقا سیل عظیمی آمد و تمامی اراضی مزروعی را آب فراگرفت و بسیاری از مكانها را تخریب نمود. بر اثر آب باران، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد. هنگامی كه به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند، سردابی ظاهر شد كه آب قسمتی از آن را تخریب كرده بود. وقتی كه برای بازرسی و جستجو به آنجا وارد شدند، جسدی را مشاهده كردند كه تمام اعضأ بدن آن سالم و تازه به نظر می‌رسید و هیچگونه عیب و نقصی در آن دیده نمی‌شد، و با صورتی نیكو آرمیده بود! و هنوز اثر خضاب كردن بر ناخنهایش مشهود بود! و ناخنهای یك دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود و محاسن شریفش روی سینه‌اش ‍ ریخته بود و بدن چنان سالم و تازه بود كه چنین به نظر می‌آمد تازه از حمام بیرون آمده است و فقط رشته‌های نخ پوسیده كفن كه از هم گسسته شده بود در اطراف جسد بر روی خاك ریخته بود! این خبر در شهرری و تهران، به سرعت دهان به دهان گشت؛ و مردم فورا به سلطان وقت اطلاع دادند. به دستور سلطان، سریعا گروهی از علمأ و افراد سرشناس و صاحب نفوذ، كه در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، حكیم گرانمایه آن روزگار و مرحوم آیة الله ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی حضور داشتند؛ انتخاب و برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا كردند و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، شروع به تفحص و جستجو نمودند. با تفحص و بررسی‌های انجام شده در سرداب، متوجه لوح و سنگ قبری می‌شوند كه بر روی آن چنین نوشته شده است: هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة الامحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.  پس از بررسی‌های كامل و پیدا شدن این سنگ نبشته و تایید علمأ و امینان مردم، در صحت و شناسایی جسد مطهر شیخ صدوق، جای هیچگونه تردیدی باقی نماند؛ و لذا دستور دادند، سرداب را بازسازی كنند و در آن را بستند و حفره پدید آمده را نیز مرمت كردند و بنایی مناسب بر آن ساختند و به بهترین وجه تزیین و آیینه كاری نمودند. مرحوم آیة الله مرعشی نجفی كلامی را نیز در ادامه بیان می‌دارند كه: مرحوم پدرم، علامه سید محمد مرعشی نجفی می‌فرمودند: من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم كه تقریبا پس از نهصد سال كه از مرگ و دفن شیخ صدوق می‌گذرد، دست ایشان، بسیار نرم و لطیف بود.  آری این چنین است سرانجام عاشقان و دلدادگان کوی حضرت دوست که مس وجود خود را با کیمیای محبت او به طلا مبدل ساختند. منبع: مقدمه كتاب من لا یحضره الفقیه و کتاب روضات ‏الجنات خوانساری به ما بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 💚 @Mojezeh_Elaahi