#داستان_آموزنده
🔆ذوالقرنین
(در قرآن سورهی کهف نامش آمده است و از همان اسکندر است از نوادگان نوح پیامبر علیهالسلام که به دو قطب مشرق و مغرب زمین سیر کرده و شهر اسکندریّه را بنا نهاد چون موهای سر خود را به شکل دو شاخ در پیشانی قرار میداده به صاحب دو شاخ ذوالقرنین مشهور شد و قریب دو قرن زندگی کرد و حدود 36 کشور دنیا را فتح کرد.)
«ذوالقرنین» در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری درآمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد.
جوان از او پرسید کیستی؟ گفت: ذوالقرنین.
جوان (اسرافیل) گفت: «هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید.»
پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: «اگر این سنگ سیر شد تو نیز سیر میشوی، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنهای.»
سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازویی گذارد و تا هزار سنگ دیگر بهاندازهی آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت. (نوعی خارق عادت و تصرّف بوده تا ذوالقرنین متبّه شود و به بندگی روی بیاورد.)
خضر پیغمبر صلیالله علیه و آله نزدش آمد و سنگی در کفهای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.
ذوالقرنین از حضرت خضر علیهالسلام علت را پرسید. گفت: «خداوند خواست ترا آگاه کند که اینهمه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آنکه مشتی خاک بر وی بریزند و شمکش را چیزی پر نکند جز خاک.»
ذوالقرنین گریه کرد و برگشت.
روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمههای متلاشی شده در پیش نهاده و آنها را زیر و رو میکند.
پرسید: «چرا چنین میکنی؟» گفت: «میخواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمیتوانم.»
اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این کار من بودم، پس از آن در «دومة الجندل» منزل کرد و از جهانگیری صرفنظر کرد و به بندگی مشغول گشت.
(فخر رازی گوید: ذوالقرنین به عراق برگشت و به شهر «زور» مریض شد و در همانجا درگذشت.
📚(سفینه البحار، ج 2، ص 426))
(نمونه معارف، ج 4، ص 234 -لئالی الاخبار، ص 46)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆اشعب بن جبیر مدنی
او مردی احول چشم و دو طرف سرش بیمو و مخرج راء و لام نداشته و بسیار حریص و طمّاع به مال و خوردنیهای دنیا بوده و هیچگاه ازاینجهت سیر نمیشد. وقتی از او دراینباره پرسیدند گفت: از هر خانهای که دود برآید گمان برم که برای من طعامی میسازند منتظر بنشینم، چون انتظارم بسیار شود اثری ظاهر نشود نان پاره خشک در آب آغشته کنم و بخورم.
چون صدای اذان بر جنازهای به گوشم آید، گمان میکنم که آن میّت وصیت کرده که از مال من یک ثلث به اشعب دهید. پس به این گمان به خانهی آن میّت روم و همراه آنان در غسل و کفن و دفن مُرده کمک کنم. بعد از دفن وقتی اثری از وصیت مُرده ظاهر نشود، ناامید به خانه خود بازگردم.
چون در کوچهها گذرم، دامن را گشاده دارم به گمان آنکه اگر همسایهای از بامی یا دریچهای، چیزی پیش همسایه دیگر اندازد، شاید که خطا شود و در دامن من افتد. گویند: روزی در کوچهای میگذشت و جمعی اطفال بازی میکردند، گفت: ای کودکان چرا ایستادهاید؟ و حالآنکه در سر چهارراه کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم بخشش میکند کودکان چون بشنیدند یکباره ترک بازی کرده و به طرف چهارراه دویدند.
از دویدن ایشان اشعب را حرص و طمع غلبه کرد و به دویدن افتاد. او را گفتند: به خبر دروغ خودساختهای چرا میروی؟
گفت: دویدن اطفال از روی جدّی بود و دویدن من از طمع میباشد، شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم.
📚(لطایف الطوایف، ص 361)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆توبه عابد
عابدى سر كوه لبنان عبادت مى كرد كه روزها روزه دار بود و هنگام افطار خداوند متعال روزى يك قرص نان روزيش كرده بود كه نصف آن را افطار و نصف ديگرش را براى سحر ميگذاشت يك شب به وقت هميشگى صبر كرد و نان نيامد يكساعت صبر كرد خبرى نشد، دو ساعت گذشت نان نيامد بيطاقت شده از كوه پائين آمد در آن نزديكى يك قريه اى بود كه اهل آن همه نصرانى و گبر و بت پرست بودند. بطرف قريه سرازير شد و سراسيمه به در خانه اى رفت و در زد پيرمرد گبرى در را باز كرد عابد اظهار گرسنگى كرد پيرمرد رفت توى خانه و دو قرص نان برايش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش حركت كرد. سگى در خانه پيرمرد نگهبانى ميكرد تا چشمش به عابد افتاد، دنبال عابد حركت كرد و شروع به پارس نمودن و تعقيب او و گوشه لباسش را گرفتن كرد.
عابد از ترس يكى از آن نان ها را جلو سگ انداخت . سگ نان را برداشته و خورد و باز پارس كنان پى عابد براه افتاد. نان دومى را هم به سگ داد او خورد و باز پارس كنان در پى عابد راه افتاد عابد با دست خالى و شكم گرسنه نگاهى به سگ نمود و گفت تا بحال سگِ به بى حيائى تو نديده بودم ، دو قرص نان از پيرمرد گرفتم و آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس مى كنى و دنبال من مى آيى بقدرت كامله الهى قفل خاموشى از دهان آن سگ برداشته شد و گفت : من سالهاست كه مأ موريت نگهدارى خانه اين پيرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او مى باشم و آنچه بمن ميدهد قانعم و گاهى هم مرا فراموش مى كند استخوان و تكه نانى خشكيده اى بمن بخوراند در اين حال شاكرم در خانه ديگرى نرفتم اگر بدهد ميخورم اگر ندهد صبر مى كنم . اما تو يكشب نانت نرسيد صبر نكردى از در خانه پروردگارى كه عمرى را بتو روزى داده روگردانيدى و بدرخانه كسى كه گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردى و بار منت كشيدى حالا بگو ببينم من بى حيا هستم يا تو.
عابد با شنيدن اين سخنان از خود بى خود شد و نقش زمين گرديد و وقتى كه بهوش آمد توبه نمود و حالش به عبادت بيشتر شد و يكى از اولياء گرديد.
رحيمى چاره سازى بى نيازى
كريمى دلنوازى دادخواهى
خوشا آنكس كه بندد باتو پيوند
خوشا آن دل كه دارد باتو راهى
مران از آستانت بينوا را
كه ديگر در بساطم نيست آهى
مقام و عزّ و جاهت چو ستايم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆عذاب و تعجب فرشته
خداوند (دو ملك ) را ماءمور كرد تا شهرى را سرنگون كنند. چون به آنجا رسيدند مردى را ديدند كه خدا را مى خواند و تضرع مى كند. يكى از آن دو فرشته به ديگرى گفت : اين دعا كننده را نمى بينى ؟ گفت : چرا، ولكن امر خداست بايد اجراء شود.
اولى گفت : نه ، از خدا سؤال كنم ، و از حق مساءلت كرد كه : در اين شهر بنده اى ترا مى خواند و تضرع مى كند آيا عذاب را نازل كنيم ؟
فرمود: امرى كه دادم انجام دهيد، آن مرد هيچگاه براى امر من رنگش تغيير نكرده و از كارهاى ناشايست مردم خشمگين نشده است .
📚جامع السعادات 2/231.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆ملا حسن يزدى ناهى از منكر
در زمان (فتح على شاه قاجار) در يزد عالمى بود به نام (ملاحسن يزدى ) كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مرد ظلم و بدى مى كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولى سودى نبخشيد. شكايت او را براى فتح على شاه نوشت باز فايده اى نداشت .
چون در امر به معروف و نهى از منكر ساعى بود، مردم يزد را جمع كرد و همگى فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند.
جريان را به فتح على شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدى را به تهران احضار كردند.
شاه به آخوند گفت : حادثه يزد چه بوده است ؟ گفت : فرماندار تو در يزد حاكم ستمگرى بود، خواستم با اخراج او از يزد، شر او را از سر مردم رفع كنم .
شاه عصبانى شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاى آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند.
شاه به امين الدوله گفت : ايشان تقصيرى ندارد، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.
آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت : چرا دروغ بگويم ، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم .
سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد، و پاى آخوند را از بند فلك باز كردند.
شب شاه در عالم خواب پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه دو انگشت پاى مباركش بسته شده است پرسيد: چرا پاى شما بسته شده است ؟
فرمود: تو پاى مرا بسته اى ! شاه گفت : هرگز من چنين بى ادبى نكردم . فرمود: آيا تو فرمان ندادى كه پاى آخوند ملاحسن يزدى را در بند فلك نمودند؟! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخرى به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتى به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود.
📚حكايتهاى شنيدنى 3/146 - قصص العلماء ص 101
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆خلیفه بر بام خانه
خليفه دوم ) شبى در كوچه ها جستجو مى كرد تا از وضع عمومى اطلاع به دست آورد. گذرش به در خانه اى افتاد كه صدائى مشكوك از آن بلند است
از ديوار خانه بالا رفت و مشاهده كرد، مردى با زنى نشسته و كوزه از شراب در پيش خود نهاده اند. با درشتى خطاب كرد: در پنهانى معصيت مى كنيد خيال مى كنيد خدا سر شما را فاش نمى كند؟!
مرد رو به خليفه كرد و گفت : عجله نكن ، اگر من يك خطا كرده ام از تو سه خطا سر زده است . الو، خداوند قرآن مى فرمايد (تجسس نكنيد) (۱) تو تفحص و پى گيرى كردى . دوم در قرآن فرمود: (از در خانه ها وارد شويد) (۲) تو از ديوار وارد شدى .
سوم فرمود: (هر گاه وارد خانه شديد سلام كنيد)( ۳) تو سلام نكردى . خليفه گفت : اگر ترا ببخشم تصميم بكار نيك مى گيرى ؟ جواب داد: آرى به خدا ديگر اين عمل را تكرار نخواهم كرد. گفت : اكنون آسوده باشيد شما را بخشيدم(۴)
📚۱_و لاتجسسوا، حجرات : 49
۲- واءتوا البيوت من ابوابها بقره : 189.
۳- اذا دخلتم بيوتا فسلموا نور: 61.
۴- پند تاريخ 5/29 - الغدير 6/121.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆توجه به یتیم نوازی
پسر بچه اى نزد پيامبر آمد و گفت : اى پيامبر خدا پدرم از دنيا رفته و خواهر و مادر هم دارم ، آنچه خداوند به شما عنايت فرموده به ما كمك كن .
پيامبر به بلال فرمود: برو به خانه ما گردش كن هر چه غذا پيدا كردى بياور.
بلال به حجره هايى كه مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله بود آمد و پس از جستجو 21 خرما پيدا كرد و به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر به آن پسر فرمود: هفت عدد آن مال خودت ، هفت عدد مال خواهرت و هفت عدد مال مادرت باشد.
در اين هنگام يكى از اصحاب بنام معاذ دست نوازش بر سر آن يتيم كشيد و گفت : خداوند تو را از يتيمى بيرون آورد و جانشين پدرت سازد!
پيامبر به معاذ فرمود: محبت تو نسبت به اين يتيم را ديدم ، بدان كه هر كس يتيمى را سرپرستى كند و دست نوازش به سر او بكشد، خداوند به هر موئى كه زير دست او مى گذرد، پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى از گناهان او را محو مى سازد و مقام او را بالا مى برد.
📚داستانها و پندها 4/160 - مجمع البيان 1/506
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆درمان چاقی
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆از بین بردن گمراه کننده
مردى براى امام حسن عليه السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدايت كداميك از اين دو را مى خواهى ، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم ) بدهم يا بابى از علم را برايت بگشايم ، كه بوسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمن خاندان ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى ، اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم و باب علم ).
در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى ! عرض كرد: ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرفهاى او نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟
فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست . عرض كرد: در اين صورت چرا انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است ، همان باب علم را اختيار مى نمايم .
امام فرمود: نيكو انتخاب كردى ؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش نمود و بيست هزار درهم را نيز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد، و روزى اتفاقا شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هيچكس مانند تو سود نبرد، هيچكس از دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى پيامبر و على عليه السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ، چهارم دوستى ملائكه ، پنجم دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن و كافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.
📚داستانها و پندها 4/91- احتجاج طبرسى ص 6
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆گول خوردن نمازگذار
يك مرد چادرنشين عرب آمد داخل مسجد شد و پيرمردى را ديد كه با خشوع و خضوع نماز مى گذارد، از او خوشش آمد و گفت : چقدر نماز خوبى مى خوانى !
نمازگذار گفت : من روزه دار هم هستم ، چون ثواب نمازگذار با روزه دو برابر نماز گذار بدون روزه است .
چادرنشين به او گفت : بيا لطف كن و اين
شترم را كمى نگه دار، چون كارى دارم مى روم انجام مى دهم و زود مى آيم .
شتر را به او سپرد و به دنبالش كارش رفت . نمازگذار شتر چادرنشين را به سرقت برد.
وقتى چادرنشين آمد نه نمازگذار و نه شترش را ديد و هر چه جستجو كرد فايده اى نداشت و اين شعر را خواند: نماز او مرا به شگفت آورد و روزه اش مرا به خودش جذب كرد، اما چه فايده كه با نماز و روزه ، شترم را به سرقت برد
📚سفينة البحار 1/ 177.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆نتیجه بی عقلی
در شرح حجاج بن يوسف ثقفى خونخوار بنى اميه نوشته اند، مادرش (فارغه ) قبلا همسر حارث بن كلده طبيب معروف بود، بعد بخاطر خلال كردن دندان بى وقت حارث او را طلاق و به زوجيت يوسف بن عقيل ثقفى در آمد. پس از مدتى حجاج به دنيا آمد امام دبر او سوراخ دفع مدفوع نداشت ، ناچار موضعى در دبر او را سوراخ كردند.
پستان هم قبول نمى كرد، متحير شدند چه كنند، كه شيطان صفتى آمد و براى معالجه دستور داد بز سياهى را بكشند و خون او را به دهان حجاج بگذارند و حجاج آن خون را مى مكيد و مى ليسيد.
روز دوم دستور داد بز نرى را بكشند و خون آنرا به دهان او گذارند. روز سوم دستور داد مار سياهى را بكشند و خون مار در دهان او كنند و به صورت او مالند و آنها هم چنين كردند، روز چهارم پستان قبول كرد.
در اثر كار جاهلانه كه در كام او خون ريختند، خوانخوار شد و كارش بجائى رسيد كه مى گفت : بيشترين لذت من در ريختن خون ، مخصوصا خون سادات است ، او كه از طرف عبدالملك مروان خليفه وقت ، بمدت 20 سال بعنوان فرمانده لشگر و استاندار منصوب شده بود، تا سال 95 هجرى قمرى (زمان حكومت وليد بن عبدالملك ) در پنجاه و چهار سالگى به درك واصل شد قريب صد و بيست هزار نفر را كشت و وقتى كه مرد در زندان بى سقف او پنجاه هزار مرد و سى هزار زن كه نوعا برهنه بودند، محبوس بودند.
از كسانى كه اين خونخوار آنها را به قتل رساند مى توان از كميل بن زياد نخعى يار على عليه السلام و قنبر غلام على عليه السلام و يحيى بن ام الطويل از حواريين امام سجاد عليه السلام و سعيد بن جبير كه امام سجاد عليه السلام او را بسيار ستوده و... را نام برد.
📚تتمه المنتهى ص 66.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆میرزا جواد آقا ملکی
درباره مرحوم عارف بالله (ميرزا جواد آقا ملكى ) (متوفى 1343 ه ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسينقلى همدانى ) (متوفى 1311) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!
استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم . مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟
عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.
استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.
بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است .
ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند... .
📚تاريخ حكما و عرفاء ص 133.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi