eitaa logo
داستان و حکایت | روایت پند حدیث معجزه الهی قرآنی اسلامی
613 دنبال‌کننده
25 عکس
22 ویدیو
0 فایل
🕊به نام الله 💚مبلغ سبک زندگےاسلامےباشیم💚 🌷زندگی بدون طعم گناه🌷 -------♥️------- . 💚 لطفا کپی باذکر صلوات🙏🌹 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆مرد روغن زیتون فروش ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت . گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد. يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست . پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)). گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم . پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم . رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است . همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود. ((چه خصلت بدى ؟)) از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت . ((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد) 📚روضه كافى ، ص 77. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
مردی روستایی دو پسر داشت. پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر را رنگین می‌ساخت. پسر کوچک که وضعیت مالی ضعیفی داشت به همراه پدر به کوه برای شبانی می‌رفت. روزی پسر بزرگ بر پدر منت گذاشت که کمک حال اوست. پدر، پسر بزرگ را به صحرا برد و درختی را در دامنه کوه نشان داد که سایه اش در روز بر صخره ای می افتاد که هیچ کس را در آن سایه سودی نبود. پدر گفت: آن درخت مانند توست. از سوی دیگر درخت کوچکی را نشان داد که هر چهار طرف آن سایه بود که در سایه آن چوپان و گوسفندان در ظهر آرام گرفته بودند. پدر گفت: سایه پسر کوچک من مثل این درخت است. چنانچه سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمت اش سودمند است‌. پسرم این را بدان همه ما بدون منت در زیر سایه خداوند هستیم. کسانی که تو را می‌بینند گمان می‌کنند سایه تو بر سر ماست در حالی که سایه تو بر دوستان تاجر و خانواده ات است و سایه تو برای من همانند آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده، بدان سایه کوچک سودمند، بسی بهتر از سایه بزرگ غیر سودمند است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی خوش ماه بندگی خدا می آید🌱⁦✿ ماه بندگی و دلدادگی... ماه نزول رحمت و مغفرت... ماه مهمانی ... حلول ماه مبارک رمضان بر شما مبارک 🌹 💚 @Mojezeh_Elaahi
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت عزرائیل علیه السلام، فرشته محافظ انسان است! 🎤حجه الاسلام اسماعیل رمضانی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆حق مادر زكريا پسر ابراهيم ، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت به اسلام احساس مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند. آخر برخلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد. موسوم حج پيش آمد. زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد، امام فرمود:چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ گفت : همينقدر مى توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مى گويد:اى پيغمبر! تو قبلاً نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مى كنيم ، در باره من صدق مى كند. امام فرمود:تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است . آنگاه امام سه بار فرمود:خدايا! خودت او را راهنما باش  سپس فرمود: پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو. جوان گفت : پدر و مادرم و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم تكليف من در اين صورت چيست ؟ ((آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟)). نه يا ابن رسول اللّه ! دست هم به گوشت خوك نمى زنند. معاشرت تو با آنها مانعى ندارد. آنگاه فرمود:((مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار، خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او باش )) در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كرده اى . من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّه در ((منى )) همديگر را خواهيم ديد. جوان در ((منى )) به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مى گيرند و پى در پى بدون مهلت سؤ ال مى كنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند. ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نگذارد. اين تغيير روش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود. يك روز به پسر خود گفت : پسر جان ! تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مى رفتيم ، اين قدر به من مهربانى نمى كردى ؟ اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانى مى كنى ؟. مادر جان ! مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد. خود آن مرد هم پيغمبر است ؟ نه ، او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است . پسركم ! خيال مى كنم خود او پيغمبر باشد؛ زيرا اينگونه توصيه ها و سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمى شود. نه مادر! مطمئن باش او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است . اساسا بعد از پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد. پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى است ، از همه دينهاى ديگر بهتر است . دين خود را بر من عرضه بدار. جوان شهادتين را بر ما عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد. مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد توفيق نماز مغرب عشاء نيز پيدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت : پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن . پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند. كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد پسر جوانش زكريا بود. 📚سوره شورى ، آيه 52) 154-اصول كافى ، ج 2، ص 160 161. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
آموزنده ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند اما در اثر غفلت و تخلف عده اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند. چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم ، اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس به مشركين قريش جراءت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. مسلمانان گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده ؟ در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى ، از كنار يكى از مجروحين به نام ((سعد بن ربيع )) كه دوازده زخم كارى برداشته بود، عبور كرد و به او گفت :از قرارى كه شنيده ام پيغمبر كشته شده است ! سعد گفت :((اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى ميرد، تو چه را معطلى و از دين خود دفاع نمى كنى ؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است )). از آن سوى رسول اكرم كه اصحاب خود را يارى مى كرد، ببيند كى زنده است و كى مرده ؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست ؟ فرموده چه كسى داوطلب مى شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟. يكى از انصار گفت : من حاضرم . مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت ، اما هنوز رمقى از حيات در او بود، به او گفت : پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده اى يا مرده ؟ سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است ؛ زيرا چند لحظه بيشتر از زندگى او باقى نمانده است ! و بگو سعد گفت :((خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد)) آنگاه گفت ، اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد:((عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد)). هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد نفس عميقى كشيد، مانند شترى كه كشته باشند، خون از گلويش بيرون ريخت و چشم از جهان فرو بست . محضر پيامبر برگشتم و سخنان سعد را به حضرت رساندم . حضرت فرمود: خداوند سعد را رحمت كند در دوران زندگى اش مرا يارى كرد و اكنون نيز موقع مرگ مرا سفارش مى كند. 📚شرح ابن الحديد، ج 3 (چاپ بيروت ) ص 574. سيره ابن هشام ، ج 2،ص 94. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆شتردوانی مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند؛ زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . به علاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملاً در اينگونه مسابقات شركت مى كرد. و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود. تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملاً مسلمانان را در اين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى داد. رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود. كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند. بنابراين ، ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند. تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد، از شهر بيرون دويدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند. هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم ، شتر اعرابى شتر پيغبر را پشت سر گذاشت . آن دسته از مسلمانان كه در باره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند، از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند. خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هاشان درهم شد. رسول اكرم به آنها فرمود:اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت : من بالا دست ندارم . اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود و پس از هر فرازى ، نشيبى برسد و هر غرورى درهم شكسته شود. به اين ترتيب رسول اكرم ، ضمن بيان حكمتى آموزنده ، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت . 📚وسائل ج 2، ص 472. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔸مهندس عبدالباقی فرزند علامه طباطبایی، نقل می کند: . 🔸هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت. . 🔸فقط زیرلب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! » . 🔸حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر تناول می کردند، و این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند. . کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟ . 🔸همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: در چه مقامی هستید؟ فرموده بودند: مقام تکلم . 🔸سائل ادامه داد: با چه کسی؟ فرموده بودند: با حق همچنین آمده است که حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید: . 🔸« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند. . 🔸به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ . 🔸فرمودند: صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان! گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا . 🔸علامه تکرار کردند: تا به کجا! و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد . 🔸آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر خود گفتند: من دیگر بر نمی گردم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆پسرانت چه شدند؟ پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند. يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طريف )) و ((طارف )) در صفين در ركاب على شهيد شدند. پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟ ((در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند)). على انصاف را در باره تو رعايت نكرد. ((چرا؟)) چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت . ((من انصاف را در باره على رعايت نكردم )) ((چرا؟)) ((براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم )). معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت : بدار. حتما بايد برايم تعريف كنى . ((به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش ‍ مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست . مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )). سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟ ((شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند)). آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟ ((آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟)) 📚الكنى والالقاب ، ج 2، ص 105، نقل از كتاب المحاسن والمساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
یه داستان واقعی از یه کارآفرین: سال‌ها پیش، یه مرد جوان که تازه کسب‌وکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکست‌های پی‌درپی مواجه می‌شد. او هر روز از شرایط شکایت می‌کرد؛ از مشتری‌هایی که نمی‌خریدن، از بازار که به‌هم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمی‌دادن. فکر می‌کرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن. 🌟یه روز پیرمردی که دوست خانوادگی‌شون بود بهش گفت: "مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی می‌خوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!" این حرف تو ذهنش جرقه‌ای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش: - چرا مشتری‌ها از من خرید نمی‌کنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم. - چرا تبلیغاتم جواب نمی‌ده؟ شاید روش اشتباهیه. شروع کرد به خوندن کتاب‌های موفقیت، شرکت کردن تو دوره‌های آموزشی، یاد گرفتن روش‌های جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده می‌کرد. کم‌کم رفتار مشتری‌ها هم عوض شد. کسب‌وکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمی‌کرد. ✨ این داستان، مصداق همون آیه‌ست: «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ» تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمی‌کنه. ⁉️ حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت می‌تونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆محضر عالم مردى از انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم ، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم ، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى مانيم ، تو كداميك از اين دو كار دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم ؟ رسول اكرم فرمود: اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است . اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد. خير دنيا و آخرت با علم تواءم است ، همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل تواءم است  📚بحارالانوار (چاپ جديد) ج 1، ص 204 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆حق برادر مسلمان عبدالاعلى پسر اءعين ، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى كند. ((عبدالاعلى )) وارد مدينه شد و به محضر امام رفت . سؤ الات كتبى را تسليم كرد و سؤ ال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او، امام به همه سؤ الات جواب داد، مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت . امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت . عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت ، فكر كرد مجددا سؤ ال خود را طرح كند؛ عرض كرد: يا ابن رسول اللّه ! سؤال آن روز من بى جواب ماند. من عمدا جواب ندادم . چرا؟ زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد!. آنگاه امام اين چنين به سخن خود ادامه داد:((همانا از جمله سختترين تكاليف الهى در باره بندگان سه چيز است : يكى : رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران ، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند. ديگر اينكه : مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند. سوم : ياد كردن خداست در همه حال ، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُللّهِ بگويد، مقصودم اين است كه شخص آن چنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد 📚اصول كافى ، ج 2، ص 170 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi