هدایت شده از هفتتپهی گُمنام 🇮🇷
💢 #سردار #شهید سید محمدتقی هاشمی نسب گرجی ( #بهشهر) #شهادت : والفجر هشت / #فاو #فروردین ۱۳۶۵
.
▫️#خاطره// همسر شهید : وقتي به جبهه اعزام شد، دختر دومم هفده روزه بود.پنج ماه خبری ازش نشد و مرخصی نیامد. زمانی هم که برگشت، دخترم پنج ماهه شده بود. وقتي به اتاق رفت گفت: اين بچهی كيه؟ گفتم: وحيده ست. بعد با تعجب زياد، بغلش کرد و شروع به بوسيدنش کرد.»
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠 @hafttapeh
هدایت شده از هفتتپهی گُمنام 🇮🇷
💢 #میخوام_غسل_شهادت_کنم
#یادی_از_مداح_شهید_سید_مجتبی_علمدار
.
#خاطره// رفتم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت.گفت:«حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟»گفت: «میخوام برم #غسل کنم.»
با تعجب گفتم: «#غسل؟!»
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: « آمدهاند مرا ببرند.»از این حرف، بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم! ( 🎙#راوی : حمید فض الله نژاد)
.
🔖سید مجتبی علمدار دی ماه 1345 به دنیا آمده و 11 دیماه 1375 دقیقا در 30 سالگی به شهادت رسید. شهید سید مجتبی علمدار از فرماندهان گروهان در گردان مسلم بن عقیل بود.بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠 @hafttapeh
💢 #میخوام_غسل_شهادت_کنم
#یادی_از_مداح_شهید_سید_مجتبی_علمدار
.
#خاطره// رفتم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت.گفت:«حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟»گفت: «میخوام برم #غسل کنم.»
با تعجب گفتم: «#غسل؟!»
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: « آمدهاند مرا ببرند.»از این حرف، بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم! ( 🎙#راوی : حمید فض الله نژاد)
.
🔖سید مجتبی علمدار دی ماه 1345 به دنیا آمده و 11 دیماه 1375 دقیقا در 30 سالگی به شهادت رسید. شهید سید مجتبی علمدار از فرماندهان گروهان در گردان مسلم بن عقیل بود.بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠 @hafttapeh
🏷 #شهید سیدیحیی ساداتی _#متولد ۱۳۴۷ روستای بالاده #بهشهر_#شهادت :۱۳ #اسفند ۱۳۶۵ #شلمچه (( تاریخ #تدفین ۱۳۷۴))
.
#خاطره
▪️خواهر شهید : زمانی که کاروان سپاهیان محمد(ص) می خواستند عازم جبهه شودند سیدیحیی دلش می خواست با آن ها برود از آن جا که پدرم به همراه آن کاروان عازم جبهه بود و مادرم کسالت داشت به او گفتند باید تا برگشتن پدرت صبر کنی او نیز برای جلب رضایت والدین صبر کرد هنگامی که کاروان حضرت مهدی (عج) عازم جبهه بود با والدینش رفتنش را مطرح کرد پدرم گفت : من تازه از جبهه آمدم شما برای چه می خواهی به جبهه بروی ؟ ایشان ناراحت شد و به رختخواب رفتند و از چشمانش اشک سرازیر شد تا این که پدر با اشاره مادر به طرفش رفت به او گفت بلند شو پسرم ما باید دشمن را ذلیل و خار کنیم امروز جبهه به شما جوانان نیاز دارد ایشان با شنیدم این حرف از رختخواب بلند شدند و پیشانی و صورت پدر را بوسید و به این طریق رضایت پدرو مادر را برای رفتن جلب کرد .
.
#سالروز_شهادت 🩸
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
🆔 @hafttapeh
💢 شهید محمدمهدی گرجی ( از لشکر ویژه ۲۵ کربلا) شهادت ۴ خرداد ۱۳۶۷ شلمچه ؛ سن ۱۶ سال ؛ تاریخ تشییع پیکر : ۱۳۷۵ قائمشهر :
.
#خاطره
▪️مادر شهید - خانم صدیقه کلامی :
قبل انقلاب محمد مهدی آمادگی بود یک روز از مدرسه اومد و گفت : «مامان ! مگه ترانه حرام نیست . امروز تو مدرسه ترانه گذاشتند و به ما گفتند دست بزنید و من دست نزدم و انگشتم و تو گوشم کردم که نشونم . تو فردا بیا مدرسه بهشون بگو که ترانه گوش کردن حرام است» من رفتم مدرسه و به مدیر گفتم و معلم ها با این که خیلی اهل حجاب نبودند خیلی خوش شون آمد . یک روز دیگر به خانه آمد و گفت:« مامان من دیگه مدرسه نمیرم »گفتم چرا ؟ گفت«امروز ترانه گذاشتند و بچه ها دست می زدند . معلم کلاس دیگر آمد و دست من و از گوشم در آورد و گفت چرا دست نمی زنی ؟ گفتم من دست نمیزنم ترانه حرامه . گفت باید بیایی جلو و برقصی . من گریه کردم و معلم اومد و جلوی او را گرفت و نگذاشت . اگر بچه ها آمدند دنبال من بگو مهدی اوریون گرفته» و از فردا دیگر به مدرسه نرفت .