🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_دوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: «نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.» نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سرمان می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:« دکتر هست یا نه؟» منشی جواب داد: « برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.» مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت : «زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته ی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید.» حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام و با خنده گفت : «فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!» فقط لبخند زدم.
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_سوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
از آنجا که در اقوام ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجرهنامه اشتباه کرد. خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگفت: باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!!، آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم دراومده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالا سر من ایستاده بود انتظار این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود میگفت: تا سه بشماری تمومه،
آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم، به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتم باهم میریم مطب دکتر نشون بدیم.
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهن می چیدم. با خودم می گفتم: اگر نتیجه آزمایشگاه خوب بود که من و.......
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من و حمید باهم عروسی میکنیم. سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم. چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم: شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چیز طبق قراری که گذاشتم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون به کسی هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتوانیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.
به این جا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره میشد دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم.به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش بروید. هر بار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.....
ادامه دارد...
دهه هشتادی و دهه نودی ها دارن میرن🕊
چه رقابتیه برای عاقبت بخیری..🥲
ما کجای این داستانیم ؟!🚶♀
اولین کانالبرای شهیده فائزهرحیمی🤍
شمادعوتشدهی🤌
شهیدهعزیز#فائزهرحیمی هستید🤍
کانال#رفیقشهیدم
کلیپ ها و مطالب کانال خیلی دلی و قشنگ هست 🥺
به شهیدهفائزهرحیمی عزیز🤍✨
شهیددانشجو معلم متوسل شو و عضو شو✅
ان شاءالله که عاقبت بخیر وحاجت روا بشی💫🤲
#باولایتتاشهادتانشاءالله😊🤲
🤍🕊✨
https://eitaa.com/ba_velayat_ta_shahadat_enshaalah
🤍🕊✨
این چرا با دیدن این بچه های مظلوم نعره نمیزنه
و اشکنمیریزد
و مادر مادر نمیکنه ؟!
.. ' 12 '..
9- ↑ -3 💛⁰⁰:⁰⁰💛
' . 6 . `
جانمبفدایت...
آرزومظهورت♥️
🍃اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج🍃
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
•🔗📓• ★ثوابفعالیتامروزڪانال ☆ #هدیہبہساحتحضرتعلےمیباشد •همگےباهمبہحضرتمتوسلمیشیم🤲
↻آنچہامروز در °کانالشهیددانشگر°گذشت . . .
ݪفندهمؤمن بمونۍقشنگتره
وضـویـٰادِتوننَـرھ
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا
اِلتمـٰاسدعا
یـٰاعَـلۍمَـدد
بِسمِاللّھـاَلرَحمنِـاَلرَحیم
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ
بِ اسمِ خالقِ رُقیه خاتون:)
•❀↲یߊ ܦ̈ߊضِیَ ߊܠْحߊܥܼߊࡅߺْْߺْܙ"
•❀↲شرو؏فعالیت"
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ