eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
182 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
ارامش همینجاست (((((: #بین‌الحرمین #شب‌جمعه
. -اونجاكه‌سهراب‌سپهری‌گفت :کجاست‌جای‌رسیدن وپهن‌کردن‌یك‌فرش وبیخیال‌نشستن . . . درجواب‌بایدگفت : بین‌الحرمین‌عاقا ؛ بین‌الحرمین💔 .- .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
ارامش همینجاست (((((: #بین‌الحرمین #شب‌جمعه
. اندوهِ من اینست که در دفتر شعرم .. یک بیت به زیباییِ بین الحرمین نیست " . 💔🕊️ .
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_هفتم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی چشم ه
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس می‌گیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند. همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد. وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش می‌آید در جمع بزرگترها حرفی بزند.... ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 دست آخر وقتی دیدکه همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثراً صدوچهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه. همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای اینکه طرف من باشد از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن. احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت. بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود که میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه‌ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگی ام باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم انشاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان را بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟؟ گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شدحمید ساعت ۵ خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از ۷ صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم.... ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس‌هایم را عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را می‌زد. احساس می‌کردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان می‌داد که  زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج! انقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامدو  همانجا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ! چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. با اینکه حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه‌میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود امان نمی داد. گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که...... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید محمود حیدره 🌷 تولد ۶ فروردین ۱۳۴۳ روستای حیدره همدان 🌷 شهادت ۲۱ دی ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه 🌷 سن موقع شهادت ۲۲ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان می‌باشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
هدایت شده از جوان مومن انقلابی