eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
161 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
شعری که آقا رو حسابی خندوند 😂😂😂 خنده آقا بند نمیاد😅😅😅😅😅 حتما ببینید سنجاقه 👇👇👇😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/817955108C10e04433d8
تصویر از شهید یوسف امیدزاده معروف به حاج صادق که در حملات امروز رژیم صهیونیستی به حومه دمشق به شهادت رسید
🔴آخرالزمان تو غزه یه معنا دیگه داره مادری که همین دو قرص نانی که با هزار زحمت برای فرزندانش به دست آورده بود را هم نتوانست به آنها برساند ... ✅ برای ظهور دنبال کنید➖➖👇👇 @baraye_zohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمازِ اولِ وقت انقدر معجزه میکنه؟ اصلا اولِ وقت یعنی چی؟ :))) - پیشنهاد دانلود -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انالله و اناالیه راجعون شـــهادت حاج صادق و همراهان.. :(💔 ایران تسلیت🖤
امام حسیــن وقتـــے میخـــواســت نمــاز ظہر عــاشــورا رو بخــونــه، دونفــر از یــارانـــش سپـــر تیـــرهـــای دشمــن شدن... ولــے بمیــرم بـراے آقـــایــــے ڪــه وقـــت نمـــاز، از زیــــر لبــــاســـــش زره مـــے پـــوشیـــــــد. -آقای‌غریبم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🔹 منابع یمنی: «یک رویداد بزرگ امشب در یمن رخ داد که می‌تواند آتش یک درگیری منطقه‌ای را شعله‌ور کند.» انتظار می‌رود جزئیات آنچه اتفاق افتاده به زودی منتشر شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️شروع تبادلات گسترده تایم⭐️ 👇🏻شرایط عضویت👇🏻 1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻 2⃣آمارتون ۸۰۰+ باشه💪🏻 3⃣در اینفو تب عضوباشید✌️🏻 جذب بستگی به بنرتون داره💥 بیشتر از ۴۰۰جذب هم داشتم😳🔥 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفو تبادلات عضو باشید"سنجاقه" 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @Time_Manager 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
سلام ✋ میخوام یه کانال خوب معرفی کنم😍 پر از اعلام مراسم ،گزارش تصویری ، گزارش صوتی ، همراه با متن 🤩🤩 متن📝 اعلام مراسم 📆 گزارش تصویری 🎥 گزارش صوتی 📼 زود عضو شو تا دیر نشده 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ اینن لینک کانال 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/vahidshokri115 بدو عضو شو 👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ نیست❌ یه کانال پیدا کردم پر از مداحی🎤 هرچی بخای سخرانی داره🎙️ پستاش مخصوص استوری📱 همشش امام زمانی😍 یه سر بزننن حتما👌 @yavaranegomnam_315 بدو تا‌پاک‌نشپده😉
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
بِسمِ‌الربِ‌اَسَدالله‌الغالب‌عَلی‌وَلی‌الله✨ حقّا كہ‌ حقیقتاً علے حق باشدحق است علے ز حق كه بر حق باشد 🤍 {کانالی‌برای‌محبان‌آل‌الله} 🎙 📱 📸 🍇 ورود‌محبان‌امیر‌المومنین‌👇 https://eitaa.com/joinchat/629277184Cc7d7158359
🌺در میان عرشیان غوغا به پاست جشن میلاد جواد ابن الرضاست 🔹آماده‌سازیِ حرم مطهر رضوی برای جشنِ میلاد جواد الائمه(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی ولایت (رهبر) را قبول نکند جز کفار است حتی اگه خدا و اهلبیت و شهدا رو هم بگویید قبول دارد چون اگه خدا و اهلبیت را قبول داشت باید به سخنان انها درباره ولایت هم توجه میکرد و قبولشان میکرد ❤️🌹جانم فدای رهبر🌹❤️
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️ کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅ برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @Time_Manager 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🤣🤣🤣🤣 بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟ بابام‌ میگه نه زدیمش تو شارژ ! دکتر گفته ۷ – ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه :))) پاشدن رفتن 😂🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ~~~~ برای خواندن جوک هایی از این دست و کلی مطالب اخلاقی، سیاسی، علمی و... که هیچ جا پیدا نمیشه حتماً عضو شو😉 پشیمون نمیشه🤗 https://eitaa.com/joinchat/817955108C10e04433d8
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی تا این ر
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم می‌گفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم  جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم  گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!» ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟»  گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه.  وقتی بالای پشت بوم رفتم،  از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من   انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه.  دنبال تعبیرش نرفتی؟»  گفتم: « این خواب  توی ذهنم بود،  ولی با کسی مطرح نکردم،  تا این که رفته بودیم مشهد.  توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود.   اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»،  فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.  نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود،  توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه  ماهی توی بغلش انداخت.  وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود،  همکارش گفته بود گوسفند  سر بریده نشونه  قربونی توی راه خداست.  احتمالا تو ازدواج  که می کنی همسر شهید میشه. اون  ماهی هم نشانه بچه است؛  البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه،  همسر شهید شد.  اونجا که این خاطر رو خوندم،  فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم»  این ماجرا را که‌ تعریف کردم،  حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟  من که آرزومه شهید بشم،  ولی ما کجا و شهادت کجا.»  امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم.  اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد.  به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم.  حمید خستگی  من را که دید پیشنهاد داد سوار  تاکسی بشویم ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 تا سوار ماشین شدیم،  گفت: « وای وای!  شیرینی یادمون رفت.  باید شیرینی می‌گرفتیم.»  راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم.  به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم.   دو جعبه شیرینی خرید؛  یک جعبه برای خودشان،  یک جعبه هم برای خانه ما.  یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد.  گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،  صبح ها میری دانشگاه بخور.»  دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم.  برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده  از قصد به سمت یخچال کیک های  تولد رفتم.  نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این  کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟  تولد امسالم که گذشت!  اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم.  راستی حمید آقا،  شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده،  تولدم چهار  اردیبهشت.»  تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم.  خیلی زود توانستم یک وجه  اشتراک قشنگ پیدا کنم.  حسابی ذوق زده شدم،  چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.   چون من متولد دومین روز‌ِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود.  از شیرینی فروشی تا فلکه ی  دوم کوثر باید پیاده می رفتیم.  حمید ورزشکار بود و  از بچگی به باشگاه می رفت.  این پیاده رفتن ها برایش عادی بود،   ولی من تابه  این همه پیاده روی را نداشتم.  وسط خیابان  چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم،  خیلی خسته شدم.»  حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم)) ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم. نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند. روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه‌های دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه! حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچه‌ها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود. ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیه‌ای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون ... ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.                                                  ⁦◻ ️⁩⁦◼ ️⁩⁦◻ ️ بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم‌ها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس می‌کردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره. چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباس‌های همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ.  پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی..... ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم. با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده. مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم. بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند. موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها! سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه..... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا