eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
161 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرينَ. @roman1401a🌹🌹
بــــه دنــــیــا خــــؤبــــ نـگـــاهـ ڪنـــــ دنـیــــا پـــــر از فـــــرصــتـــــ هـــــایـــــی اســــــتــــــ ڪه فـــــقـــــطـ مــــنـــتــــظـــــر تــــؤســـتـــــــ بـــــپـــــا خــــیـــــز ؤ از فـــــرصـــــت هـــــای جــــــدیـــــد اســــــتـــــفـــــادهـ ڪنـــــ🍒🍇 @roman1401a
رؤیــاهــات رؤ بــرای آدم هــــا تـــعـــــریــف نـــــڪن، نـــشـــــؤنـــشـــؤن بـــدهـ!😇🍏 @roman1401a
مـــڪث ڪنـــــ، نــفـــس بــڪش، اگــــر بـــــایـــــد گــــریـــــه ڪنـــــی ایـــنـــڪارؤ بـــــڪن، ؤلـــــی هـــــیـــــچ ؤقـــــتــــ نـــــا امــــــیـــــد نـــشـــؤ ؤ بـــــه راهـــتـــــــ ادامــــــه بـــــدهـ🍑🥒 @roman1401a
مــــــؤفـــقـــیـــت ایـــــن نـــــیـــــســــــت ڪه هـــرگــز اشـــتـــبــاهـ نـــڪنـــیــم، بـــلــــڪه ایـــــن اســــتــــ ڪه یـــڪ اشـــتـــبــاهـ را دؤبـــــارهـ تــــڪرار نــڪنـــیـــم🍰🍒 @roman1401a
🍃 میگفت‌‌ به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن.. مراقب‌باش‌به‌چیز‌ۍ‌یاکسےدل‌بسته‌نباشے؛ حتۍ‌اگه‌به‌یه‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌به‌دیگران:)' وابستگۍ‌حتے‌به‌چیزایِ‌کوچیڪ‌ مثل‌یه‌چوب‌کبریت‌توی‌انبارڪاهه! 🌱| @roman1401a
•••|🌙✨ گذشٺه‌ ٺمۅم‌شد هواسٺ‌ به‌آینده‌باشه🐳 @roman1401a🍊
‹ 🌱 › آخرش..! یك‌نفر از رآه‍ می‌رسد، کـہ ‌بـودنش :)🌱 جبرآن‌تمآم‌نـبودن‌هاست. .من.♥️ •••• تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 به‌رسم‌وفای‌هرشب بخوانیم 💌 ‌‌ ⌜ @roman1401a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه‌بگی‌چی‌شد‌که‌شھیداشھیدشدن، میگم‌یه‌روده‌راست‌تو‌شیکَمِشون‌بود ! راست‌میگفتن‌امام‌زمان‌دوسِت‌داریم.! ..🚶🏿‍♂💔'! <🦋😭> <💔🥀> <💚🍃> 💕 @montazeran_zohor_13 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم شࢪوع زندگینامه شهید محسن حججی عزیز #بسم_الله . #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_ب
مدافع حریم❤️: ماجرای_آشنایی شهیدحججی باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 قسمت۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر محسن از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم دوستش دارم. 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم اشک می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " خانم عباسی هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار خیلی ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! نگران شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ❤️ادامه دارد... ❤️ کانال ایتا☺️ 👇👇👇👇👇 @roman1401a
ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 قسمت٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره منزل بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. مادر محسن گوشی را جواب داد. گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از خواهران نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغضم ترکید و شروع کردم به گریه . پرسیدم:"خوبی؟" گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را قطع کردم. یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد. محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم . بی مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. " . لحظه ای سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. . . مادر زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. 🌺ادامه دارد... 🌺 کانال ایتا☺️ 👇👇👇👇👇 @roman1401a
سلام اینم دو قسمت دیگه از پارت رمان😍❤️ منتظر نظراتتون هستم😊
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂»
ترسناک‌ترین آیه‌ای که خوندم.. لاتُکَلِمونِ «بامن حرف نزنید»💔😭😭 خدا خطاب به گناهکاران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 قسمت٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱
مدافع حریم❤️: 💟جلسه و شهید حججی💟 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست. می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟" گفتم: "چه مسیری? " گفت: "اول بعد هم ." جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله." گفت: "پس مبارکه ان شاءلله." 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. " آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! " اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. " چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و ... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. " گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 👌🏻 قاه داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. 🌹ادامه دارد… 🌹
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
مدافع حریم❤️: 💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاه
مدافع حریم❤️: 😎😉 . مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی هم بکند که حضرت زهرا علیهاالسلام تاییدش کرده باشد. از ته دل این را از خدا میخواستم وقتی محسن آمد خواستگاریم،بهم گفت: "من همیشه از خدا میخواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه. به عشق حضرت زهرا علیها السلام . بهم گفت: "از خدا میخواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تایید خود بی بی باشه. " . وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام گل از گلش شکفت حضرت زهرا علیها السلام شد پیوند دهنده قلب هایمان. . . چون زندگی مان با حضرت زهرا علیها السلام و نام او شروع شده بود دلم میخواست ام هم رنگ و بوی بی بی را داشته باشد. برای همین به پدرم گفتم این چیزها را برای مهریه ام بنویسید: 1️⃣یک سکه به نیت یگانگی خدا 2️⃣پنج مثقال طلا به نیت پنج تن 3️⃣ ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 4️⃣ ۱۴ قال نمک به نیت نمک زندگی 5️⃣ ۱۲۴ هزار صلوات 6️⃣ و حفظ کل قرآن با ترجمه محسن بیشتر قرآن را حفظ کرد اما نتوانست تمامش کند یعنی فرصتش برایش نشد رفت سوریه بعد هم که… . 💚ادامه دارد.. 💚
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
مدافع حریم❤️: #ادامه_پست_قبل😎😉 . #همسر_شهید مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی ر
مدافع حریم❤️: 👌🏻 روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. " گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. قاه داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و . رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. " . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود. من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. " خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟" سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. " نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! ادامه دارد....
دوستای گلم سلام😍❤️ این چند وقت کانال در دسترسم نبود نمیتونستم فعالیت کنم😕 اگه موافقین ادامه داستان رو بزارم دایرکت پیام بدین 😊❤️ منتظرتون هستم😌💚