بھشانھڪشیدۍغمسینھاشرا
ویاچونبقیهتوسرباریار؎؟!
#امام_زمان
@shahidbabeknoori💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جـــز دیــدنت...
آرزویـی نـــدارم...♥️
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌼
توعراقوسوریہ،بدونوضوبہ
عکسآقادستنمۍزنن!^^
اےتماموصیتحاجقاسمدوستتدارمـ👑
#رهبـرانھ
@shahidbabeknoori🌸
یهبارازخودتبپرس
حاجقاسمرفتتاتواینجوریبهگناهت ادامهبدی؟!
یارفتتابهتبفهمونهپاکبودنآدماروبه کجامیرسونه!🖐🏾💔
#تلنگرانه
#امام_زمان
#حاجقـاسم
@shahidbabeknoori🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودتون افتخار میکنید واسه مخ زدن؟
#شهیدانه
@shahidbabeknoori🌿
#ماه_رمضان ماھ پرواز است
باید سبک شد..
آنقدر که هیچ زنجیـری
نتواند پای دل را به زمین ببَند!!
بجنب!!
الان وقتشه:
چند روز بیشتر نمونده
وقت پاره کردنِ زنجیرهاست
#توبه
#استغفار
@shahidbabeknoori💛🌼
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_یک
بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت. از شانس ما استادمان نيامد و کلاس هم تشکیل نشد. با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم «همسر عزیزم تاج سرم حمید؛ روی گوشی افتاد. یکی از دوستانم که متوجه پیام شد. با شوخی گفت: بچهها بیاید گوشی فرزانه رو ببینید. به جای اسم شوهرش انشاء نوشته!» حمید شده بود مخاطب خاص من؛ نه توی گوشی که توی قلبم, زندگیم، آیندهام و همهٌ دار و ندارم! پيامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همهچیز خوب پیش رفته است. به شوخی نوشتم: مطمٮٔنی همهچیز حله؟ من معتاد نبودم که؟!» حمید گفت: «نه, شکر خدا هر دو سالم هستیم.» چند دقیقه بعد پیام داد: «از هواپیما به برج مراقبت. توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم.» من هم جواب دادم: «فعلاً یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه!» دلم نمیآمد خیلی اذیتش کنم. بلافاصله بعدش نوشتم: «تشریف بیارید؛ قلب ما مال شماست. فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه.» سرهمین چیزها بود که به من میگفت خانم بهداشتی! چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم, ولی حمید زیاد سخت نمیگرفت. اهل رعایت بود, ولی نه به اندازهٔ یک خانم بهداشتی! بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعد عقد کنیم که این بارهم قسمت نشد. خانوادهٔ حمید رفته بودند سنبل اباد , اما کارشان طول کشیده بود. دومین قرار عقد هم به سرانجام نرسید. چون آزماش ما یک ماه بشتر اعتبار نداشت، حمید دلواپس و نگران بود کا این به تأخیر افتادنها من را ناراحت کند.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_دو
پیام داد:«عزیزم!تو دلت دریاست یه وقت ناراحت نشی. خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد.» همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:«روز دهم آبان،میلاد امام هادی هستش. نظرت چیه این روز عقد کنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد:«عالیه. همین الان با پدر و مادرم صحبت می کنم که قطعی کنیم .»
روز پنج شنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:«حمید پشت دره. میخواد بره هیئت، برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره.»
چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم.
زیر درخت انجیر ایستاده بود. تامن را دید به سمتم آمد. بعد از سلام و احوال پرسی. لیوان شربت را به او دادم. وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت:« مامان برات ویژه گردو فرستاده.»
تشکر کردم و پرسیدم« برای عقد کاری کردی؟» سری تکان داد و گفت ، امروز رفتم محضر، قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم.» گفتم:« حالا چرا بالای نمیای؟» گفت:« میخوام برم هیئت. می دونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه ها برنامه داریم؛ بعد هم در حالی که این پا و آن پا میکرد گفت:« فرزانه یه چیزی بگم. نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم:« چی شده حمید. اتفاقی افتاده؟ گفت: میشه یه تُک پا با هم بریم هیئت؟
باور کن کسانی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم. تو یه بار بیا اگر خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.»
قبلاً هم یکی، دو بار حمید می خواست هیئت برود، اصرار داشت
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_سه
همراهیش کنم، اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم،از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید،نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم،با این حال برایم سخت بود،چون کسی را آنجا نمی شناختم،حتی وسط راه گفتم:«حمید!منو برگردون؛خودت برو و زود بیا»اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد.اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم،با آنکه کسی را نمی شناختم،کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم،فضای خیلی خوبی بود،جمع دوستانه و صمیمی ای داشتند.فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم،بعد از کلاس،حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود،ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت،گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند،بعد از یک خوش و بش حسابی،گل را به من داد،تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم،
پرسیدم:«ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم،مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟»گفت:«این گل ها که قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت،برای تشکر این گل رو برات گرفتم.»از خدا که پنهان نیست،نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد،ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ...
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_چهار
ثابت هیئت« خیمه العباس»شوم. حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود .
☆♡☆
با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.
اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم .
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ع). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم.
وقت زیادی نداشتیم. باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم.
برات شوماخری پارک کردم !"
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌸
شبٺون محمدی🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori