eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
این چهار تا پروفایل ساخت خودمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کی سکوت؟؟ تا چه حد وقاحت؟؟ حداقل‌نزارین‌حرمت‌‌چادر زیر پا بره...😒 اے واۍ مآدࢪم.....😔 ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری روبه پسر مذهبی کرد و گفت😳‼️‼️‼️ _واقعا؟ +واقعا چی؟ _واقعا شما از دخترای چادری بیشتر از ما خوشتون میاد؟ 😳 _پسر گفت........ ‼️ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀بدون قلب نمیشود زندگی کرد... ❤️✨مهدی فاطمه سلام‌الله‌علیها قلب عالم وجود است...✨❤️ 🌷اللهم عجل فرجهم🌷
۱=سلام ممنونم لطف دارید حتما این دو پارت رو پیدا نکردم پیداکنم چشم حتما میزارم بزرگوار 🌈 ۲=سلام چشم⚡️ ۳=سلام مچکرم 🌺 🌹🌹
۱=سلام مچکرم چشم حتما 😍 ۲=چشم انشاءالله سعی می کنم ساعت ۸ شب بزارم از فردا شب انشاءالله 🙃 😍
واقعا انرژی میگیره آدم وقتی پیام های شما عزیزان رو میخونه مخصوصا وقتی که از کانال راضی هستید😍🤩🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 - مامان میشه باهاتون صحبت کنم؟ سکینه خانم نگاهی به چهره سرخ فرشته کرد و از جاش بلند شد. محمد و مادرش از فرشته فاصله گرفتند و محمد گفت - مامان من با پرستار صحبت کردم. امیدی به خوب شدن مادربزرگش ندارن ... میشه با فرشته صحبت کنی که امروز یه محرمیت بخونیم. - باز رفتی سر خونه اولت. چرا اینهمه عجله میکنی؟ - مامان باور کن میدونم چی میگم. الان فرشته دو شبه تو بیمارستانه. اعصابم خورده اینجور آواره مونده. چی میشه زودتر یه محرمیت بخونیم تا بتونه بیاد خونه مون. سکینه خانم چشم هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت - چی میگی محمد؟ ... بدون اجازه خانواده اش ببریمش خونمون؟ - مامان کدوم خانواده؟ مادربزرگش که وضعش نامعلومه. مادرش هم که اصلا براش مهم نیست. - امکان نداره پسرم. همین مادرش فردا مدعی میشه. - باشه با مادرش هم صحبت کنیم سکینه خانم پوفی کشید و به آقا صادق اشاره کرد تا پیششون بره. - صادق این پسرت ول کن نیست. اگه موافقی همراه فرشته بریم پیش مادرش ببینیم چی میشه. **** محمد با پدر و مادرش صحبت میکرد. مطمئن بودم درباره منه. اضطراب داشتم. احساس میکردم خانواده اش مخالف باشن. بهشون حق میدادم ولی خیلی به محمد وابسته شده بودم. محمد خیلی مهربون بود و من به شدت به محبت هاش نیاز داشتم. از همه مهمتر علاقه ای بود که به محمد داشتم. تمام وجودم التماس شد تا خدا دلشون رو نرم کنه و با محمد راه بیان. حرف هاشون که تموم شد مادر محمد اومد کنارم نشست. - دخترم ما باید به دیدن مادرت بریم و رسما تو رو خواستگاری کنیم. با شنیدن این حرف رنگم پرید. مادرم؟ آخه چطور باهاش روبرو بشم؟ چی بگم؟ مادرمحمد نگران نگام کرد و دستم رو رفت - چرا اینقدر یخی؟ حالت خوب نیست؟ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
💕 - من نگران رفتار مادرم هستم ... کاش نمیرفتیم پیشش ... دوست ندارم با شما رفتار بدی بکنن. دلشوره داشتم و حالم خوب نبود. دلم میخواست منصرفشون کنم. - دخترم اول و آخر باید مادرت رو درجریان بگذاریم. به من اعتماد کن. اگه واقعا تصمیمت رو گرفتی باید این مسیر رو بری. به خدا توکل کن و بلند شو بریم. بلند شد و دستم رو آروم کشید. مجبور شدم بلند بشم. - محمد بیا وسایل فرشته رو بردار بذار تو ماشین. محمد لبخند زنان نزدیکمون شد و از روی چادر به سر مادرش بوسه ای زد. وسایل رو برداشت و جلوتر حرکت کرد. مادرش از پشت با محبت نگاهش کرد و با همون نگاه مشخص بود که قربان صدقه اش میره. محمد پشت فرمون نشست و پدرش هم کنارش. من و مادرش هم پشت نشستیم. محمد رو به عقب کرد و آبمیوه بزرگی رو به طرفم گرفت - بیا اینو بخور فشارت نیوفته. - بخور دخترم رنگ به رو نداری. محمد با خنده گفت - دختر خوبی باش و حرف مادرشوهرت رو گوش کن محمد خیلی راحت برخورد میکرد. پیش پدر و مادرش واقعا خجالت میکشیدم. آبمیوه رو بین دستهام گرفتم ولی خجالت کشیدم بازش کنم - صادق به نظرت درسته دختر به این با شرم و حیایی رو برای این پسر پر رو بگیریم. - ااا ... مامان متعجب به سکینه خانم نگاهی کردم. محمد شاکی شد ولی آقا صادق از ته دل خندید. - بابا دیدی مامان منو به عروسش فروخت. - منم عاشق همین انصافش شدم دیگه. - ای بابا هنوز هیچی نشده پشتم رو خالی کردید که. به چهره های خندونشون نگاهی کردم و حسرت خوردم. اگه سردی مادرم رو ببینن چی فکر میکنن؟ گلوم خشک بود و هرچی نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد. آبمیوه رو باز کردم و تند تند میخوردم. - مامان دست خالی بریم؟؟ - نه تو مسیر شیرینی هم بگیر. - فقط شیرینی؟ گل لازم نیست؟ - نه. فرشته همراهمونه بهتره جلوی همسایه ها جلب توجه نکنیم. ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~