42.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ جانم علی💛✨
گروه سرود نجم الثاقب
#پیشنهاد_دانلود :))))*
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
نماهنگ جانم علی💛✨ گروه سرود نجم الثاقب #پیشنهاد_دانلود :))))*
ای جانمممم چقدر زیباااا😍😍❤️❤️❤️
هدایت شده از فرشتگانسرزمینمنبروجرد💞✌️
🔖امام صـادق علیه السـلام فرمـودند :
[[و کسـی که در روز غـღـدیر یک درهم خـرج ڪـند صـد هـزار درهـم حـساب مـیگردد💚]]
📌پایگاه خـღـیر النساء قصـد دارد به مـناسـبت عـید بـزرگ غـدیر جـشنی مـردمی و با شـڪوه با کمک مـومـنانه شما بـرگـزار کند♡
▫️کمک شما به هـرچه با شـکوه تر بـرگزار شـدن جـشـن ولایت مولامون از آنچه فکر مـیکنید تـاثیر گذارتر است💌
💳 شماره کارت جـهت واریز کمک های نـقدی :
6037997557960581📌به نام نازنیـن پـیریائی ||روی شماره کارت بزنید کپی میشود|| ••• 💚هـمه بر سـفره ی عـلـے مـهمانیم💚 ••• ~ || @kheyronesa_st ||~
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
مـن یک دخـترم♡ جسمی ظـریف روحـی بلند و مسـئولیتی به اندازه ی تاریـخ!↻ با چشـم دل، اشتراک زیباے حس
با کمک شما تونستیم روز دختر خیلی هارو خوشحال کنیم...☺️ حالا عیدغدیره و بازم به حمایتتون برآب کار امام زمانی نیاز داریم☺️❤️
حتی یه مبلغ خیلی کم... مهم اینه تو جشن مولا سهیم باشیم😍
اجرتون با مولا علی🌱
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_یکم
رضوان : جالبه تور پهن کردنت واسه محمدحسین و پسر عموت کم بود ... حالا دنبال مهرادی ؟!
مهدا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
این خانم ، مادر دوست مائده هستن چه ربطی به آقا مهراد داره ؟
نازنین پوزخندی زد به دختری که درکنار اشاره کرد و گفت :
ینی نمیدونی محدثه و مهراد خواهر و برادرن ؟
جالبه خودتو زدی به حماقت ...
ــــــــــــــ .... ♥ .... ــــــــــــــ
همگی خسته به منزل رفتند . مهدا بخاطر نگاه های خیره مادر محدثه از مادرش پرسید :
مامان ؟ چرا خانم آقای حسینی این جوری به من نگاه میکردن ؟
ـ چیزه ... شاید ازت خوشش اومده
ـ واا ؟ برای چی ؟
ـ اِ میدونی چیه ! ... کلا مادرای پسردار همین جوری هستن
ـ چه چیز عجیبی !
مهدا می دانست به این سادگی ها نیست و قضایای پنهانی وجود دارد .
وقتی خانه در خوابی پس از سحر فرو رفت ... با لپ تاپش برخی سرنخ های پرونده ی جدید را بررسی و از کشفیاتش یادداشت برداری میکرد تا در جلسه ای که صبح پیش رو داشت ارائه کند .
در خلوت از ضعفی که برایش پیش آمده بود اشک میریخت . گاهی این تنهایی با حضور فاطمه و مرصاد میشکست ... رفتار هادی بعد از آن حادثه تغییر کرده بود شاید به این نتیجه رسیده بود که مهدا توانایی هایی دارد که او از آنها بی خبر بوده است ...
باید دانست چنین زنانی در تاریخ کم نیستند اما فراوان هم نیستند ... خلقتی محکم دارند ... و متفاوت ترند ....
مهدا همیشه به همه یادآوری میکرد قهرمان هر زندگی فوق العاده زنی ست که قطعا نباید نظامی یا تیپ مردانه داشته باشد !
قهرمانانی در زندگیمان هستند که هیچ مرد توانمندی نمی تواند در برابر مشکلاتشان مقاومت کند ... چرا که خلقت ربوبیت این گونه است .... !
اغلب زن ها می توانند برای فرزندانشان هم پدر باشند هم مادر اما ... کمتر مردی چنین توانایی را داراست ...
همان طور که در حال بررسی پرونده ها بود به پروژه ی خودکشی رسید ... پروژه ای که سر نخ پرونده او شده بود و مهدا را به خواسته اش میرساند ... !
اما پرونده به حدی گنگ بود که یک سال پیش برای آگاهی تقریبا مختومه شده بود و در بایگانی آن را پیدا کرده بود .
نوید همکارش معتقد بود خواندن و تمرکز روی آن پرونده وقت تلف کردن است اما مهدا مصر بود مطمئن شود ... پرونده ی خودکشی مشکوک *هیوا جاوید* ربطی به م.ح و زندگی او ندارد ...
پرونده را چند بار خواند و با هر بار خواندن ، جمله ی امیر رسولی در ذهنش تداعی میشد " هیوا جرئت خودکشی نداشت ..... هیوا مخالف برنامه ی مهمانی ها بود .... با کارن خیلی مشکل داشت ... به پلیس آمار کار های غیر قانونی کارخونه کارن رو داده بود .... "
بوی قتل به مشامش خورده بود و میخواست هر طور شده به واقعیت برسد اما پاهای ناتوانش خیلی او را آزار میداد ...
با نگاه به وضع خودش در آینه لحظه غبار اشک دیدش را تار کرد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود قلبش به درد آمد ...
نگاهی به مائده غرق در خواب کرد و با یاد اشک هایی که ریخته بود حالش از خودخواهی و بی رحمی صاحبان قلب های بی رحم بهم خورد ....
.... دختره افلیجی .... افلیجی .... فلج .... فلج
این کلمات آزارش میداد ... زجر میکشید وقتی انگشت هایی در کوچه ، خیابان ، دانشگاه و حتی محل کارش او را نشان میدادند ... !
خیلی دلش می گرفت وقتی ترحم دیگران را میدید ... تمام این وقایع باعث شد تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند که انگار این معلولیت هیچ محدودیتی برایش نداشته ....
قلبش را با یاد معشوقش آرام کرد ... زیارت عاشورایی خواند تا یادش بماند سرور جوانان اهل بهشت چه مصیبت ها دیده ... زینبِ فاطمه برای زینب شدن از چه تعلقاتی گذشته ....
میتوانست آهنگی گوش کند و کتابی با مضمون مثبت اندیشی بخواند ... با قلم روانشناسانی که هر روز مقاله هایشان را میخواند ... همه آن ها با روحش در ارتباط بود اما هیچ کدام آرامش جاوید را به قلبش روان نمیکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_دوم
حتی صحبت با استاد دانشگاه لندن که همیشه او را آرام میکرد ، کسی که مهدا را در مسابقه های تهران دیده بود و از طریق ایمیل با هم در ارتباط بودند نمی توانست قلب پر التهابش را قرار دهد ...
استاد ماری پی یِر معتقد بود وجود مهدا نیرویی دارد که به او در پیشبرد اهدافش کمک میکند برای همین قبل از شروع و اتمام پروژه های تحقیقاتیش چند دقیقه با مهدا صحبت میکرد ... هر دو بهم آرامش میدادند ....
ایمیلش را چک کرد و دید استاد باصفا باز هم احوالش را پرسیده و گفته میخواهد به ایران بیاید و مهدا را هم ببیند .....
ــــــــــــــــــــــــــــ ♥ ـــــــــــــــــــــــــــ
پس از آماده شدن و بیدار کردن مائده به سراغ مرصاد رفت .
ـ پاشو دیگه چقدر میخوابی ...
ـ ول...م ک...ن
ـ پاشو مرصاد دیرمه .... بعدشم خودت کلاس داری ....
ـ نمیرم ... خوابم میاد
بسمت تخت مرصاد رفت و با یک حرکت پتو را کشید و گفت :
تا پنج میشمارم ... وگرنه وارد مرحله بعد میشیم ...
مرصاد ناگهانی و با یک حرکت بلند شد که باعث شد مهدا تکانی بخورد ...
مرصاد دستش را دو طرف صندلی گذاشت و گفت :
هی خانم مارپل ! بد بازییو با من شروع کردی !
خمیازه ای کشید که مهدا گفت :
تو بپا خفمون نکنی .... خوبه چیزی نگذشته از سحر وضع معده ات اینه
ـ تو مگه معده ی منو دیدی ؟
ـ دهنتو به اندازه ی تمساح آفریقایی باز کردی ... با این دندونات ... ایش ...
ـ زهر انار مگه دندونام چشه ؟ اصلا پسر به این جیگری کجا دیدی ؟
مهدا به حالت استفراغ گفت :
بقول محدثه ما این سقفو لازم داریم
با آمدن اسم محدثه لبخند محوی روی لب های مرصاد نشست که مهدا پس گردنی نثارش کرد و گفت :
هی یو ..... ! ( هی تو ) کجایی مستر ؟ هوا برت نداره ! کسی تو این سن بهت زن نمیده ....
ـ تو کلا میذاری من فکر کنم بعدا بخونیش ؟
ـ نه چون بزرگت کردم
ـ چه جالب تو دوسالگی مادری کردی ؟ مگه من بچم که بهم زن ندن ؟
ـ آره تو دوسالگی مادری کردم مشکلیه ؟ در بچه بودن تو شکی نیس . طرفت از تو بچه تره .... منطقی باش مرصاد
ـ دل آدم که منطق نمیشناسه ....
ـ چه بی حیا شده پاشو تا نزدم فرق سرت
ـ بی حیایی کجا بود حرف دلمو زدم ... به تو نگم به کی بگم ؟
ـ به عقلت ... برای ساختن یه زندگی با عقلت بیا جلو ولی با قلبت راهو برو ... وقتی به دو نفر شدن رسیدی دیگه عقلتو بذار سر طاقچه ولی الان ۷۰ ، ۳۰ عقل جلو تره . جناب عالی ۱۹ سالته ... خیلی زوده ...
ـ اینا رو موقع خودتم میگی !؟ بابا ۲۴ سالش بوده با مامان ازدواج کرده ...
ـ تو هم ۲۴ سالت بشه اون وقت ... من هم الان تصمیم ندارم کسیو بدبخت کنم ...
ـ الحمدالله خدا تو سر کسی نزده ... !
ـ من فعلا نمیتونم به این چیزا فکر کنم ... هیچ دامادی عروس فلج نمیخواد
ـ مهدا تو فلج نیستی ! تا الان که چند جلسه فیزیوتراپی رفتی ، قشنگ تونستی انگشت پاتو تکون بدی این خیل...
ـ کافی نیست ... بسه پاشو آماده شو منو برسون بعدشم برو دانشگاه
ـ آغا این دختره عقده ایه دیوونه ام کرده ... ینی من میگم سیاه فورا میگه سفید ... میگم چپ میگه راست ... میگ...
ـ غر نزن ، غیبتم نکن ... پاشو مرصاد تا شهیدت نکردم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_سوم
منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده بود ، با صدای در نگاه چرخاند همه ایستادند و احترام گذاشتند .
استاد صابری : بفرمایید . خواسته بودین جلسه ای تشکیل بدیم
مهدا : بله قربان من چنین درخواستی داشتم .
ـ خب بفرما
مهدا با لپ تاپش عکس و مشخصات هیوا را روی صفحه ی نمایشگر انداخت و گفت :
قربان اول از همه به گره کور پرونده برسیم
.
.
هیوا جاوید . متولد ۱۳۶۵ تهران
در یک خانواده متمکن و مشهور بدنیا اومده
پدرش یکی از اصلی ترین سهام داران شرکت .... هستن
یک خواهر و دو برادر داره
خواهرش هانا جاوید دختر آزادیه نویسندگی تئاتر خونده و در حال حاضر جایی مشغول به کار نیست
.
.
.
و شخصیتی که ذهن همه رو درگیر میکنه کارن ، دوست پسر خواهرش که ظاهرا خیلی بهم نزدیکن
کارن مدیر عامل یکی از شرکت های ... هست . فرار های مالیاتی زیادی داره و متاسفانه خیلی از معاملاتش به برخی سیاست مدارا میرسه .....
.
شرکتش علاقه ی زیادی به واردات داره .... یکی از معاملات مشکوکش با طرف ترکی باعث شده هیوا که متوجه یه چیز عحیب شده بوده بخواد یه روز تمام شرکت بمونه تا دست کارن رو کنه ...
سید هادی : طرف ترکی برای چی اون جا بوده ؟
ـ هنوز اطلاعات زیادی ندارم اما به گزارش آگاهی که چند روز قبل از مرگش رو گفته این قسمت توجهم رو جلب کرد ... قطعا بی ربط نبوده
ـ خب پیشنهادت چیه ؟
ـ ما به نفوذی نیاز داریم
ـ و اون نفوذی ؟
ـ هنوز مطمئن نیستم ولی بنظرم بشه روی هانا حساب کرد
نوید : محاله ... شما نمیشناسینش
یاسین : من با سروان فاتح موافقم ... من قبل از دادن پرونده به ایشون خودم هم مطالعه کردم هم تحقیق و به چیز عجیبی برخوردم .... هانا جاوید خیلی تحت تاثیر مرگ خواهرش قرار گرفته .... میشه به این دلیل ...
سید هادی : نباید ناجوانمردانه عمل کرد و اونو گول زد ... ما حق نداریم جان اونو بخطر بندازیم
یاسین : نه سید منظورم اینکه شاید طالب باشه بدونه خواهرش چرا کشته شده !
مهدا : اول از همه باید تا اثبات عدم خودکشی پیش بریم ... این دلایل فرضی برای خودمون هم فقط یه تصوره
سید هادی : موافقم
مهدا : بهتره روی خودکشی تمرکز کنیم من با امیر رسولی کسی که هیوا بهش علاقه داشته چندین بار صحبت کردم ...
نتیجه ای که من گرفتم اینکه هیوا هم بخاطر معتقد بودن و هم به دلیل ترسی که داشته محال بوده خودکشی کرده باشه ...
نوید : ما نتونستیم اثبات کنیم
ـ الان باید بتونیم ! این گروهی که الان برای آقای حسینی تهدید به حساب میان همین کسانی هستن که زنده بودن هیوا به نفعشون نبوده ... هیوا چی میدونسته که باید کشته میشده !
نوید : مشکل اینکه ما به پرونده پزشکی قانونی دسترسی نداشتیم ...
ـ غیر ممکنه پس این گزارش روی پر...
یاسین : گزارش مشاهدات خانم .... در ربع ساعت بازدید از جسد
ـ باید مشکوک تر از این باشه ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟
ـ دستور اومد
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃