eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖امام صـادق علیه السـلام فرمـودند : [[و کسـی که در روز غـღـدیر یک درهم خـرج ڪـند صـد هـزار درهـم حـساب مـیگردد💚]] 📌پایگاه خـღـیر النساء قصـد دارد به مـناسـبت عـید بـزرگ غـدیر جـشنی مـردمی و با شـڪوه با کمک مـومـنانه شما بـرگـزار کند♡ ▫️کمک شما به هـرچه با شـکوه تر بـرگزار شـدن جـشـن ولایت مولامون از آنچه فکر مـیکنید تـاثیر گذارتر است💌 💳 شماره کارت جـهت واریز کمک های نـقدی :
6037997557960581
📌به نام نازنیـن پـیریائی ||روی شماره کارت بزنید کپی میشود|| ••• 💚هـمه بر سـفره ی عـلـے مـهمانیم💚 ••• ~ || @kheyronesa_st ||~
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
مـن یک دخـترم♡ جسمی ظـریف روحـی بلند و مسـئولیتی به اندازه ی تاریـخ!↻ با چشـم دل، اشتراک زیباے حس
با کمک شما تونستیم روز دختر خیلی هارو خوشحال کنیم...☺️ حالا عیدغدیره و بازم به حمایتتون‌ برآب کار امام زمانی نیاز داریم☺️❤️ حتی یه مبلغ خیلی کم... مهم اینه تو جشن مولا سهیم باشیم😍 اجرتون با مولا علی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رضوان : جالبه تور پهن کردنت واسه محمدحسین و پسر عموت کم بود ... حالا دنبال مهرادی ؟! مهدا با تعجب به او نگاه کرد و گفت : این خانم ، مادر دوست مائده هستن چه ربطی به آقا مهراد داره ؟ نازنین پوزخندی زد به دختری که درکنار اشاره کرد و گفت : ینی نمیدونی محدثه و مهراد خواهر و برادرن ؟ جالبه خودتو زدی به حماقت ... ــــــــــــــ .... ♥ .... ــــــــــــــ همگی خسته به منزل رفتند . مهدا بخاطر نگاه های خیره مادر محدثه از مادرش پرسید : مامان ؟ چرا خانم آقای حسینی این جوری به من نگاه میکردن ؟ ـ چیزه ... شاید ازت خوشش اومده ـ واا ؟ برای چی ؟ ـ اِ میدونی چیه ! ... کلا مادرای پسردار همین جوری هستن ـ چه چیز عجیبی ! مهدا می دانست به این سادگی ها نیست و قضایای پنهانی وجود دارد . وقتی خانه در خوابی پس از سحر فرو رفت ... با لپ تاپش برخی سرنخ های پرونده ی جدید را بررسی و از کشفیاتش یادداشت برداری میکرد تا در جلسه ای که صبح پیش رو داشت ارائه کند . در خلوت از ضعفی که برایش پیش آمده بود اشک میریخت . گاهی این تنهایی با حضور فاطمه و مرصاد میشکست ... رفتار هادی بعد از آن حادثه تغییر کرده بود شاید به این نتیجه رسیده بود که مهدا توانایی هایی دارد که او از آنها بی خبر بوده است ... باید دانست چنین زنانی در تاریخ کم نیستند اما فراوان هم نیستند ... خلقتی محکم دارند ... و متفاوت ترند .... مهدا همیشه به همه یادآوری میکرد قهرمان هر زندگی فوق العاده زنی ست که قطعا نباید نظامی یا تیپ مردانه داشته باشد ! قهرمانانی در زندگیمان هستند که هیچ مرد توانمندی نمی تواند در برابر مشکلاتشان مقاومت کند ... چرا که خلقت ربوبیت این گونه است .... ! اغلب زن ها می توانند برای فرزندانشان هم پدر باشند هم مادر اما ... کمتر مردی چنین توانایی را داراست ... همان طور که در حال بررسی پرونده ها بود به پروژه ی خودکشی رسید ... پروژه ای که سر نخ پرونده او شده بود و مهدا را به خواسته اش میرساند ... ! اما پرونده به حدی گنگ بود که یک سال پیش برای آگاهی تقریبا مختومه شده بود و در بایگانی آن را پیدا کرده بود . نوید همکارش معتقد بود خواندن و تمرکز روی آن پرونده وقت تلف کردن است اما مهدا مصر بود مطمئن شود ... پرونده ی خودکشی مشکوک *هیوا جاوید* ربطی به م.ح و زندگی او ندارد ... پرونده را چند بار خواند و با هر بار خواندن ، جمله ی امیر رسولی در ذهنش تداعی میشد " هیوا جرئت خودکشی نداشت ..... هیوا مخالف برنامه ی مهمانی ها بود .... با کارن خیلی مشکل داشت ... به پلیس آمار کار های غیر قانونی کارخونه کارن رو داده بود .... " بوی قتل به مشامش خورده بود و میخواست هر طور شده به واقعیت برسد اما پاهای ناتوانش خیلی او را آزار میداد ... با نگاه به وضع خودش در آینه لحظه غبار اشک دیدش را تار کرد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود قلبش به درد آمد ... نگاهی به مائده غرق در خواب کرد و با یاد اشک هایی که ریخته بود حالش از خودخواهی و بی رحمی صاحبان قلب های بی رحم بهم خورد .... .... دختره افلیجی .... افلیجی .... فلج .... فلج این کلمات آزارش میداد ... زجر میکشید وقتی انگشت هایی در کوچه ، خیابان ، دانشگاه و حتی محل کارش او را نشان میدادند ... ! خیلی دلش می گرفت وقتی ترحم دیگران را میدید ... تمام این وقایع باعث شد تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند که انگار این معلولیت هیچ محدودیتی برایش نداشته .... قلبش را با یاد معشوقش آرام کرد ... زیارت عاشورایی خواند تا یادش بماند سرور جوانان اهل بهشت چه مصیبت ها دیده ... زینبِ فاطمه برای زینب شدن از چه تعلقاتی گذشته .... میتوانست آهنگی گوش کند و کتابی با مضمون مثبت اندیشی بخواند ... با قلم روانشناسانی که هر روز مقاله هایشان را میخواند ... همه آن ها با روحش در ارتباط بود اما هیچ کدام آرامش جاوید را به قلبش روان نمیکرد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حتی صحبت با استاد دانشگاه لندن که همیشه او را آرام میکرد ، کسی که مهدا را در مسابقه های تهران دیده بود و از طریق ایمیل با هم در ارتباط بودند نمی توانست قلب پر التهابش را قرار دهد ... استاد ماری پی یِر معتقد بود وجود مهدا نیرویی دارد که به او در پیشبرد اهدافش کمک میکند برای همین قبل از شروع و اتمام پروژه های تحقیقاتیش چند دقیقه با مهدا صحبت میکرد ... هر دو بهم آرامش میدادند .... ایمیلش را چک کرد و دید استاد باصفا باز هم احوالش را پرسیده و گفته میخواهد به ایران بیاید و مهدا را هم ببیند ..... ــــــــــــــــــــــــــــ ♥ ـــــــــــــــــــــــــــ پس از آماده شدن و بیدار کردن مائده به سراغ مرصاد رفت . ـ پاشو دیگه چقدر میخوابی ... ـ ول...م ک...ن ـ پاشو مرصاد دیرمه .... بعدشم خودت کلاس داری .... ـ نمیرم ... خوابم میاد بسمت تخت مرصاد رفت و با یک حرکت پتو را کشید و گفت : تا پنج میشمارم ... وگرنه وارد مرحله بعد میشیم ... مرصاد ناگهانی و با یک حرکت بلند شد که باعث شد مهدا تکانی بخورد ... مرصاد دستش را دو طرف صندلی گذاشت و گفت : هی خانم مارپل ! بد بازییو با من شروع کردی ! خمیازه ای کشید که مهدا گفت : تو بپا خفمون نکنی .... خوبه چیزی نگذشته از سحر وضع معده ات اینه ـ تو مگه معده ی منو دیدی ؟ ـ دهنتو به اندازه ی تمساح آفریقایی باز کردی ... با این دندونات ... ایش ... ـ زهر انار مگه دندونام چشه ؟ اصلا پسر به این جیگری کجا دیدی ؟ مهدا به حالت استفراغ گفت : بقول محدثه ما این سقفو لازم داریم با آمدن اسم محدثه لبخند محوی روی لب های مرصاد نشست که مهدا پس گردنی نثارش کرد و گفت : هی یو ..... ! ( هی تو ) کجایی مستر ؟ هوا برت نداره ! کسی تو این سن بهت زن نمیده .... ـ تو کلا میذاری من فکر کنم بعدا بخونیش ؟ ـ نه چون بزرگت کردم ـ چه جالب تو دوسالگی مادری کردی ؟ مگه من بچم که بهم زن ندن ؟ ـ آره تو دوسالگی مادری کردم مشکلیه ؟ در بچه بودن تو شکی نیس . طرفت از تو بچه تره .... منطقی باش مرصاد ـ دل آدم که منطق نمیشناسه .... ـ چه بی حیا شده پاشو تا نزدم فرق سرت ـ بی حیایی کجا بود حرف دلمو زدم ... به تو نگم به کی بگم ؟ ـ به عقلت ... برای ساختن یه زندگی با عقلت بیا جلو ولی با قلبت راهو برو ... وقتی به دو نفر شدن رسیدی دیگه عقلتو بذار سر طاقچه ولی الان ۷۰ ، ۳۰ عقل جلو تره . جناب عالی ۱۹‌ سالته ... خیلی زوده ... ـ اینا رو موقع خودتم میگی !؟ بابا ۲۴ سالش بوده با مامان ازدواج کرده ... ـ تو هم ۲۴‌ سالت بشه اون وقت ... من هم الان تصمیم ندارم کسیو بدبخت کنم ... ـ الحمدالله خدا تو سر کسی نزده ... ! ـ من فعلا نمیتونم به این چیزا فکر کنم ... هیچ دامادی عروس فلج نمیخواد ـ مهدا تو فلج نیستی ! تا الان که چند جلسه فیزیوتراپی رفتی ، قشنگ تونستی انگشت پاتو تکون بدی این خیل... ـ کافی نیست ... بسه پاشو آماده شو منو برسون بعدشم برو دانشگاه ـ آغا این دختره عقده ایه دیوونه ام کرده ... ینی من میگم سیاه فورا میگه سفید ... میگم چپ میگه راست ... میگ... ـ غر نزن ، غیبتم نکن ... پاشو مرصاد تا شهیدت نکردم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده بود ، با صدای در نگاه چرخاند همه ایستادند و احترام گذاشتند . استاد صابری : بفرمایید . خواسته بودین جلسه ای تشکیل بدیم مهدا : بله قربان من چنین درخواستی داشتم . ـ خب بفرما مهدا با لپ تاپش عکس و مشخصات هیوا را روی صفحه ی نمایشگر انداخت و گفت : قربان اول از همه به گره کور پرونده برسیم . . هیوا جاوید . متولد ۱۳۶۵ تهران در یک خانواده متمکن و مشهور بدنیا اومده پدرش یکی از اصلی ترین سهام داران شرکت .... هستن یک خواهر و دو برادر داره خواهرش هانا جاوید دختر آزادیه نویسندگی تئاتر خونده و در حال حاضر جایی مشغول به کار نیست . . . و شخصیتی که ذهن همه رو درگیر میکنه کارن ، دوست پسر خواهرش که ظاهرا خیلی بهم نزدیکن کارن مدیر عامل یکی از شرکت های ... هست . فرار های مالیاتی زیادی داره و متاسفانه خیلی از معاملاتش به برخی سیاست مدارا میرسه ..... . شرکتش علاقه ی زیادی به واردات داره .... یکی از معاملات مشکوکش با طرف ترکی باعث شده هیوا که متوجه یه چیز عحیب شده بوده بخواد یه روز تمام شرکت بمونه تا دست کارن رو کنه ... سید هادی : طرف ترکی برای چی اون جا بوده ؟ ـ هنوز اطلاعات زیادی ندارم اما به گزارش آگاهی که چند روز قبل از مرگش رو گفته این قسمت توجهم رو جلب کرد ... قطعا بی ربط نبوده ـ خب پیشنهادت چیه ؟ ـ ما به نفوذی نیاز داریم ـ و اون نفوذی ؟ ـ هنوز مطمئن نیستم ولی بنظرم بشه روی هانا حساب کرد نوید : محاله ... شما نمیشناسینش یاسین : من با سروان فاتح موافقم ... من قبل از دادن پرونده به ایشون خودم هم مطالعه کردم هم تحقیق و به چیز عجیبی برخوردم .... هانا جاوید خیلی تحت تاثیر مرگ خواهرش قرار گرفته .... میشه به این دلیل ... سید هادی : نباید ناجوانمردانه عمل کرد و اونو گول زد ... ما حق نداریم جان اونو بخطر بندازیم یاسین : نه سید منظورم اینکه شاید طالب باشه بدونه خواهرش چرا کشته شده ! مهدا : اول از همه باید تا اثبات عدم خودکشی پیش بریم ... این دلایل فرضی برای خودمون هم فقط یه تصوره سید هادی : موافقم مهدا : بهتره روی خودکشی تمرکز کنیم من با امیر رسولی کسی که هیوا بهش علاقه داشته چندین بار صحبت کردم ... نتیجه ای که من گرفتم اینکه هیوا هم بخاطر معتقد بودن و هم به دلیل ترسی که داشته محال بوده خودکشی کرده باشه ... نوید : ما نتونستیم اثبات کنیم ـ الان باید بتونیم ! این گروهی که الان برای آقای حسینی تهدید به حساب میان همین کسانی هستن که زنده بودن هیوا به نفعشون نبوده ... هیوا چی میدونسته که باید کشته میشده ! نوید : مشکل اینکه ما به پرونده پزشکی قانونی دسترسی نداشتیم ... ـ غیر ممکنه پس این گزارش روی پر... یاسین : گزارش مشاهدات خانم .... در ربع ساعت بازدید از جسد ـ باید مشکوک تر از این باشه ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟ ـ دستور اومد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا : من پرونده رو میخوام آقا یاسین هر طور شده !‌ ـ مطمئنین با جاوید ها به سرنخ پرونده خودمون میرسیم ؟ ـ اطمینان برای عبد نیست ولی میتونیم امیدوار باشیم سرهنگ صابری : چیزایی که ستوان فاتح میخواد رو در اختیارش بذارید ضمنا ستوان ... ـ بله قربان . ـ اگر بخوای مستقیم ورود کنی باید اسم مستعار داشته باشی با بچه های احراز هویت صحبت میکنم از این به بعد میتونی به سامانه اطلاعات دسترسی داشته باشی اما با راهنمایی سید هادی ... ـ چشم ، متشکرم قربان . بعد از اتمام جلسه هر کسی به بررسی وظیفه ی خودش پرداخت . مهدا طبق دستور استاد صابری برای گرفتن مجوز و ثبت هویت جدید با سیدهادی به همکارشان مراجعه کردند . مهدا : آقا سید بنظر شما بررسی احوالات خاندان جاوید میتونه ما رو به نتیجه برسونه ؟ ـ امیدوارم ولی کار ساده ای نیست ، از طرفی گروه مروارید خیلی داره پیش روی میکنه ! ـ میتونیم مروارید و بچنگ بیاریم .... باید بدونیم این همه دختر و زن بی سرپرست چطور جذب وهابیت شدن ... ـ باید ذهنتو متمرکز کنی ما نباید مرواریدو دست کم بگیریم یا ازش غافل بشیم ... ـ من باور دارم مروارید با کارن در ارتباطه ... ـ منم تقریبا مطمئنم ولی این که این زنو هیج کس ندیده بهش قدرت داده .... چطور میشه که رئیس چنین گروهی رو هیچ کس ندیده باشه ... !؟ ـ آقا هادی همیشه میگفتین ، برای پنهان شدن باید آشکار شد ... ـ نتونستم کسیو حدس بزنیم ... شاید بزرگترین ضعف ما عدم حضور یه زن امنیتی قوی بود ... ـ خانم مظفری ؟ ـ ایشون خیلی وقت نیست به گروه ما اضافه شدن ... تو حتما میتونی این رازهای موشکافانه ی زنانه رو متوجه بشی ! ـ ان شاء الله ـ توکل بر خدا ان شاء الله مرواریدو بدست میاریم ... + سرگرد ؟ ـ بله ؟ + احراز هویت ستوان فاتح انجام شد ... از این به بعد مجوز بررسی در مورد پرونده رو دارن ... و با نام سروان مریم رضوانی فعالیت میکنن و بعنوان بازرس به نیروی انتظامی رفتار و آمد خواهند داشت ... خوبه ؟! مهدا با شنیدن نام جدیدش لبخندی زد که هادی را خنداند و رو به او گفت : خاله ام اگه بدونه چقدر خوشحال میشه ! + فقط قربان ؟ ـ مشکلی هست ؟ ـ از این به بعد باید چند بار به آگاهی .... سر بزنن تا موقعیتشون اثبات بشه و مسئولین مرتبط بشناسنشون و اینکه بهتره از پرونده های اجتماعی و فساد اخلاقی شروع کنید برای شناخته شدنتون بهتره ... . راستی خانم فاتح ؟ ـ بفرمایید + شما هنوز اسلحه حمل نمیکنین ؟ ـ خیر ‌+ از این به بعد لازمه باید ......... . . ـ خب من شرایطشو ندارم ... + باید خودتون شرایط رو فراهم کنید ـ متوجهم ـ شاید مجبور باشید گاهی چند روز سرکار بمونید ! ضمنا شرایط جسمیتون .... ـ میتونم با این شرایط کنار بیام ... مشکلی ندارم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 علاوه بر نگرانی هایی که در خصوص محل کارش داشت دانشگاه هم به آنها اضافه شده بود . بخاطر کلاسی که با استاد صابری در دانشگاه داشت مرخصی ساعتی گرفته بود . آقای صابری استاد دانشگاه میانسال آپدیتی که صمیمی ترین ارتباط را با دانشجو ها داشت و هیچ کس گمان نمی برد این استاد دانشگاه ساده یک سرهنگ امنیتی باشد بعد از راهی کردن مهدا به دانشگاه آمد . مهدا با واکری که یک روز بود جای ویلچر را برایش گرفته بود بسمت کلاس آمد . آیدینا دوست مسیحیش کسی که ندا از او متنفر بود با دیدن پیشرفت وضعیت تنها دوستش جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت : مهدا جونم .... ! چقدر حالت بهتر شده دختر ! پس شیرینیت کو ؟ ثمین پوزخندی زد و گفت : به این بدبختی و استفاده از واکر میگی حال خوب ؟ هر چقدرم بگذره نمی تونه روی پای خودش بایسته محمدحسین شاکی گفت : شما پزشکین ؟ ـ خب ... معلومه وضع... ـ سوال منو جواب بدین ! ـ نه ـ فیزیوتراپیست هستین ؟ ـ خ...ب ... نه ـ پس نظر غیر علمیتون رو واسه خودتون نگه دارین ! همه خندیدند که ثمین با حرص و حسادتی که در وجودش بود گفت : آقای حسینی شما چرا اینقدر از این حمایت میکنین ؟ تیر آخر را زد و با چندش ادامه داد ؛ نکنه خبریه ما نمیدونیم ؟ حیف شما نیست میخواین با این دختره ی فل... محمدحسین انگشتش را با خشم سمت ثمین گرفت و با عصبانیت گفت : ببین خانم نسبتا محترم اولا این نه و خانم فاتح دوما بار آخرت باشه به کسی بخاطر ضعفش توهین میکنی ... این خانم هم مثل شما در سلامت کامل زندگی میکردن و توی یه حادثه بخاطر نجات یه آدمِ.... به خودش اشاره کرد و ادامه داد ؛ بخاطر یه آدم بی لیاقت به این وضع دچار شد ... شما هم اینقدر به سلامتیت نناز که به تبی بنده ! یکی از پسران کلاس که منتظر چنین سوژه هایی بود سوتی زد و گفت : جووون این جا رو ! سوپر وُمَن ( زن ) وارد میشود ... فقط دکتر جون بنظرت نقشتون عوض نشده ؟ این صحنه رو شما نباید خلق میکردی ؟!! مهدا : بســــــــــه ! یه آدم خیلی بدبخت و بیکار هست وقتی از تایم طلایی که میتونه برای خودش و رسیدگی به امور زندگیش صرف کنه درگیر تجسس در زندگی بقیه باشه ! ضمنا خانم ناجی من از شما تقاضای کارشناسی پزشکی نداشتم ! آیدینا : این محترمانه ی ' فوضولی نکن '،' به تو چه ' هست گفتم با زبون خودت بگم شاید بفهمی ! ثمین خواست چیزی بگوید که با ورود استاد به بن بست خورد . بعد از اتمام کلاس مهدا خواست به اداره برگردد که محمدحسین صدایش کرد . مهدا : بفرمایید ! ـ چرا از من شاکی هستین ؟ ـ از خودتون و رفتارتون بپرسید چه دلیل داره که همه جا از علت مشکل من حرف میزنین ؟ به کسی ربطی نداره ! اون سری هم توی جمع خانوادگی و دوستان بهتون هشدار دادم ولی توجه نکردین و برای من مشکلات زیادی بوجود اومد ، آقا محمدحسین چرا فکر میکنین بازگفت دلایل اون اتفاق باعث رضایت منه ؟ ـ من فقط عذاب وجدان داشتم و وظیفه خودم میدونم اجازه ندم کسی بهتون بی احترامی کنه ! ـ بهتون گفتم عذاب وجدان نداشته باشید ... ضمنا من مدافع نمیخوام ، میتونم از خودم دفاع کنم . ـ چطور عذاب وجدان نداشته... ـ چون من این کارو بخاطر شما نکردم ... بخاطر خودم بود ... راضی شدین ؟ ـ شما الا... ـ دقیقا همین بود ، من بیشتر از این نمیتونم یک جا بایستم . باید برم کار واجبی دارم ، خدانگهدار . به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا