سلام به همگی
من چون یک سفری برام پیش اومده و ادمین نداریم نیستم که فعالیت کنم
فقط حلال کنید و لف ندید بیام
رمان جدید و زیبا مون رو میزارم😍
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_ششم
سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند .
با خودش گفت واقعا سر قولش موند !
انگار منتظر بود !
بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟
هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی !
میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟
ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟
ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود
ـ خیلی خب بریم
هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت .
آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد .
با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت :
مامان ، خسته شدم
بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم
میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند .
انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟
ـ آره
فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم .
من رفتم امشب شیفتم .
خداحافظ
ـ برو بسلامت .
با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد :
سلام دختر خوشکلم !
خوبی مامان ؟ خسته نباشی !
ـ سلام مامان جانم ؟
ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر .
ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟
من فقط بعد از ماموریتم میتـ...
ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون
من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار
با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد .
به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید :
جونم مهدایی ؟ بگو بابا
ـ سلام بابایی
ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟
ـ بابا شما در جریان این کار ماما...
ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه
ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!!
ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی
ـ آشنا تر ؟
ـ من برم دخترم صدام میکنن
به بابا اعتماد کن
فعلا عزیزم
خداحافظ
ـ خدافظ
اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!!
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هفتم
از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد .
سید هادی رو به مهدا گفت :
یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن
الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه
مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست
ـ بگو
ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد
ـ الان باید به من بگی ؟
ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم.
مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود .
بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت :
ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم
ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم
ـ چشم
با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت :
ذلیل مرده من نباید بدونم ؟
ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه
بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده
ـ الهی سیاه بخت بشی
ـ لال بشی الهی
ـ چه مرگته چرا دمقی ؟
ـ هیچی
ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟
آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا ..
ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر
من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش
ـ نخیر سرد نشده
مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟
ـ خب که چی
ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه !
ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم .
ـ از کی تا حالا ؟
ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون
به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت :
اون خوبه ؟
+ ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟
مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت :
ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟!
+ بله ، مشکلی هست ؟
ـ بله اون انتخاب منه !
ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟!
مثل خودش جواب داد :
ـ بله مشکلی هست ؟
ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد.
من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا
مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت :
این با من بود ؟
به من نمیاد ؟
ـ آره عزیزم با تو بود
آسفالتت کرد ، تبریک میگم
با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید .
ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی !
بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟
ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ...
هانا خندید و گفت :
آروم بگیر خفه شدی
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر)
به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت :
ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن !
هادی : آره گفت خیلی واجبه
بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت :
اول شما رو برسونم ؟
ـ من میخوام برم خونه مهدا
الان حالشـ...
مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت :
هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه
سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین
تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت :
سکته کردی !
بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند .
مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود
مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟!
ـ بنظرم شال
ـ روسری بهتره ها !
ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم
مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟
مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟
ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟
ـ مگه فرقیم داره ؟!
مهدا ؟
ـ هوم
ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟
تو که مخالف بود...
ـ الان موافقم
ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی
در را کوباند و رفت که هانا گفت :
این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن !
مائده : نه فقط غیرتی شده !
مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد .
محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت .
مهدا از شک بیرون آمد و گفت :
نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟
ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود
مهدا بی توجه به موقعیت گفت :
بیشتر از شما ؟
محمد حسین خندید و گفت : آره
ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ...
🍃محافظ عاشق من 🍃
ـ خوش اومدین ♥ !!!
اصفهان ۱۳۹۶
هانا
کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد ....
♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️
۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در من بدمی زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍کلام نویسنده: ف. میم
بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب
تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است.
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🌸صبحتـون زیبـا
🌷🍃 امیدوارم یه روز خوب
🍃🌸با کلی انگیزه
🌷🍃پیش رو
🍃🌸داشته باشین
🌷🍃با کلی خبرای خیلی خوب
🍃🌸آدینه تـون پُـر انـرژی
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻