#پارت۱۴۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی...دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت:- ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...
اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد.لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم:- اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!...ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! " چی بود من گفتم؟اصلا متوجه حرفم نبودم. خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت:- پس خوب بود؟خودم می دانستم...اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود. باز آمدم حرفی بزنم که گفت:- باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد.دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم.خودم را که کنارش دیدم گفتم:- من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده...خندید و گفت ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمی دهم مگر ناراحت باشی؟من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم:- خب پس سکوت علامت رضایت هست.همراه هم برای خرید رفتیم چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم.آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۵۰
#زهرا_بانو_صد_پنجاه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با تمام خستگی گفتم:
بهتر برویم هتل ؛ خرید ها که تمام شده من خیلی خسته شدم.آقاسید با یک نگاه کشیده گفت:- تازه سوغاتی ها تمام شد من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست.
داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت:- خواهشی دارم رد نباید بکنید!- چه خواهشی؟- من می خواهم برای شما چیزی بخرم خواهش می کنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچ وقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید.گیج نگاهش می کردم مگر چه می خواست بخرد؟ نکند دوباره چادر پسند کرده؟ بدون معطلی گفتم:- چادرم که تازه خریدید نیازی نیست.- چیزی که می خواهم بخرم تا حالا نداشتید...
بهتره با من بیایید.باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید.خدای من...یعنی می خواست برای من حلقه بخرد؟یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟او گفت: اگر نخواستم استفاده نکنم؟کاش می فهمید چه می کند...خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده.اولین هایی را با اوتجربه می کردم که فراموش کردنش کار من نبود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ