#پارت۱۳۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چادرم را پوشیدم.
جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود.
تسبیح در دست ذکر می گفت و من مشتاقانه نگاهش می کردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم.
لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت:
- نمازمان را بخوانیم ؟
- بله حتما
سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد.
نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت:
- حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟
- خب شما نبودید...
اکرم خانم گفت که برای خرید می رود از من خواست تا با آن ها بروم.
کفشهایم پایم را اذیت می کرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم.
چرخید طرف من و گفت:
- چرا از من نخواستید با شما بیایم؟
چیزی نگفتم
- حالا کفش خریدید؟
- نه اصلا فرصت نشد.
به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت:
- آماده شوید تا با هم برویم.
- کجا؟
- مگر کفش نمی خواستی؟
- خب با شما برویم خرید؟
- مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که ندارد ولی نمی خواهم شما اذیت شوید.
- من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.
آماده شوید تا با هم برویم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!...
دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...
من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم
داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکنم؟!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟
- بله
- چی می گفت؟
دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟
چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت
کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید!
من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد.
ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۵
#زهرا_بانو_صد_سی_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم.
بازار شلوغی بود.چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم.پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت. بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود. دستش را حائلم قرار میداد تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور می کردم.در کل احساس می کنم هوای امانتی اش را خوب داشت.نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد.بعد باهم وارد مغازه شدیم.مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه
احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره ؛ کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد.فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف می زد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد و جوابش را میداد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۶
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد
آقاسید به من گفت:
- می شود کمک کنید؟
- حتما... فقط الان چه کار کنم؟
- از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟
همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم:
- همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...
در ضمن فکر می کنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمی شود.
- آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت:
- نه برای موی لخت خوب است.
- از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا
همه خیلی براق و قشنگ بودند
من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمی دانم.
شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت:
- این شانه هم باشد که تکمیل شود.
به او لبخندی ملایم و سنگین زدم
ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود.
کنار ایستادم و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت.
همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم.
در راه بدون مقدمه گفتم:
- فکر می کردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف...
ولی متوجه شدم اشتباه می کنم شما نماینده ی خوبی بودید.
می خندد؛
که این خنده چه برای من زیباست.
ودر جوابم می گوید
اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند.
من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.
امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۷
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم.وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم.خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت:- می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم.روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید...خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد.- من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام...
ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد...
ما محرم و حلال شدیم.درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر می دانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده.من که نمی دانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمی گفتم. خودش ادامه داد...- خب صحبت های من را قبول دارید؟
- بله درستهنگاهم می کرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس می کردم. - می توانم خواهشی داشتهباشم؟
- بله حتما...ساکت بود و هیچ نمی گفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو ؛ خواهشم این هست ...
هیچ وقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی...از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید می کرد.سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۸
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود.
متعجب گفتم:- شما مگر موهای من را دیده اید؟!
حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت:
- موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید...
وسط حرفش پریدم- واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام- زهرا بانو...من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما...یعنی ناراحت نباشید...شما و من که گناهی نکردیم...حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم.
هیچ نمی گفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید:
- میشود از این ها هم استفاده کنید؟
این را با لحنی پر از خواهش گفت.در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر می کردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید.تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم.بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم.که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت:- تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۳۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود
در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه می کردم.شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین...فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبودهمراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم.
این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود وحالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت.بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم.در حیاط مسجد چترهای باز شدای ؛ قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند.
برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود.زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم.همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد.- خوبید؟- خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر می کند الان است که تلف شوم.همان طور که آب را می داد با روی خوش و با لبخند به من گفت: عرقی که در گرما برای حفظ حجاب می ریزید, دانه دانه اش خورشید می شود. شما خورشید خدا هستید.در ضمن می دانستید عرقی که زیر چادر می ریزید سه جا برای شما نور می شود:- در درون قبر- در برزخ- در قیامتحالا باز هم از گرما نالان هستی؟از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد.جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم:- بهترین انرژی را به من دادید.- الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۰
#زهرا_بانو_صد_چهل
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود.قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است.محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند.روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم:- چقدر اینجا بزرگ است...- بله درسته ؛ بقیع در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد.در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبرامام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد.خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور می کردند و حق نزدیک شدن به قبر ها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظارگر بودیم.یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب...پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا می خواندم و برای مظلومیت این مکان اشک می ریختم.دعا برای فرج مهدی زهرا،برای تمام عزیزانم که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم.
امروز هم پر برکت تمام شد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح ام دیگر خواب به چشمانم نیامد.روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است.بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم.گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی...آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم.صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم:- بله...- زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم.- چشم...واااای خدای من...من پشت در خواب رفته بودم!؟این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم.بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم.اول مسجد قبااولین مسجدی که پیامبر ساختند و درآن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت.بعد هم از مسجدهای" سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و.... دیدن و زیارت کردیم.
خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد
- زهرابانوووو...نمی دانم ازقصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم.همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم:- جانم آقاسیددوباره صدایش آمد- زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید...یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت...- بله آقاسید؟- ببخشید چرا صدا می زنم جواب نمی دهید خب نگران شدم.- داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید- چرا؟- بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است.داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت:- آرام باش می خواستم کلا خواب را فراموش کنی... می خواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره می رویم ؛ وقتی برای خرید نیست.
پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد.حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد.
خنده ام گرفت... هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد.با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم.مکالمه ی سید را نگاه می کردم.چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش می کردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد.نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم.
بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت:- رفته دعا ؛ احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت:- خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند.وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید می رویم.آقاسید روبه من گفت:- گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد.خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد.هر دو به سمت گوشی چرخیدیم.که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت:- ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر می دادم بعد ظهور می کردی..خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود. باتمام وقاحت گفت:- شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
علی جان؟
او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟
مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت.همان موقع نرگس سریع گفت:- علی جان کیه؟!آقاسید...دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت:- علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟!بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت:- سلام شما هم هستید؟
-سلام حالت چه طوره؟- ممنونآنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم.دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم.- علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟- نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟یعنی برایش سخت بود؟وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم:- سلام زهرا هستم همسفر آقاسید...- خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم.دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد.با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۵
#زهرا_بانو_صد_چهل_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هزار فکر کردم...از خودم عصبانی و ناراحت بودم...من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم.چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم.دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم .با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد.- زهرابانو برویم دیر شد؟جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد. بد دلم را باخته بودم.به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم.سرد و بی روح گفتم: برویم...بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد!شاید من دنبال توجیح شدن بودم.ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد.تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم.بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودندکه لباس و پارچه و غیره می فروختند.
فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند.در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم.نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۶
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد.این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم.در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید.عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت:- چرا از کنارم عقب میروی؟مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟مردهای عرب را نمیبینی؟حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بوداز یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کردپلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت:- گریه نکن...جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم:- دستم را ول می کنید؟حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است.دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم - ببخشید...غلط کردم...من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۷
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت :- زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم. او می گفت و عذر خواهی می کرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان "وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت: - مریم فقط دختر عموی من هست.حرفی که حالم را خوب کرد.حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم.
در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم:- خودش که معرفی کرد.- درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم:- زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد... زبانم این حرف را تایید می کرد ولی دلم تکذیب...
مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟ تمام زندگی اش را برای خودم می خواستم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم این را ابراز کنم.فکر می کردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است.دل بسته ی آقاسید شدم!! این را می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم اگر او من را نمی خواست چه؟ اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۸
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت:- زهرابانو... تمام زندگی من به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح می دهم. الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش می کنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید. این هارا گفت و من متعجب فقط نگاهش می کرد تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم.مچ دستم را ول کرد دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود.اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی عشق پاک و حلال...فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم
یادم هست به من گفته بود عشقی که بعد از خواندن خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛ چه آتشین و زیباست. ولی من تصور نمی کردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد. فکر نمی کردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس می کردم جواهری گرانبها هستم در دست صاحبش...
که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند.قدم هایش را کوتا کرد من همراهش آرام می رفتم کنارم گفت:- بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان...منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی...دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت:- ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...
اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد.لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم:- اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!...ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! " چی بود من گفتم؟اصلا متوجه حرفم نبودم. خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت:- پس خوب بود؟خودم می دانستم...اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود. باز آمدم حرفی بزنم که گفت:- باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد.دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم.خودم را که کنارش دیدم گفتم:- من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده...خندید و گفت ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمی دهم مگر ناراحت باشی؟من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم:- خب پس سکوت علامت رضایت هست.همراه هم برای خرید رفتیم چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم.آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۵۰
#زهرا_بانو_صد_پنجاه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با تمام خستگی گفتم:
بهتر برویم هتل ؛ خرید ها که تمام شده من خیلی خسته شدم.آقاسید با یک نگاه کشیده گفت:- تازه سوغاتی ها تمام شد من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست.
داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت:- خواهشی دارم رد نباید بکنید!- چه خواهشی؟- من می خواهم برای شما چیزی بخرم خواهش می کنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچ وقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید.گیج نگاهش می کردم مگر چه می خواست بخرد؟ نکند دوباره چادر پسند کرده؟ بدون معطلی گفتم:- چادرم که تازه خریدید نیازی نیست.- چیزی که می خواهم بخرم تا حالا نداشتید...
بهتره با من بیایید.باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید.خدای من...یعنی می خواست برای من حلقه بخرد؟یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟او گفت: اگر نخواستم استفاده نکنم؟کاش می فهمید چه می کند...خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده.اولین هایی را با اوتجربه می کردم که فراموش کردنش کار من نبود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۵۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- زهرابانو انتخاب می کنید؟نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویترین رد و بدل میشد.من که در دل صد بار اعتراف کرده بودم که کنارش چه آرامشی دارم.می دانستم حسی که در دل جوانه زده چه حس پاک و پر شوری است.بهتر بود از طرف آقاسید هم مطمئن تر میشدم بعد به این حس دامن می زدم. تا اگر به بن بست خوردم کمتر اذیت شوم.پس بهتر بود کمکش کنم تا خودم هم به نتیجه برسم. بدون معطلی گفتم:- حتما برای دختر عمویتان می خواهید بخرید؟... من انتخاب کنم ؟- کی گفتم برای دختر عموم؟من گفتم برای شما!- من انگشتر زیاد دارم ممنون- انگشتر زیاد دارید ولی حلقه ندارید...- بعد حلقه را شما باید بخرید؟- مگر همه جای دنیا مردها برای خانم ها حلقه نمی خرند؟- یعنی هر مردی می تواند برای من حلقه بخرد؟- غلط بکند هر مردی!..فقط من که محرم شما هستم می توانم این کار را بکنم و شماهم فقط حلقه ی من را می توانید قبول کنید.- حتما بعد از سفر هم حلقه را پس میگیرید؟نگاهم به نگاهش گره خورد!جوری که دیگر نمیشد این کل کل را ادامه داد... پس کوتاه آمدم وگفتم:- باشه انتخاب می کنم.ناچار چشمانم را گرفتم و به ویترین خیره شدم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۵۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سرش را نزدیکم آورد و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت:- زهراجان...آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب می کنید برای تمام عمر در انگشتت ببینمفقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم.😍
حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا می دانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم. چقدر انتظار چنین حرفی را می کشیدم فقط سرم را بالا آوردم که با نگاهش روبه رو شدم این چشم ها به من آرامش خاصی میداد.من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید...
وسط حرفش پریدم... نمی خواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم می دانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم.- بهتره زودتر انتخاب کنیم.- چشم خانم هرچه شمابگویید.ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ