eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
«🌸🐹» بــࢪا؎ ࢪویـیـدت هـمـیشہ ࢪاهـۍ هـسـت حـتـۍ از مـیان سـخـت تـࢪیـن هـا زنـدگـۍ سخـت است امـا مـا سـخت تـࢪ از آنـیـم😎🌵 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
| ✌️🏻 کَسیٰ کِه زیبآیی اَندیشِه دآرَد..؛ زیبآییٰ ظآهِر رآ بِه نَمآیِش نمیٓ‌گُزارد..🌸 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
✍🏻💔 دیگہ‌داࢪه‌زمان‌آمدنت ‌دیࢪ‌میشہ‌آقا دیگہ‌داࢪه‌زمون‌آمدن‌بهاࢪ‌دیࢪ‌میشود دیگࢪنیامدنیامدنیامد....... ومن‌باز‌چشم‌بہ‌ࢪاه‌موندم‌تا‌جمعہ ‌دیگࢪ💔😔 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
آقای پویانفر در حرم امام رضا
سلام به همگی من چون یک سفری برام پیش اومده و ادمین نداریم نیستم که فعالیت کنم فقط حلال کنید و لف ندید بیام رمان جدید و زیبا مون رو میزارم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند . با خودش گفت واقعا سر قولش موند ! انگار منتظر بود ! بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟ هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی ! میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟ ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟ ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود ـ خیلی خب بریم هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت . آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد . با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت : مامان ، خسته شدم بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند . انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟ ـ آره فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم . من رفتم امشب شیفتم . خداحافظ ـ برو بسلامت . با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد : سلام دختر خوشکلم ! خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! ـ سلام مامان جانم ؟ ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر . ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟ من فقط بعد از ماموریتم میتـ... ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد . به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید : جونم مهدایی ؟ بگو بابا ـ سلام بابایی ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟ ـ بابا شما در جریان این کار ماما... ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!! ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی ـ آشنا تر ؟ ـ من برم دخترم صدام میکنن به بابا اعتماد کن فعلا عزیزم خداحافظ ـ خدافظ اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!! &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد . سید هادی رو به مهدا گفت : یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست ـ بگو ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد ـ الان باید به من بگی ؟ ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم. مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود . بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت : ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم ـ چشم با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت : ذلیل مرده من نباید بدونم ؟ ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده ـ الهی سیاه بخت بشی ـ لال بشی الهی ـ چه مرگته چرا دمقی ؟ ـ هیچی ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟ آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا .. ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش ـ نخیر سرد نشده مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟ ـ خب که چی ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه ! ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم . ـ از کی تا حالا ؟ ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت : اون خوبه ؟ + ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟ مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت : ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟! + بله ، مشکلی هست ؟ ـ بله اون انتخاب منه ! ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟! مثل خودش جواب داد : ـ بله ‌مشکلی هست ؟ ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد. من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت : این با من بود ؟ به من نمیاد ؟ ـ آره عزیزم با تو بود آسفالتت کرد ، تبریک میگم با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید . ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی ! بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟ ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ... هانا خندید و گفت : آروم بگیر خفه شدی &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀