هدایت شده از سبز جاندار"
تنها یک چیز را از تو بیشتر دوست دارم ، اینکه تو را دوست دارم .
امتحان زبان فردام باعث میشه بخوام خودم و خانوادم رو با یه سم مهلک امروز خلاص کن. همه رو خلاص کن.
دوتا چایی خوردم و احتمالا برم سومیشم بریزم، اعتیادم به چایی واقعا داره خطرناک میشه.
بخشِ بیخیالیِ وجودم رو فعال کردم. نسبت به خودم، آینده، آدما، اتفاقات، رفتار ها، افکارِ متفاوت، راجع به همه چیز.
من همیشه تویِ همهیِ روابط اجتماعیم اون بچه تر بودم. همیشه اونی که کوچک تره، کمتر حرف میزنه، کارارو واگذار میکنه به بقیه، عواطف بیشتری بروز میده، احساسات بیشتری خرج میکنه، بقیه مواظبشن. ولی الان داستان متفاوت شده من مدت زیادیه که دیگه احساسات خرج نمیکنم منطق خرج میکنم. و کاملا بخشِ بزرگی از احساساتم نسبت به آدما رو از دست دادم. به یک آدم جدید در خودم رسیدم که حتی خیلی وقتا برعکسِ واقعیتِ گذشتش احساسات رو مسخره میکنه و براش معنایی ندارن. نمیدونم اون کاکائو رو بیشتر دوست داشتم یا اینو فقط میدونم روند و سیر تحولاتم اینقدر تند و عمیقه داره از کنترلم خارج میشه.