دارم فکر میکنم تابستون پارسال یک اسکچ بوک کامل رو با نقاشی هایِ مفت و خزئبل پر و حروم کردم. نفرین برمن.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
بگم دور اون صدات بگردم؟!
قلبم با این پیام یهویی گیلیلی شد:)))
هدایت شده از Dreams
همه وقتی میرسن خونه اول میرن لباساشون رو عوض میکنن من اول سماور رو برا چایی روشن میکنم بعد به مابقی مسائل رسیدگی میکنم.
امروز به کار هایی که تویِ دفترچه نوشته بودم نرسیدم، تقریبا به هیچکدومشون ولی اتاقم رو سر و سامون دادم، الان دیگه تکلیف خیلی چیز ها توش روشنه، امروز فکر کردم خیلی زیاد، به چیز هایی که پیشِ رومه، به اینکه چقدر دلم برای جمع شدن تنگه، اصلا با هرکی. میخوام به ادامین ایتایِ تهرانی پیشنهاد جمع شدن بدم. یا به شروع شدنِ ماه جدید و باشگاه رفتن و شکست دادنِ خجالتم فکر میکنم و دل و رودم از هیجان بهم میپیچه. به زایو فکر میکنم، به اشتیاقم براش، به موفقیت، به آینده، به خودم، به خدا، به ته این داستان.
هر وقت باید یه جایی باشم نیستم. دقیقا همونجا جام خالیه. تو بهترین و بزرگترین اتفاقات نیستم، توی شیرین ترین حادثه ها نیستم، تویِ سرنوشت ساز ترین تصمیما نیستم، نیستم.