یاسهاسبزخواهندشد ؛
#صوحبتهایِصاحبِپوتینهایِبزرگ
اگر یه روزی نتونم شبیهِ خوشنام یا عجم علوی یا هزار هزار آدمِ متفکر و خوش قلم دیگه، افکارم رو اونطور که باید و شاید تویِ نوشته بیارم چی؟
یکی از همکلاسی هایِ سالِ نهمم امسال ازدواج کرده. چرا اینقدر زود بزرگ شدیم؟ من هنوزم نیاز دارم برم شهربازی، هنوزم دلم کودکانه بودن میخواد، هنوز بچگی نکردم یعنی چی که تموم شد؟ ولمون کن.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سلام عزیز ترینِ عالم!
شکر که باز هم چشمِ پر از گناهِ من نائل به دیدن دوبارهیِ ایام عزاداریتان شد و شکر که نامتان این روز ها در میان کوچه هایِ سیاهی و پرچم زدهیِ این شهر میپیچد. شکر از اینچونین زیستی که از ازل، سرشت ما را به شما گره زده، تا آنهمه نگردیم و آخرش راه درست را نیابیم. شکر که از همان طفولیت، همان موقع ها که برای سیاهی زدن سرتا پا ذوق بودیم، جلویِ روی ما بوده چایِ روضه و بهجتش.
به لطفِ نگاه های پر از محبتتان محرم امسال با هر سال دیگری متفاوت است و اصلا شورش انگار تفاوت کرده. شعف می آورد برای دلم، آخر این روز ها همه جا حرف از شماست، حتی آن جاها که سال هایِ گذشته نبود. مهرتان دارد دلِ جهانیان را میرباید آقاجان. شوق دارم از آنکه جزئی از چنین زمانه ای هستم.
بابا میگوید: کار برای شما، اصلا هر کاری! ساده نیست. مگر هر کسی اجازهاش را دارد؟
دلم را میلرزاند این حرف، که نکند، نکند، نکند، منی که همهیِ عمر در پیِ همین بودم و ادعایم گوش عالم را کر کرده بود، در آخرش هیچ نکرده باشم در دستگاهتان، هیچ. کاش مثلِ هر سال که بخشی از راه را برایم روشن میکردید، امسال هم دستم را بگیرید و خیالم را راحت کنید. من آماده ام؟ با کاروان حرکت میکنم؟ به سمت کربلا میآیم؟ از مسیر منحرف نشدم؟
فقط میتوانم از جفایِ روزگار و سردرگمی اش، خودم را، گوشهیِ پرچم سیاهتان پنهان کنم و همه نگرانی هایم را به شما بسپارم.
خدایا شکرت.
#حانیهنویس
مامانم مدام ازم میخواد که آشپزی یاد بگیرم و غذا پختن رو در ساعات مختلف روز بهم میسپره ولی در نهایت من هر موقع تو آشپز خونه ام میاد من و پس میزنه با عجله، صد تا چیز در عرض دو ثانیه میریزه تو غذا و میره و بعد از اونطرف خونه داد میزنه: دیگه واقعا بقیش با خودت.
شبیهِ این سرآشپزاست که نمیخواد فرمولای سریشون لو بره. خب زن این چیه الان ریختی تو این؟
باران؟ وسطِ تابستان؟ خدایا کاش اینقدر دیگه خجالت زدمون نکنی از مهربونیات.
نیستم هیچوقت نبودم.
هیچوقت از اون آدم قشنگا که یکی از راه میرسه و عاشقِ جزییات و کلیات و فرعیاتش میشه نبودم و نیستم. اصلا عاشق شدن پیشکش هیچوقت کسی به ما گفت چقدرِ چشات قشنگه؟ دوستامون چپ و راست نشستن گفتن تو اینجات قشنگه اونجات قشنگه، نگاهشون کردم و بهشون فهمیدم که همیشه تو چشم هم دیگه زیباییم، دارای جزئیاتیم، دوستداشتنی هستیم. که حتی شاید خیلی از دوستداشتن ها اصلا واقعی نبود. غیر از اینا حتی خانوادمم بهم همچین چیزایی نگفتن. چون شاید اونقدری که دوستام براشون مهم بود خودم رو دوستداشته باشم، اونا براشون مهم نبود. باشه خدایا بابت دوست خوب شکرت. ولی چرا من؟ من چیم اصلا؟ اصلا دارم چیکار میکنم میخوام چیکار کنم؟ چرا هیچوقت نبودم؟ حتی تو جمعایی که فکر میکردم بودم، مهم بودم، نبودم. حتی وقتی یه حرفی زدم یه پیامی دادم، یه صحبتی کردم اینقدر راحت از کنارم گذشتن، خب رهام کنید، چرا میذارید فکر کنم واقعا مهمم؟ چرا همیشه همه امید واهی دادن؟ نمیخوام یه تصور دروغین از خودم داشته باشم.
هدایت شده از شاید دزیرهایی خسته.!
مهم نیست تابستون باشه یا زمستون
تو محرم همه گریه میکنن حتا آسمون:)