ایران خانم؟(:
نمیدونم قدر کجا قدر چی، اصلا باید چطوری براش حد و اندازه بزارم ولی همون قدری ک خودم و خودت میدونیم؛ میپرستمت به اوس کریم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
-
•ماییم، ما فرزندانت•
در را به آرامی بستم و پاشنه ام را درون کفشِ کهنه ی مشکی ام محکم کردم. کوچه را تا انتها طی میکنم. زمین های خسته، هوای سرد همیشگی و مسیر تکراری هر بامداد از انتهای کوچه ی پشت سرم و از جلوی درب خانه و آسفالتِ خورده شده اش تا روبه روی جدول سفید و سبز مدرسه. شال گردنم را بالاتر میکشم و انگشتان روبه انجمادم را داخل جیب های آستری فرو می برم.
گام هایم را بردباری میبخشم و مانند هر صبح به چهره ی انسان ها خیره میشوم. علاقه ی چندانی در وجود من برای رسیدن به مدرسه نیست، من این شهر را بیشتر از دیوار های حصار گونه ی مدرسه دوست میدارم. انسان ها، این داستان های متحرک و یا به مرادی دیگر مردم زیباترینِ آفرینش ایزد . از میانه ی خیابان گذر میکنم و پرواز پرندگان را گوشه ای از خاطرم نگاه میدارم. بارو های این شهر را ببین! پشت خاک خسته ی این سرزمین، میان فرهنگش، درون آجر به آجر این دیوار ها، قصه ای نهان است. چرا ما هر روز صبح باز به همین نقطه میرسیم؟ منظورم هم این کیوسک تلفن است هم این لحظه از پریشانی افکار و متهی شدنش به سرزمین.
نگاهم روبه زمین است. خیابان هارا از دیده میگذرانم که بوی خون میدهند، خون من و تو ، خون ما. هر روز صبح اینچنین آغاز میشود به نظرت کسی شبیه من به میان هیاهوی زمان این بو را هنگامی که هیفده شهریور را زیر پا میگذارد استشمام میکند؟ نگاه عمیقم را بر سنگ فرش زمین میدوزم. میشنوی فریاد غیرت را من؟ که همچون غمِ رخنه کرده در تار و پود این شهر از زمین میجوشد؟ آخر نمیشود که نگاه کنم، نمیشود نظاره گر باشم، گوش بسپارم، احساس کنم و در ذهنم ایران نقش نبندد این روز ها، همه چیز تداعی گر توست، این روز های منحوسِ سیاه که تاب و توان استقامت را از انسان میگیرد. چیست غیر از تو در اندیشه ی خسته ی ما؟ جز تو و آینده ی تو؟
قدم هایم دست در گریبان تپش قلبم بی اختیار سرعت میگیرند؛ آنقدر که ناله ی عاجزانه ی برگ های خشکیده ی زیر پایم را نمیشنوم. ذهنم را نگرانی پر کرده، از فردا و از مادری زانو به بغل گرفته و چروکیده که نمیتوانم اشک هایش را پاک کنم و در آغوش بگیرمش، گونه های سرخش را نوازش کنم و نشانش بدهم، فرزندانش را، غیور زنان و مردان، دختران و پسرانش را و هر آنچه که نمیگذارند ببیند. پیشرفت را، ظرفیت های بیشمار خفته ی در سرشت این سرزمین را، جوانان بی باک و با ایمانش را، فرهنگ بی نظیر و بی بدیلش را.
آنگاه دست بکشد بر سر نوادگانش، دختر و پسر، فارس و ترک، بلوچ و گیلیک و عرب، در بر بگیرد این سرمایه ها را ک انگار یادشان رفته دوستی را، یادشان رفته وطن چه بود و کجا بود، یادشان رفت معنای واژه ی هموطن را که روبه روی هم ایستادند و بر هم افروختند.
بار دیگر دست بر زانوان استوارت بگذار و بایست ایران بانویِ ما؛ ببین! ببین و باور کن این چشم های پر از امید را، این نیروی اتکا به من و ما را. رها کن هر آنچیز که میکوشد بگیرد و برُباید تو را از ما و ما را از تو؛ مگر جدا شدنی است از هم این دو؟ برخیز تا بجنگیم تو برای ما و ما برای تو بدور از دروغ و فریب و خود فروختگی؛ بار دیگر با خود زمزمه کن: مگر فرزندانت مرده اند که خسته نشسته ای ایران بانو جان؟
"سلام، عذر خواهم. کمی دیر به مدرسه رسیدم آخر داستان های زیادی در راه اتفاق افتاد"
-
#حانیهنویس
هدایت شده از سِدخارجی
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای شیر بچههای دوست داشتنی ایرانمون 🇮🇷
دمتون گرم ❤️
@sedkhareji ✔️